- شیمی مجموعه خرد چهارم! با پنجم عوض! از نیمه شهریور تا دهه دوم مهرماه نمایشگاه رونق داشت. کتابهای سال پیش را میبردی، چیزی بیشتر میپرداختی تا کتابهای سال آینده را تهیه کنی.
- جبر مجتهدی سوم! شیمی سوم" رنر"! هوا بوی پاییز میداد و ما برای مدرسه آماده میشدیم. معلمان کتابهای پسند شده را برای کلاس اعلام کرده بودند و حالا باید کتابها را تدارک کرد. کجا؟ بازار کتابهای دست دوم در خیابان خیام.
به نظرم تا سال 42 وضع همین طورها بود. مدارسی که سروسامان درستی داشتند، موقع نام نویسی فهرست کتابهای سفارشی دبیران را به دانشآموزان میدادند. دبیران هم برای هر درس دوست داشتند کتاب و مولف دلخواه خود را معین کنند.
ما در دبیرستان دهخدا درس میخواندیم که آن زمان شرقیترین مدرسه تهران به شمار میرفت. چون خیلی طول میکشید که برای کلاسها معلم جور کنند، اعلام کتاب هم عقب میافتاد.
وظیفه دانشآموزان و پدران و مادران آنان تهیه این فهرستها بود. بچههایی که وضع رو به راهی داشتند، کتابها را از کتابفروشیها میخریدند. من این بخت بلند را داشتم- در واقع اقبال واژگون را - که در خانه همیشه شاگرد مدرسه ارشدتر از من وجود داشت.
حالا حساب کنید کتابی که دو یا سه سال کار کرده باشد، چه وضعی میتوانست داشته باشد. با این همه، همیشه چند قلم کتاب باقی می ماند تا ما را راهی پارک شهر و بازار کتاب دست دوم کند.
دبیران چند مؤسسه آموزشی معتبر آن سالها مثل هدف، خرد و خزایلی از خود تالیفهای خاص داشتند. در واقع نوعی مسابقه میان این مؤسسهها برای جا انداختن مرغوبیت آن تألیفها در جریان بود.
از آن طرف چون سؤالهای امتحانات نهایی را همین دبیران نامدار طرح میکردند، دبیران دیگر ناچار همین کتابها را سفارش میدادند. سال به سال هم مؤلفان تازهای کتابهای جدیدی را به وزارت فرهنگ آن زمان میقبولاندند و این بازار باز هم آشفتهتر میشد.
کف پیادهرو، روی هرههای سنگی دیوار پارک، حاشیه جوی آب و هر جای دیگر که میشد، بچههای دبیرستانی بساط پهن میکردند. رهگذران هم صدا در صدا میانداختند تا کتاب دلخواه را هر طور هست، پیدا کنند.
در این میانه دلالان حرفهای هم بودند که در واقع سود اصلی را از این بازار- مثل همه بازارها- میبردند. آنان همه دسته کتاب بچهها را یکجا و به قیمت پایین میخریدند و وقتی مجموعهها را جور کردند، بازار پررونقتری ترتیب میدادند.
خنکای عصر سر و کله خریداران و فروشندگان پیدا میشد. این بازار- غیر از مادران- اصولا" مردانه بود. به علاوه همه – با استثناهایی- جوان بودند و دانشآموز دبیرستانی. غیر از پاسبانهایی که گشت میزدند، من هرگز ندیدم نظارت و کنترلی بر این بازار شلوغ از سوی عوامل دولتی بشود.
یادم هست وقتی به خانه میآمدم – حتی اگر میشد در راه خانه و در اتوبوس- اول کاری که میکردم ورق زدن کتاب و گشتن در پی نشانی، نامی، اثری یا خطی از صاحب پیشین کتاب بود. این کنجکاوی یا فضولی خیلی وقت میگرفت. مثل ماشین دست دوم که اگر صاحب قبلی آن خانمی بوده باشد – حالا گیرم خانم دکتری- مشتری بیشتر حس اعتماد میکند، کتاب دست دوم هم اگر پیشتر مال دختران بود، چه بهتر.
در حاشیه صفحهای از کتاب جبر سال سوم این را نوشته بودند: من، تو، او، ما، شما و ...خوکها؛ که شعاری آنارشیستی بود. حالا که چند دهه از آن روزگار میگذرد، نمیتوانم به این پرسش پاسخ دهم که چرا چنین بازاری باید در کنار پارک شهر و در خیابان خیام شکل بگیرد.
شاید به این علت بود که دارالفنون و چند مدرسه بزرگ و معتبر در آن حوالی قرار داشتند. شاید هم به این دلیل که پارک شهر در آن روزگار بهترین جا برای دانشآموزان ندار بود. یعنی بچههایی که در خانه امکان راه رفتن، حفظ کردن و مطالعه را نداشتند.
در آن روزگار بچههای خانوادههای کم درآمد که از قضا همانان پشتکار دانشگاهی و مهندس یا پزشک شدن را داشتند، از پارک شهر امکانی بهتر و آمادهتر نمییافتند. آن بچههای دیروز، امروز چه میکنند؟ چه عرض کنم؟ هنوز هم این ماجرا با همه قوت ادامه دارد.
نورچشمیهایی هستند که کتب و وسایل آماده و درجه اول دارند، در اتاق جداگانه کره جغرافیا و میکروسکپ و انواع وسایل دارند، به مدارس گران و لوکس میروند و کالری خورد و خوراک آنان را با دقت برآورد میکنند – مثل آن زمان-.
اما وقتی نتیجه کنکور اعلام میشد – و میشود- بچههایی نام خود را مییابند که در اتاقهای شلوغ درس میخواندند- و میخوانند- و همیشه با این کابوس درگیرند که نکند فردا نتوانند ادامه دهند. تصور میکنم وزارت فرهنگ آن زمان کار یکسان کردن کتابهای درسی را از نیمه دوم دهه 30 و از مدارس ابتدایی آغاز کرد.
یک روز مادرم - عزیز- از راه آمد و کتابهای درسی من را- چهارم دبستان- آورد. از آن میان دو کتاب از بقیه چشمگیرتر بودند: تاریخ و جغرافیا. کتابها دو برابر کتابهای عادی بودند و... چه تصویرهایی! جنگ آریوبرزن با رومیان، نبرد اشکانیان، کوچ آریاییان باستان و فتح سوئز و زندگی اسکیموها و کوهنشینان آلپ، زندگی مغولان و برنجکاری در ویتنام. سیر نمیشدم از تماشای این کتاب بینظیر.
در سال 42 یا 43 یکسانسازی به دبیرستان هم سرایت کرد. از همین سالها بود که همه دبیرستانیها باید از یک کتاب خاص استفاده میکردند. بنابراین بازار کتاب دست دوم پارک شهر باید ناچار تعطیل میشد. تقدیر چنان بود که این یکسانسازی در زندگی من هم اثر بگذارد که امیدوارم در این موضوع هم پرسهای بزنم. اقرار میکنم که دلبسته این بازار بودم. بیشتر با برادر بزرگترم میرفتم.
بعد از اینکه حسابی راه میرفتیم و از پا میافتادیم، خوردن یک وعده کباب انگشتی– اسمهای دیگری هم داشت که قابل تکرار در روزنامه نیست- خیلی میچسبید. این کبابها را به صورت دراز- خیارمانند- آماده میکردند و روی سیخهای ناودان مانند تفت میدادند.
زیر سیخها هم ذغال سرخ شده گرما میداد. کبابهای انگشتی، به اضافه نان لواش، تره و پیاز خرد شده و سماق فراوان هر رهگذری را بیتاب میکرد. یادم هست هر وعده دو ریال و نیم تمام میشد. کتابهای به ارث رسیده از بزرگتران، اینجا به درد میخورد.