از این میان، البته بدیهی است که نام ایران هرگز جز در حد شایعات به گوش نمیرسد یا این که شانسمان بگوید و مادر دوریس لسینگ، 88 سال پیش گذارش به ایران افتاده باشد و از قضا همان موقع هم باردار شود و همسرش، پدر دوریس کوچولو، دست به دامان قابله کرمانشاهی آن ایام شود و تا صبح جلو در اتاق قدم بزند و خلاصه نزدیکیهای صبح صدای نوزاد به هوا برخیزد و قابله با لبخندی بر لب و خسته و داغان بیرون بیاید و بگوید: مبارک است. دختره.
قابله البته روحش هم خبردار نبود که 88 سال بعد، دختری که پایش را گرفته بود تا راحتتر پا به دنیا بگذارد، مهمترین جایزه ادبیات دنیا را میگیرد و دین خود را به خاکی که احتمالا تا 4-5 سالگی، اسباب اصلی خاکبازی او و بچهمحلهای کردشان بود، ادا میکند و ما را هم خوشحال...[دوریس لسینگ برنده نوبل ادبی 2007 شد]
علاوه بر لسینگ، آن آنرایت (جایزه بوکر)، آدونیس(جایزه آزادی بیان نروژ)، میلان کوندرا(جایزه ادبیات ملی چک) و خوزه میلاس (گرانترین جایزه ادبی اسپانیا) را در همین چند روز دریافت کردند و جایزه رمان برگزیده روزنامهنگاران فرانسه نیز به مرحله نهایی رسید.[بوکر 2007: شکست دوم مردان آمریکا از زنان انگلیس]
به علاوه جوایز دیگری که پشت سر هم نامشان را میشنویم و داغمان تازه میشود.
اما اینجا جایزه ملی شعر ایران که قرار بود یک فصلنامه آن را برگزار کند، هنوز راه نیفتاده تعطیل شد و جایزه شعر کودک و نوجوان که آن هم نیز. چرا که ظاهرا برگزاری چنین جشنوارهای کار یک نشریه نیست.
هرچند که اگر کسی قصد جدی برگزاری جایزهای را داشته باشد و مشکل مالی هم نداشته باشد، نامها چه اهمیتی دارند؟
اما جایزه شعر کودک و نوجوان، مسئلهاش مسئله همیشگی بوده است که همانا عبارت است از پول.
پول شاید علت اصلی تعطیلی جایزه متولد نشده افسانه گوهران هم بوده باشد و نیز جایزههای کموبیش جاافتاده و نهچندان نامآشنا.
هرچند با اوضاعی که در شعر امروز ایران به وجود آمده است، شاید برگزاری جایزه، اساسا تلاشی برای هیچ باشد و هیچ.
اما شاید هم راه اصلی سمت دیگری است. اینجا جوایز را شاعران و نویسندگان راه میاندازند و داوری میکنند و میبرند و ناشران، تماشا میکنند و یک سکه میدهند برای حمایت.
آنجا نویسندگان و شاعران تنها جایزهها را میگیرند تا اجاره خانهشان را بدهند و اتومبیل بهتری سوار شوند و دفترکار اجاره کنند و پول قهوه و کاپوچینو کافیشاپهای عصرشان را خودشان بدهند و شبها در میهمانیهای روشنفکری، کسی به لباسهای مندرسشان نخندد.
اینجا آخرین کتابی که یک مدیر عامل پولدار یک شرکت پولدار خوانده است، بلندیهای بادگیر یا حسن صباح است و ایران خودرو ماشینهایش را تنها پای کسانی که گوش یا دست یا پا یا دندان یا گردنشان شکسته باشد قربانی میکند و در بوق رسانههای ملی، تنها ماهیچههای قهرمان قهرمانان گوش یا دست یا پا یا دندان یا گردنشکسته را راه میدهند.
اینجا...
اینجا همه چیز جور دیگری است و تنها قابلهها میتوانند نام ایران را در ادبیات جهان زنده نگه دارند.