ـ حیف است بچه، برشان دار ببر توی اتاق!
همینطور خوب است.اصلا اینها چه کار دارند؟ بگذ ار همانجا باشند؛ اگر برشان دارد، دیوانه میشود، قاتی میکند و هوار میکشد.اگر برشان دارد، یعنی همه چیز را فراموش کرده است.
ـ عمو دیوانه شدهها. آقا عمو را میگویم. از جلوی مغازهاش رد نشوی، میزند ناکارت میکند.
مغازهاش سیاه و تاریک است. دود و زغال از در و دیوار رفته بالا. لامپ را روشن نمیکند.همین که یک نور کمجان و مردنی از بیرون بتابد تو، کافی است. لابهلای چراغهای علاءالدین و سماورهای سوخته گم میشود و آفتاب که دامنش را برمیچیند، به فکر میافتد که در مغازه را ببندد؛ همینطور گرسنه و تشنه.گرسنه که نیست؛ تشنه کمی. لیوان جرم گرفته پلاستیکیاش را برمیدارد و آب ولرم مانده را سر میکشد.
ـ بابا! این سماور ما چی شد؟
چشمهایش را تیز میکند و زل میزند به یارو. همینطور بیخودی میخواهد چکش را بردارد و بزند توی سرش. یارو جیم میشود؛ ترسیده. همین صورت سبزه و سبیلهای نامرتب، با آن سر طاس بدریخت، کافی است تا بترسد. اما مهم نیست. بیاید سماورش را ببرد.
ثریا میگوید: «تو رو خدا نصیحتش کنید. رفته کز کرده گوشه اتاق عقبی، در نمیآید. هی غذا میبرم پشت در، یخکرده برمیگردانم. آخر این شد کار؟»
عمه از سر دیوار، ایوان خانه کناری را نگاه میکند. فرشهای لاکی عمو را پهن کردهاند آنجا. لبههایشان آویزان شده تا پایین. از طبقه اول میشود دست کشید روی ریشههای فرش. دو تا هستند؛ جفت؛ عین هم. با طرح یک گل بزرگ در وسط که گلبرگهایش رو به عقب کوچکتر میشوند و به حاشیه که میرسند، انگار فقط یک نقطه کوچک صورتیاند.
عمه، توتهای کنار نعلبکیاش را برمیدارد و چای را سر میکشد؛ یک نفس. بخار گرم دهانش را بیرون میدهد و میگوید: «ولش کن بابا... داغ شده. عادت میکند. زن که قحط نبوده، یکی دیگر...».
توپ «عطا» میافتد وسط حوض و آب، شتکهای بلندش را به عمه میپاشد.
ثریا نفرین میکند و محکم میکوبد پشت گردن عطا. عطا ونگ میزند و اشکهایش قاتی آب بینی روی صورت کثیف و خاکآلودش میغلتد و رد سیاهشان برجا میماند.
ثریا میگوید: «آخه گناه من چیه؟ عروسم، لـله که نیستم. این بچهها زهرهشان میترکد از دیدنش. داداش شماست. شما نصیحتش کنید».
میشنود. همه چیز را میشنود؛ صدای خواهرش را، صدای ثریا را و صدای ونگ زدن عطا روی اعصابش، خط میکشد. از پشت پنجره که ردهای آخرین دستمال کشیدن ثریا رویش مانده، ایوان را میبیند. داداش میخواهد فرشها را جمع کند و بیندازد کف اتاق. زور میزند. زیر لب غرغر میکند و فحش میدهد به او. میگوید: «حرف حساب که سرت نمیشود بچه! به زور جمعشان میکنم. دیوانه!» گلاویز میشوند. داداش کمجان است؛ لاغر و استخوانی؛ هم هیکل بابا. یقه پیراهنش را میکشد و گردنش را فشار میدهد.
دستش شل میشود و گوشههای فرش را ول میکند. تنش سرخ شده. دکمههایش پاره شدهاند و موهای سینهاش، خیس و عرق کرده، در هم فرورفتهاند. نگاه تلخ و تندی میاندازد و میرود. حالا دیگر از شام خبری نیست. ثریا دیگر نمیآید. داداش نمیگذارد که بیاید.
تقتق دانههای باران که روی شیشه میخورند، بیدارش میکند. آسمان، سیاه و گرفته است؛ دلش دارد میترکد. به زور بلند میشود. روی ایوان، آب راه افتاده و شره میکند پایین. آب، صورتی کمرنگ، شل و ول و یخ است. دست میکشد کف ایوان، سرد است. پاییز شده. انگار چند روزی میشود که برگها زرد شدهاند یا شاید بیشتر از چند روز؛ چند سال است. سبزی درخت خرمالو را که یادش نمیآید.
باران، خیساش میکند. سرد است. لرزش میگیرد. یاد حمام میافتد که چند وقت است نرفته. دست میکشد روی سینه فرش و نوازشاش میکند. سفت است. پرزها کمپشت شدهاند. جابهجا، گلهایش ریختهاند. یادش میآید که پاییز است. برگها ریختهاند. گلها هم دارند یواش یواش میمیرند اما گل وسط قالی، هنوز زنده است و سرخ؛ یککم، کمرنگتر از روزهای قبل.
داداش دیگر توی رویش نگاه نمیکند. چشمشان مدتهاست به چشم هم نیفتاده. انگار هفته پیش، یک بار او را دیده است؛ از پشت با همان شانههای لاغر استخوانی کیفش را روی شانه چپش انداخته بود و داشت از کنار زمین خالی پادگان پشت خانهشان رد میشد. ثریا را دیگر نمیبیند. فقط صدایش را میشنود که توی حیاط، با دمپایی لخلخیاش راه میرود و مدام عطا و بقیه بچهها را نفرین میکند.
عمه جان، از ایوان خانه داداش صدایش میزند و چون او جوابی نمیدهد، از همانجا یک ساعت حرف میزند؛ راجع به اینکه آدم بشود و از توی سوراخی که سرش را کرده توی آن، بیاید بیرون و تن مادر و پدرش را در قبر نلرزاند. آخر هم مثل همه، تأکید کرد که او یک دیوانه تمامعیار است و باید فرشها را از روی نرده بردارد.
او فقط صدای جیغدار عمهجان را میشنود و همانطور به تیرهای چوبی سقف خیره میماند که بدجوری شکم دادهاند و به لامپ کمنور سقف که آخرین نفسهایش را میکشد.
سعی کرد فکر نکند. انگار اصلا همه چیز از یادش رفته بود؛ اسمش را... موهای قهوهای موجدارش را... ابروهای پیوسته و پرش را... و سایه لرزان قامتش را که از پشت پرده اتاق پیدا بود و مادرش را که از صبح تا شب، «نرگس، نرگس» میکرد.
نرگس؟... آه! راستی نرگس بود. تازه داشت یادش میآمد. داشت یادش میآمد که چطور وقتی غروبها از مغازه برمیگشت و روی میز کوتاه یادگار دوران مدرسهاش خم میشد، دزدانه، چشم به اتاق کوچک خانه همسایه میدوخت و منتظر روشن شدن چراغ و آمدن سایههایی میشد که مدام در رفت و آمد بودند.
سایهها را بعد از چند وقت خوب شناخته بود؛ یا گرد و قلمبه بود با کله بیضی شکل و موهای کمپشت که فرز و تند راه میرفت و صدای زنگدارش، مدام به نرگس خردهفرمایش میکرد، یا چهارشانه و قدبلند بود، با سر گرد و قدمهای سنگین که گاهی لای پرده را کنار میزد و تن لختش با آن موهای پرپشت روی سینه و بازوهای عضلانی پیدا میشد، یا قدکوتاه و عجول بود که به جای راه رفتن میدوید و اسمش را از «علی» گفتنهای مکرر اعضای خانه، یاد گرفته بود.
آنها که نبودند، آن سایه متوسط و خوشاندام، با تصویر خاکستری موهایی که بلند به نظر میرسیدند و قدمهایی که نه کند بودند و نه عجول، پشت سفیدی پرده، به سیاهی میزد و گاهی به خیال اینکه هیچ چشمی نگرانش نیست، بیحجاب، حولهای را روی بند رخت نارنجی ایوان پرت میکرد.
چند وقت پیش بود؛ اواخر بهار؛ وقتی که هنوز آخرین بچه ثریا خانم، به دنیا نیامده بود جز همین «نرگس» و «علی» چیزی نمیدانست. خانهشان از پشت چندین و چند خانه دیگر، به کوچههای آن طرفی میرسید و پیدا کردنش، از لابهلای آن همه کوچه پسکوچه سخت بود.
بعدازظهرها، زود میرسید خانه. ناهار را دم در از ثریا خانم تحویل میگرفت و با دهان پر و جویدنهای پرشتاب، به خانه همسایه چشم میدوخت. بعدازظهرها از آن بازوهای کلفت و سینه پرمو و بالا و پایین پریدنهای علی خبری نبود؛ فقط او بود و مادر گرد و قلمبهاش که هر روز، روی بند چیزی پهن میکرد و ملافههای سفید گلدارشان، پنجره اتاق را میپوشاند.
درست در لحظهای که داشت تکه کوچکی از نان سنگک ناهارش را فرو میداد، او آمده بود و با یک نگاه سرسری پارچه بزرگی را- که لابد مثل همیشه، ملافه تازه شستهای بود- از روی بند میکشید. یک لحظه- فقط یک لحظه- نور آفتاب که در ایوان شمالی آنها پهن شده بود، روی موهای بلند و قهوهایاش درخشید و خیلی زود، قبل از اینکه او چیزی بفهمد، باد در دامن پرچین پرده پیچید و غیبش زد.
همه چیز کوتاه و طولانی بود. آن لحظه درست به اندازه یک قرن طول کشید و او، انگار همه چیز را فهمید؛ راز آن سایه شبانه و آن موهای قهوهای روشن را که نوکشان خیس بود و به تیرگی میزد و یک لحظه موج برداشته، لغزیده و رفته بودند.
هیچ دلیل موجهی نداشت. مدتی سعی کرد دنبال دلیل بگردد اما دید هیچ دلیلی ندارد. قبلا فکر میکرد حتما باید یک نکته مهم و اساسی، یک حادثه بزرگ یا یک دلیل موجه، برای علاقهاش پیدا کند. اما بعد دید که هیچ چیز غیر از آن موهای قهوهای روشن و آن خطوط متعادل و خوش حالت، برایش اهمیت ندارد.
ثریا، با آخرین بچهاش آمده بود تا به اوضاع درهم و برهم زندگی او، سر و سامانی بدهد، جارویی بکشد و شیشهای پاک کند و بچه- با تمام وجود- روی فرشهای لاکی پر از گلبرگ عمو جانش، شاشیده بود و تنها جهیزیه آخرین مرد عزب خانواده را نجس کرده بود.
تمام بعدازظهر، او و ثریا هنهنکنان، فرشها را کشیده بودند توی ایوان. ثریا که به قدر بزرگ کردن 6 تا بچه داداش، پرزور بود، بهانه خوبی پیدا کرد تا تمام فشار هیکل درشت و دستهای پرزورش را روی پرزهای فرش بریزد، مثل ته قابلمه بسابد و آخر کار، وقتی سر شوخی همیشگی را باز کرد و پیشنهاد داد که برای او، زن که نه، یک دختر خوب بگیرند و ثریا هم از دست زحمتهای همیشگی برادر شوهر راحت شود، سریع قبول کرد و گفت که اتفاقا قصدش را هم دارد.
ثریا، ذوقزده فرشها را لوله کرده بود و با هم، آنها را که سنگینتر شده بودند، بلند کردند و روی نردههای جلوی ایوان اتاقش انداختند. همان شب، داداش همه چیز را فهمید و فردا، عمه جان، خواهرش، و او بالاخره، بعد از سرخ و سفید شدنهای فراوان و سکوتهای طولانی، لب باز کرده و گفته بود: «نرگس».
چند روز طول کشید تا «کوکب»- زن همسایه- بتواند خانه آنها را که از پشت به محله دیگری میرسید، پیدا کند و خبرش را به آنها بدهد. داداش، کلی سفارش مغازه را کرده و گفته بود از آن به بعد صاحب درست و حسابی پیدا میکند و او، خرج یک خانواده پرجمعیت، مثل خانواده خودش را درخواهد آورد.
گرم کار، سرش را فرو کرده بود توی سماور سوخته و با المنتها ور رفته بود. فتیلههای کج و کوله را از چراغهای درب و داغان بیرون کشیده بود و فتیله نو بهشان انداخته بود. هوا گرم بود. آفتاب بدجوری میتابید و سرش را داغ کرده بود؛ آنقدر داغ که مدام، خاکهای کف زمین روبهروی مغازهاش، حرکت میکردند و شکل آبهای درخشان و زلال یک چشمه خیالی میشدند. اول فکر کرد ادامه رؤیاهایش را میبیند.
زمین پادگان، بدجوری برای خیالهای عجیب و غریب، مناسب بود؛ خیال بله برون، قدم زدن و سینما رفتن. یک لحظه فکر کرد خودش است که دارد بازو به بازوی نرگس، میرود طرف بازارچه و لابد برای خرید عروسی. چند بار پلکهایش را به هم زد؛ آهسته و برای اینکه بهتر ببیند.
چشمهایش باز شدند. نرگس که نرگس بود با همان خطوط منظم که از پشت پنجره میدید و با همان قد که تصور میکرد و با همان چشمهایی که یک بار، سرسری و ترسیده، اطراف ایوان را پاییده بودند. فقط موهایش پیدا نبود. یک چادر سنگین کلوکه، روی سرش سنگینی میکرد، لبخند ملایمی روی صورتش بود و دو خط یک شکل، دو طرف گونههایش افتاده بودند.
کنارش، مردی با قیافهای شبیه قیافه پدرش- بازوکلفت و پر مو- راه میرفت. چیز دیگری یادش نبود؛ فقط همان موهای سیاه و کلفت که تمام گردن و صورت و حتی گوشهایش را پر کرده بودند. کمی جوانتر از پدر، با لبهای کلفت خاکستری که سبیلهایش را میجوید. چندشاش شده بود. 3-2 قدم جلوتر، پیچیدند توی خیابان اصلی که در بازارچه، به آن باز میشد.
همین. فقط همین اتفاق افتاده بود. او هم، کمی جلوتر روی صندلی نشسته بود که سرش حسابی داغ شد. کرکره را کشیده بود، در خانه را باز کرده بود، از پلههای سنگین بالا رفته بود، دستی به پرزهای فرش کشیده بود و کف اتاق، پهن شده بود روی زمین.
ظهر، ثریا غذا آورده بود. خورده بود و تا چند روز نرفته بود مغازه. کوکب خانم- شرمنده و سرخ- خبر آورده بود که «بابا...! نرگس خانم عقد کرده است. از خیلی وقت پیش... از اوایل بهار».
باران هنوز تند میبارد. جرقهای، آخرین نفسهای لامپ را میگیرد. اتاق، تاریک میشود. تناش، بیحس است و سرد. نوک انگشتهایش را- به عادت همیشه- تکان میدهد؛ صد بار، هزار بار. انگشتهایش سوزنسوزن شده است. این فرورفتن مدام سوزنها، عصبیاش میکند. میخواهد داد بزند. هوار بکشد. شاید «عطا» را صدا کند و شاید هم داداش و ثریا را.
ته دلش خالی است؛ خالی خالی. خوب میتواند حس کند که چقدر خالی شده. قلبش سوراخ است.
تصمیم میگیرد، چشمهایش را میبندد و وقتی آخرین و سنگینترین بار- یعنی پلکهایش- را، زمین میگذارد، یکدفعه میرود بالا. بالای اتاق؛ نزدیک تیرهای چوبی شکم داده و لامپ سوخته.
حالا، خیلی بهتر از چشمهای کمرمق و تاریکش، میتواند ببیند که شل و وارفته، کف اتاق افتاده و پاهایش به دو طرف باز شدهاند. پیر است؛ انگار 50 ساله. گندیده؛ بوی بدی میدهد. گوشت تناش وارفته. یک مگس بزرگ، روی سبیلش- درست در دهانه سوراخ دماغش- وزوز میکند.
حالش به هم میخورد. بوی گند، همهجا را پر کرده است. همینطور باران میآید. چند روز است که باران میآید. با مشت، پنجره را میشکند. چند صدای نامفهوم میآید و کسی، در چوبی قدیمی حیاط را محکم هل میدهد. هوای خیس و نمناک غروب، با صدای هقهق ثریا و فریاد داداش، از شکستگی پنجره میآید تو.
همه چیز روی بدنش هوار میشود؛ هوای سرد، هیکل ثریا، سر طاس موروثی داداش و چند نفر که نمیشناسدشان. داداش پیر شده است، ثریا هم.
دیگر نمیبیند. هوا، خاکستری و مهآلود است. پارههای فرش روی نرده را نگاه میکند و میلرزد؛ متلاشی شده است. لای پتو میپیچندش و میبرند.