دوشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۶ - ۱۸:۵۱
۰ نفر

خورشید سوار بر ارابه آتشین خود، خوشحال و باشکوه در آسمان سفر می‌کرد و پرتوهایش به تمام جهان می‌تابیدند.

ابری تندخو و خشمگین به خورشید گفت: «ای ولخرج بی‌فکر! پرتوهایت را حرام کن، خواهی دید که به زودی تاریک می‌شوی و دیگر چیزی برایت باقی نمی‌ماند!».

در تاکستان‌ها هر خوشه انگوری که بر ساقه بود از تابش خورشید برای خود پرتوهایی برمی‌داشت؛ همه سهم خود را می‌گرفتند؛ علف، عنکبوت، گل، دریا و همه و همه... ابر گفت:«بگذار غارت‌ات کنند. بگذار تمام شوی، خواهی دید وقتی نورت تمام شد، چطور فراموشت می‌کنند و دورت می‌اندازند!».

خورشید به سفر خود ادامه می‌داد. میلیون‌ها میلیون، میلیاردها میلیارد اشعه را - بی آنکه حسابش را داشته باشد - به همه می‌بخشید. تنها هنگام غروب بود که اشعه‌هایی را که برایش باقی مانده بود، شمرد و در کمال تعجب دید که حتی یکی از پرتوهای قشنگش هم کم نشده است! ابر از شدت حیرت، تگرگ شد و بارید، آنگاه خورشید شادمانه در دریا شیرجه رفت!

کد خبر 36459

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز