بلند شد و رفت كنار حوض. بسمالله گفت و مشغول وضو گرفتن شد. انگشتر عقيقي را كه عبار ت يا زهرا (س) رويش نقش بسته بود به دست كرد. نسيم صبح مجابش كرد كه بعد از وضو، از كنار حوض بلند نشود. همانجا به شمعدانيهاي كنار حوض كه آرام خودشان را براي سلام به آفتاب آماده ميكردند، خيره شد. حاج خانم از پشت شيشه نگاهش ميكرد. انگاري نميخواست خلوت محمدحسين را به هم بزند. صلواتي فرستاد و آرام گفت:« گمان نكنم اين سيدمحمدحسين دلش آرام بگيره. دائما بيقراره». همانطور كه از پشت پنجره چشم از محمدحسين برنميداشت، با خودش گفت: «از بعد از تموم شدن جنگ همينطوريه. چي كار كنم؟ آستين براش بالا بزنيم؟» از پلهها پايين رفت و وارد خلوت محمدحسين و حوض و شمعدانيها شد.
در خانواده حاجي، پسرها يا طلبه بودند يا حتما دورههاي حوزه را ميگذراندند و بعد ميرفتند سراغ كارهاي ديگر. حاجي، مريد امام بود و اين عشق و شيفتگي را به فرزندانش خوب ياد داده بود. محمدحسين سال دوم دبيرستان بود كه طلبه شد.
تيپ امام صادق(ع) در قم براي اعزام به بوسني اعلام ثبت نام كرد. قرار بود گروهي براي كمكرساني به بوسني بروند. اول بنا بود 24نفر با خودشان ببرند اما بعد گفتند: فقط 4 نفر! اذن گرفت و راهي خط مقدم اسلام در اروپا شد. زبان انگليسي و عربي را كاملا مسلط بود. در بوسني زندگياش را وقف مردم و خانوادههاي شهدا كرد. سازماني مثل بنيادشهيد درست كرده بود و دغدغهاش بيشتر فرزندان شهدا و نسلهاي آينده بوسني بود. يكي از برنامههايش سرزدن به خانواده شهدا بود. تعدادي اسباب بازي ميخريد، به اضافه مقداري شكر و قهوه؛ چون مردم آنجا اگر قهوهشان تأمين بود، يعني همهچيز تأمين بود! حداقل روزي به 2 تا 3 خانواده شهيد سر ميزد.
ايام شهادت حضرت زهرا(س) بود. براي روضه و سخنراني به كرواسي دعوت شده بود، راننده تاكسياي كه محمدحسين را برده بود، ميگفت: وقتي وارد سارايوو شديم، يك ماشين شخصي تعقيب مان ميكرد. جايي نگهمان داشت و سيد را پياده و مجبورش كردند با ماشين آنها برود. قبلا وقتي بچههاي ايراني گرفتار ميشدند، هيأت ايراني از طريق دولت كرواسي وارد مذاكره با كرواتها ميشد و بچهها را آزاد ميكرد. حتي گاهي 3 ماه، اسير ميماندند اما سيدمحمدحسين را بعد از شكنجه با 6گلوله شهيد كرده بودند. چند روز بعد كه پيكر سيد را تحويل ميگيرند، ميبينند 10روز از شهادتش گذشته ولي هنوز از زخمها خون ميآيد. مردم شهر موستار، پيكرش را غسل دادند و نماز خواندند، بعد هم در همان محل، به ياد محمدحسين سقاخانه ساختند.
آن سال محمدحسين اول سررسيدش نوشته بود: «سال جديد را با ياد خدا و آرزوي شهادت شروع ميكنم».
همشهری دو - امیر اسماعیلی: خوابش نمیبرد. این پهلو و آن پهلو شدن هم فایدهای نداشت. کلی فکر در ذهنش بود. یاد شبهایی افتاد که در سنگر، نشسته نماز صبح میخواند و چه حس و حال خوب و سبکی داشت.
کد خبر 346373
نظر شما