زندگي، نمكي شورتر از شورهزار درياچه اروميه روي زخمهايشان ريخته است كه سوزشاش را با تمام جان و دلشان احساس ميكنند. در سردخانهاي كنار روستاي قزلباش اروميه، خانواده 5نفرهاي زندگي ميكنند كه سالهاست خنده را به چهرهشان نديدهاند؛ يك چشمشان خون است و چشم ديگرشان اشك. در اين سردخانه كه بيشتر از نيم ساعت با جاده اصلي فاصله دارد پرنده پر نميزند تا مبادا نفسي از اين پرزدن تنگ شود و زندگي نورچشمان اين خانواده بهاتمام برسد.
صداي آقارضا گويي از ته چاه بيرون ميآيد. پهناي صورتش غرق در اشك است و چشم بر زمين دارد.ميگويد: شرم دارم از اينكه سرم را بالا بگيرم، نميتوانم به چهره فرزندانم، نورچشمانم نگاه كنم و نگران آيندهشان نشوم. دستم از همه دنيا كوتاه است براي نجات اميدهاي زندگيام كه هرلحظه ممكن است چشم از دنيا ببندند و ديگر نبينمشان، نميدانم كجا بروم. هيچ شرم و ابايي از بيان مشكلاتم ندارم. نميگويم اسمام را نگوييد، نميگويم آبرو دارم، نميگويم عكسم را پخش نكنيد، ميگويم همه جوره هستم. حاضر هستم هركاري كه براي نجات نورديدههايم لازم باشد، انجام دهم. بگذار انگشتنماي خلق شوم، خب كه چه؟ من فقط بچههايم را ميخواهم. نميخواهم هرشب كه آنها ميخوابند براي بهخاطرسپردن صداي نفسهايشان گوش به دهانشان بسپارم، نميخواهم هر روز احساس كنم شايد فردا در كنارم نباشند.
اين پدر كه به هر دري براي نجات فرزندانش زده اما جز پاسخ منفي چيزي عايدش نشده است، ادامه ميدهد: 3 فرزند پسر دارم كه قلب و ريه 2پسرم مشكلات حادي دارند و احتمال دارد هر آن از كار بيفتند و بايد خيلي زود عمل پيوند اعضا روي آنها انجام شود. پول ندارم، دستم خالي است، حتي براي روانشدن نفسهايشان از طريق كپسولهاي اكسيژن نيز شرمندهشان هستم. پسر كوچك من 8سال پيش زماني كه به دنيا آمد نفسهايش بهشماره افتاد. از همان زمان تا به امروز با مشكل قلبي و ريوي دست و پنجه نرم كرده است. سال 39 بهعنوان كانديد پيوند اعضا ثبتنام شد اما افسوس كه هنوز خبري نيست. پسر بزرگترم كه 41 سال سن دارد نيز يكي از روزهاي زمستان سال قبل از هوش رفت. با مراجعه به بيمارستان متوجه شديم كه قلب و ريه او نيز ديگر توان ندارد. با شنيدن اين خبر تمام دنيا بر سرم آوار شد، هنوز نتوانستهام براي پسر كوچكترم كاري انجام دهم كه فرزند بزرگترم نيز بايد هرروز در مقابل چشمانم درد بكشد و من فقط نگاه كنم.
آقارضا ميگويد: منشأ بيماري فرزندانم براساس اعلام پزشكان ژنتيكي است. من و همسرم با يكديگر فاميل هستيم، كمسوادي و ناآگاهي موجب شد تا فرزنددارشدنمان زيرنظر پزشك نباشد و داروهايي كه ميتوانست سرنوشت بچههايم را جور ديگري رقم بزند، استفاده نكرديم و امروز تاوان ناآگاهي، فقر و كمسوادي روزهاي نخست زندگيمان را پس ميدهيم. كاش خدا نفسهاي من را به جاي فرزندانم بگيرد اما آنها بتوانند شادي را براي يكبار هم كه شده در زندگيشان تجربه كنند، مگر آنها چه گناهي دارند كه اينگونه بايد زجر بكشند.
- پاسخم به پزشكان سكوت است
كارگري، تنها راه معيشتي اين پدر دلسوخته است اما اظهار ميكند:« بهدليل نياز فرزندان به مراقبت دائم نميتوانم زياد از خانه خارج شوم، راهمان دور است و اگر مشكلي براي بچههايم بهوجود بيايد هيچكس نيست كه آنها را به شهر برساند. از شهرستان ديگري به اروميه مهاجرت كرديم تا هم در هزينههاي رفتوآمد صرفهجويي شود و هم امكان دسترسي سريع به خدمات پزشكي را داشته باشيم. 9ماه مستأجر بودم اما نتوانستم كرايه خانه را پرداخت كنم و صاحبخانه بيرونمان كرد تا اينكه چند برادر خير پيشنهاد اسكان در اين سردخانه را دادند، كاري داشته باشند برايشان انجام ميدهم، اما كاري نيست؛ چه كنم، نميدانم، درماندهام. سردخانه نيز از شهر دور است و از راه اصلي نيز فاصله زيادي دارد. براي حمل كپسولهاي اكسيژن كه توسط خيرين برايمان خريداري شده است، بايد چند كيلومتر پياده به سمت جاده راه برويم. همسرم در اين رفتوآمدها پايش شكست و زمينگير شد و اين موضوع مسئوليتهاي من را نيز بيشتر كرده است».
سردخانه، جايي است متروك براي بستهبندي و نگهداري ميوهها كه ارثيه دو برادر است. اگر باغهاي ميوه، بهار خوبي را سپري كرده باشند ميتوان به كاركرد سردخانه در روزهاي سرد زمستان اميدوار بود تا صداي نعره دستگاهها خانواده گلشن را از تنهايي درآورد. وارد سردخانه كه ميشوي گويي فقط خودت هستي و خودت و اين تنها خودت بودن ترس را بر وجود حاكم ميكند اما وقتي چارهاي نباشد، وقتي سقفي بالاي سر نداشته باشي و وقتي نداري ميشود همدم تمام لحظهها و سدي براي تمام آرزوهايت، اين سردخانه هم ميشود كاخ آرزوها و زيباتر از هر عمارتي.
بهصورت فرزندان آقارضا نگاه ميكنم، پسربچههايي كه اكنون زمان بازي و شيطنتشان است اما هيچ اثري از اين ويژگيها در آنها ديده نميشود؛ گوشهاي از اتاق نشستهاند و چشم به كپسولهايشان دارند. پدر ميگويد: گاهي كمكي از برخي خيرين ميرسد اما تنها براي يك وعده سيركردن شكم است و خريد گزينشي داروها. پزشكان از تهران مدام تماس ميگيرند كه چرا براي چك شدن وضعيت فرزندانم كه اورژانسي است، مراجعه نكردهام و جوابم سكوت است. پول خريد بليت و غذاي بينراه را نداشتهام كه بروم. ميترسم از روزي كه بهخاطر بيپولي، بچههايم تلف شوند.
- خاك كوچه را غذا كنيم
با گريه اضافه ميكند: سال گذشته كه متوجه اوضاع وخيم پسر بزرگترم شديم، پزشكان گفتند بايد بهار امسال براي بررسيهاي بيشتر و ثبتنام بهعنوان يكي ديگر از كانديداهاي پيوند اعضا به تهران مراجعه كنم ولي تابستان شد و من هنوز نتوانستهام پول لازم را براي اين سفر تهيه كنم. به تعداد اسباببازياي كه از سوي خيرين برايشان خريداري شده است، نگاه ميكند، گريههاي بيپايانش او را كه خود گرفتار بيماري آسم است به سرفه مياندازد، ميگويد: دستشان درد نكند اما وقتي اميدي به فرداي بچههايم ندارم، اين وسايل به چه دردي ميخورد؟ من فقط استمرار نفسهايشان را ميخواهم. بهدست و پاي هركسي كه لازم باشد ميافتم تا بچههايم را نجات دهند. حاضرم خاك كوچه را غذاي هر روزمان كنم اما سلامتي فرزندانم برگردد.
- كليه ام را ميفروشم
از تصميم خود براي فروش كليه جهت تأمين بخشي از هزينههاي جراحي پيوند اعضاي فرزندانش خبر ميدهد، اضافه ميكند: چارهاي جز اين ندارم. با يك كليه هم ميتوانم سر كنم اما بدون بچههايم هرگز، اسباببازي نميخواهم، فرش نميخواهم، تلويزيون نميخواهم، فقط سلامتي بچههايم را ميخواهم. وقتي پزشكان با تأسف به من و بچههايم نگاه ميكنند، وقتي ميگويند وقت نداريد، وقتي ميگويند شايد يك ساعت و شايد فقط يك روز ديگر اين نفسها تداوم داشته باشد، دوست دارم بميرم. پول دارو را هم به سختي تأمين ميكنم و گاهي نيز از خير خريدشان ميگذرم چراكه شارژ كپسولهاي اكسيژن واجبتر است. نفس بچههايم به اين كپسولها بند است. نگران پسر ديگرم هستم. خدا كند دنيا روي خوشاش را نيز به ما نشان دهد.
- بازي كودكانه ممنوع!
شهاب چهارده ساله هم بيرمق از نفسهايي كه در گلو گير ميكند تا بالا بيايد، ميگويد: دلم براي پدر و مادرم ميسوزد، دوست دارم زودتر خوب شويم تا آنها نيز راحت شوند. هربار سرفه ميكنيم آنها بيشتر از ما درد ميكشند.
ادامه ميدهد: برادرم از زماني كه بهدنيا آمد بيمار بود، ميدانستم كه بيماري چيز خوبي نيست اما حواسم زياد به نوع دردش نبود. حالا كه خودم نيز با اين مشكل روبهرو هستم ميفهمام كه او چقدر درد كشيده و در واقع جز درد چيز ديگري از زندگي تجربه نكرده است. از خدا ميخواهم هردو خوب شويم. دوست دارم با او بازي كنم و همبازي هميشگي او، من باشم.شهاب از آرزوهايش ميگويد: دوست دارم معلم شوم تا هم ياد بگيرم و هم ياد بدهم. اگر معلم شوم و شاگردانم را دكتر كنم، زماني كه به مشكل برخورد كردم و بيمار شدم، كمك حالم خواهند شد اما پيش از آن فقط سلامتي خودم و برادرم را از خدا ميخواهم.
مدرسه رفتن را تنها تفريح خود ميداند و ادامه ميدهد: متأسفانه امسال برادرم بهدليل بدتر شدن بيمارياش نتوانست به مدرسه برود و بايد از سال آينده در مدرسه ويژه بچههاي بيمار به تحصيل ادامه دهد. دستانم رو به آسمان است تا او قبل از آغاز مدارس خوب شود و بتوانيم باهم به مدرسه عادي برويم و زحمتهاي پدر و مادرمان را جبران كنيم.دلش براي بازي فوتبال تنگ شده است، ميگويد: دكتر هر نوع بازي را برايمان ممنوع كرده است اما اگر حتي خوب شوم نيز بازي نميكنم تا زمانيكه برادرم بهصورت كامل خوب شود. او بيشتر از من درد كشيده است و مادر و پدرمان هم بيشتر از هردويمان.
- شما چه ميكنيد؟
آقا رضا و فرزندان بيمارش در يك سردخانه زندگي ميكنند و شرايط فوق العاده سختي دارند. شمابراي همراهي با آنها چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما