ابری تندخو و خشمگین به خورشید گفت: «ای ولخرج بیفکر! پرتوهایت را حرام کن، خواهی دید که به زودی تاریک میشوی و دیگر چیزی برایت باقی نمیماند!».
در تاکستانها هر خوشه انگوری که بر ساقه بود از تابش خورشید برای خود پرتوهایی برمیداشت؛ همه سهم خود را میگرفتند؛ علف، عنکبوت، گل، دریا و همه و همه... ابر گفت:«بگذار غارتات کنند. بگذار تمام شوی، خواهی دید وقتی نورت تمام شد، چطور فراموشت میکنند و دورت میاندازند!».
خورشید به سفر خود ادامه میداد. میلیونها میلیون، میلیاردها میلیارد اشعه را - بی آنکه حسابش را داشته باشد - به همه میبخشید. تنها هنگام غروب بود که اشعههایی را که برایش باقی مانده بود، شمرد و در کمال تعجب دید که حتی یکی از پرتوهای قشنگش هم کم نشده است! ابر از شدت حیرت، تگرگ شد و بارید، آنگاه خورشید شادمانه در دریا شیرجه رفت!