چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۵۴
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: سال ۵۸ بود که به‌خاطر بیماری معده، حدود ۲۰روز در بیمارستان بستری شدم.

نگذار آزاده گریه کند...

در آنجا با ناهيد، پرستار بخش دوست شدم و علي را نخستين‌بار، وقتي ديدم كه روي تخت بيمارستان بودم. علي برادر همسر ناهيد بود. حال خوبي نداشتم و اصلا حواسم به اين حرف‌ها نبود اما علي بعدها مي‌گفت: «همانجا كه ديدمت دلم لرزيد. هنوز هم از ديدنت، دلم مثل همان روز مي‎لرزد». با حرف‎هايش چه غوغا و توفاني در دلم راه مي‎انداخت. طور خاصي عاشقش بودم. طوري كه فكر مي‎كردم تنها من در دنيا اينجوري‎ام. بلندبالا و رشيد بود و خلبان هواپيماي جنگي.

جنگ شروع شده بود. خيلي‎ها مي‎گفتند: «چرا با خلبان جنگنده ازدواج مي‎كني؟» اين حرف‌ها حتي تا پاي سفره عقد هم ادامه داشت. عاقد وقتي شروع به خواندن خطبه كرد يك لحظه از خودم پرسيدم: «دارم چي كار مي‎كنم؟ اگه علي پرواز كنه و برنگرده؟» سرم را چرخاندم و ديدم علي آرام نگاهش را به صفحه قرآن دوخته. سوره «يس» بود. دلم آرام شد و با يقين كامل و با همه عشقم، بله را گفتم.

يك بار علي امتحان داشت. هر خلباني بايد 100مورد از موارد ضروري را براي هواپيمايي كه پرواز مي‎كرد از بر داشته باشد. به زبان تسلط داشتم و به علي كمك مي‎كردم تا موارد را راحت‌تر حفظ كند. زماني كه امتحانش شروع شد به ساعتم نگاه كردم كه 9:22دقيقه بود. مواردي را كه با هم حفظ كرده بوديم مرور كردم. چندتايي از آنها را يادم رفته بود. وقتي علي برگشت راجع به امتحان پرسيدم. فهميدم در همان ساعت و دقيقه مواردي را كه من فراموش كرده بودم، علي هم فراموش كرده بود. به هم نگاه كرديم و همزمان با هم خوانديم: «نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست/ تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست...»

علي قرار بود براي حج به مكه برود. حتي چمدانش را هم فرستاده بود. خبر دادند كه پرواز 10روز ديرتر انجام مي‌شود. مي‌توانست 10روز را خانه باشد اما دلش طاقت نياورد. رفت پايگاه اصفهان و جاي يكي از همرزم‎هايش پرواز كرد. قبل از پرواز تماس گرفت و گفت:«ديشب خواب عجيبي ديدم». به محض اينكه خواست خوابش را تعريف كند دخترمان آزاده كه آن زمان 3ساله بود گريه كرد. بند دل علي پاره مي‎شد وقتي آزاده گريه مي‎كرد. رابطه‎ عجيب و فراتر از پدر و دختري داشتند با هم. آزاده گوشي را از من گرفت و با علي حرف زد. بعد از صحبت پدر و دختر، علي گفت: «خواهشي بكنم؟ هيچ وقت نذار آزاده گريه كنه!»...

اذان ظهر را مي‎گفتند كه بدون هيچ دليلي آزاده شروع به گريه‎اي شديد كرد. طوري جيغ مي‎زد كه فكر مي‎كردم حشره‎اي او را گزيده. چند دقيقه‎اي گريه كرد و در همان حال كه سعي مي‎كردم آرامش كنم، دلم به شور افتاد. احساس مي‎كردم چيزي از وجودم جدا شد! خبر كه آمد فهميدم علي در همان لحظه اذان ظهر به شهادت رسيده.

هيچ وقت خوابش را تعريف نكرد و مثل راز با خودش به آسمان برد. به‌خاطر همين است كه وقت‎هايي كه خيلي دلم هوايش را مي‌كند سرم را بالا مي‎گيرم و يك دل سير به آسمان نگاه مي‎كنم.

کد خبر 343509

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha