دختر آرام و آهسته از راهرو آمد و کنارش ایستاد.
- داشتم غذا رو حاضر میکردم پدرجان. مگه دوست ندارین همیشه سروقت غذا بخورین؟
همینطور که دولا میشد تا لیوان را از روی زمین بردارد و برود تو ادامه داد: «حالا برای چی صدام کردین؟ حتماً هیچی! نه؟!»
والتر به صندلیاش تکیه داد و گفت: «چرا فکر میکنی باز بیخودی صدات زدم؟! بالأخره یه وقتهایی هم راستکی صدات میزنم. از اون موقعی که بیرون نشستم حتي یه لکهي ابر هم تو آسمون ندیدم.» بعد دستش را دراز کرد تا لیوان را بردارد که متوجه شد در دست نورا است.
- هنوز تمومش نکرده بودم. ببین نوک قله رو! چهقدر هوا سرده، یخ کردم! الآنه که برف بباره...
دختر سرش را تکان داد و گفت: «پنج دقیقهی دیگه میتونین غذاتون رو بخورین. حالا میخواد هوا آفتابی باشه، باد بیاد یا بارون و برف! شما هم که همیشهی خدا دربارهي هوا حرف میزنین!»
والتر وقتی خوراک داغ و پورهی سیبزمینی را میخورد عرق از سر و صورتش می چکید. نان را توی آب چرب گوشت میزد و تند تند توی دهانش میگذاشت. غذا که تمام شد، وقت چرت نیمروز روی صندلی زهواردرفتهي توی ایوان بود.
والتر وقتی بلند میشد نگاهی به صورت دختر کرد. قیافهاش عبوس به نظر میرسید، اما آرامش خاصی توي چهرهاش نمایان بود.
نورا که داشت از پشت میز بلند میشد پرسید: «کجا دارین میرین؟» و ظرفهای کثیف روی میز را جمع کرد و به پدر زل زد.
- خب، همون جایی که هرروز بعد از ناهار می رم و تو هم خوب میدونی! توي ایوون.
نورا پرسید: «میدونین امروز چه روزیه یا نه؟ خوب فکر کنين پدرجان. تا من قهوه درست میکنم همینجا بشینين و فکر کنين...»
والتر نشست و فکر کرد... آسمان آبی، سکوت و آرامش بیرون، اتاقش، دیوارهای تیره و پنجرههای بسته و پردههای کشیده. یک لحظه فکر کرد اصلاً او اینجا چهکار میکند؟ و ناگهان صدای آشنایی که از آشپزخانه میآمد و رایحهی قهوهی تازهدم او را به خودش آورد. اما احساس کرد چیز دیگری هم باید باشد، یک چیز دیگر...
نورا قوری قهوه و فنجانها را روی میز گذاشت و صندلیاش را نزدیک پدر کشید. اشک توی چشمهايش حلقه زده بود. آرام گفت: «بیشتر فکر کنين پدر عزیزم، میدونم براتون سخته، اما باید تمرین کنین. برای خودتون بهتره...»
والتر از جايش بلند شد و منمنکنان گفت: «یه روز آفتابی با یه آسمون آبی. میخوام برم روي ایوون و غروب رو تماشا کنم. میآی با هم تماشا کنیم؟»
نورا گفت: «خورشید حالا غروب نمیکنه. الآن وسط تابستونه.»
والتر رفت توي ایوان و روی صندلیاش نشست. نورا کنارش رفت، دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «باید بیشتر سعی کنین، روزها و فصلها رو قاتی کردین!»
والتر با بغض گفت: «یعنی دارم مثل پدربزرگ میشم؟!» و به صورت نورا خیره شد. با این سؤال هیچ واكنشی توي صورت دختر ندید.
نورا گفت: «پدرجان باید بریم دکتر، تا زیر نظر باشین...» و بعد، کنارش نشست و دستش را محکم گرفت.
والتر آسمان آبی را تماشا میکرد و نورا، خیره به روزهایی که در انتظارش بود، لحظهای بعد با لرزشی توی صدایش گفت: «امروز روز تولدمه پدر. روزی که هیچوقت فراموش نمیکردین! برای همینه که آسمون آبیه.»
نظر شما