آنها فقط برای پدر و مادرشان توضیح مختصری دادهاند که 3 – 2 ساعت در هفته را در جایی بین بچههای بیسرپرست میگذرانند؛ بچههایی که به قول خودشان نمیشود خیلی روی رفتارشان حساب باز کرد؛ یک روز خوبند و تحویلت میگیرند، یک روز آنقدر اذیتات می کنند که نمیخواهی دیگر پایت را آنجا بگذاری.
سر بالایی خاکی مجتمع بهزیستی قدوسی را که بالا بروی، سر و کله میز پینگپنگی آن وسط پیدا میشود. چند تایی از بچهها دور میز ایستادهاند و کتاب به دست با توپ خیالی پینگ پنگ بازی میکنند.
عدهای پسربچه هم با هیجان در زمین فوتبال مجتمع ، دارند بازی میکنند. بعد از یک پیچ نصفه، نیمه ساختمان 3طبقه آجری مؤسسه با دیوارهای نقاشی شده از پشت درختهای بلند معلوم میشود. بعدا معلوم میشود این در و دیوار نقاشی شده طبقه اول، مخصوص بچههای شیرخوارگاه و سنین دبستان است و بچههای دوره راهنمایی هم در طبقه سوم هستند.
از امسال هم قرار است بچههایی که به دوره دبیرستان میرسند را همین جا نگه دارند؛ چون برنامه آموزشی مؤسسه حسابی جواب داده است و بچههای دبیرستانی که از این مجتمع رفتهاند، در کنکور نتایج خوبی گرفتهاند؛ نتایجی که حاصل زحمت یک گروه چند نفره از همیاران آموزشی است که زندگیشان را با بچههای بهزیستی یکی کردهاند. آنها آمدهاند اینجا تا به کودکان بیسرپرست برای یادگیری بهتر و رفع اشکالات درسیشان کمک کنند.
برای بچهها، این چند ساعتی که در هفته با بچههای بهزیستی میگذرانند، مثل غاری میماند که با کمال میل، خودشان را در آن گم کردهاند تا برای دقایقی از دنیای آدمهای بیرون و حساب و کتابهایشان خلاص شوند. اصلا هم دلشان نمیخواهد کسی مکان این غار متفاوت را جار بزند؛ حالا این کس میخواهد پدر و مادرشان باشد یا دوست و همکلاسی.
سحر جمشیدی یکی از آنهایی است که از لو رفتن غارش چندان دل خوشی ندارد. او که بعد از فارغالتحصیلی تمام فکر و ذکرش شده بچههای بهزیستی، از اینکه مادرش راز او را به همه گفته، دلخور است؛ «میخواستم فقط برای خودم باشد. اما مادرم به همه میگفت». و صدایش را طوری پایین میآورد که میشود فهمید هم از مادرش گله دارد و هم نمیخواهد بگوید. این حس را فرناز احسانی هم دارد. او هم یکی از جوانترین اعضای مجموعه است.
او که از همه بچهها هیجانیتر شده، تقریبا وسط حرف سحر میپرد که «من فقط برای پدر و مادرم آن هم به صورت سربسته، گفتهام دارم چه کار میکنم. چون تا کسی از نزدیک نبیند، نمیتواند درک درستی از این بچهها و حال و هوایشان داشته باشد». البته از لابهلای حرفهایش میشود فهمید که فرناز کلا دوست ندارد کسی از کارش سر در بیاورد و یکجوری با این مخفی بازیها حال میکند.
ولی کاری که آنها انجام میدهند، احتیاج به تبلیغ دارد؛ برای اینکه آدمهای همسن و سالشان هم از وجود یک چنین ماجرایی سردر بیاورند. و درست به خاطر همین است که محمد فولادی چندان با این مخفیکاریها موافق نیست. به نظر او نه برای پز دادن، اما برای ترویج کارشان باید با دیگران دربارهاش حرف بزنند.
با اینکه بچهها با حرفهای فولادی موافقاند اما عکسالعمل دور و بریهایشان باعث میشود قید ترویج این کار خیر را بزنند. سحر برایمان تعریف میکند که به نــظر دوستانش کار آنها، کار مسخرهای است؛ ولی همه آنها معتقدند حتی اگر پولی هم در کار بود، نمیتوانست به اندازه احساس رضایت و لذت آنها از کاری که انجام میدهند، باشد.
انتظار اتفاق خوب
وقتی از بچهها میپرسیم این احساس رضایت تا کی قرار است ادامه داشته باشد، همهشان فقط یک جواب میدهند؛ «تا همیشه» و این تا همیشه را آنقدر محکم میگویند که میشود احساس خوشایندی که با کارشان همراه است را حس کرد و باور کرد این لذت هیچوقت قرار نیست به تکرار و روزمرگی بیفتد.
رضا طاری، معلم ریاضی بچههاست. او که به دلیل مشغله زیاد قرار بوده فقط 2روز در هفته را به بچههای بهزیستی، ریاضی درس بدهد، حالا کارش به جایی رسیده که روزهای جمعهاش هم با بچهها میگذرد و آنها را کوه میبرد.
حس و حال تکتک بچهها دست کمی از رضا ندارد. همه آنها که اول قول فقط چند ساعت در هفته را داده بودند، حالا آنقدر به محیط و بچهها وابسته شدهاند که رسما تا از خوابگاه بیرون نیندازندشان، بیرون برو نیستند. از بین بچهها، بیتا نظری جرأت میکند یک مقدار ماورایی فکر کند و حس لذت این کار را با اتفاقات دوست داشتنی که برایش افتاده، درهم کند؛ اتفاقاتی که نمیتواند نادیدهشان بگیرد و همهاش از برکت همین کاری است که دارد انجام میدهد.
از بین بچهها نگار نظر متفاوتی دارد: «کاملا به این بستگی دارد که چقدر منتظر این باشی که برایت اتفاقی بیفتد. من اصلا منتظر نیستم و فکر هم نمیکنم فلان اتفاق خوب به خاطر این کاری است که دارم انجام میدهم». با این حرف نگار، بچهها ترجیح میدهند بیخیال ماورا شوند و بیشتر از تفاوت کاری که دارند انجام میدهند، حرف بزنند.
من به غیر از جیبم
فکر کنید از تعدادی آدم تحصیلکرده و جوان که حوصله سر و کله زدن با یک مشت بچه شر و شور را داشته باشند، بخواهید ساعاتی را بین بچههای بیسرپرست بهزیستی بگذرانند. میبینید! واقعا ایده معرکهای است. مسئولان بهزیستی با این کار، دنیای تکبعدی و محدود بچهها را به اندازه دنیای تکتک این بچههای «همیار» گسترش دادهاند. بچههای بهزیستی با آدمهایی غیر از مددکار، پلیس و نهایتا معلم آشنا میشوند.
آنها کمکم جرأت پیدا میکنند چیزی را آرزو کنند و خیلی از رؤیاهای محالشان هم قابل دسترس میشود. نمونهاش گروهی از بچههای مشغول تحصیل در خارج از کشور است که تابستان برای آموزش زبان انگلیسی به مؤسسه آمده بودند.
اولین سؤال بچهها از این گروه این بوده که «چطور میشود رفت خارج؟» وقتی آنها برایشان توضیح دادند که میتوانید درس بخوانید و مثل ما بورسیه شوید و این اتفاق هیچ ربطی به پدر و مادر پولدار داشتن و اساسا پدر و مادر داشتن ندارد، پنجره جدیدی از آینده رویشان باز شده. حالا تعدادی از آنها واقعا تصمیم گرفتهاند این رؤیای محال خارج رفتن را دستیافتنی کنند.
به علت این اتفاقات است که بچهها معتقدند کمک مالی هرچند مهم است اما ساختن تصویری روشن از آینده مبهمی که همه بچههای بهزیستی را سردرگم کرده، واجبتر است. به نظر آنها میلیونها تومان غذا و پوشاک خورده و پوشیده میشود و اثری هم ازشان باقی نمیماند اما اگر استاد، کار حرفهای به این بچهها آموزش دهد و با آدمهای مختلف معاشرت کنند، هم مهارت زندگی یاد میگیرند، هم در شکلگیری یک شخصیت مستقل بهشان کمک میشود.
فولادی میگوید: «باید مستقل زندگی کردن را بهشان یاد بدهیم. چون پسفردا که یکیشان رفت توی بازار، نمیتواند بگوید من بچه یتیم هستم، پولم را نخورید. خیلی تلخ است... اما باید بفهمند آن بیرون کسی نیست که کمکشان کند. دنیای واقعی درست بعد از حیاط سرسبز مجتمع شروع میشود».
سرانجام تلاش همه بچهها ساختن تصویری واقعی از دنیای بیرون است؛ دنیایی که به قول نگار هم آدم ظالم دارد هم آدم خوب؛ «بچهها فکر میکنند ما تعدادی آدم مرفه و خوشحال هستیم که از سرخوشی میآییم اینجا. من خیلی راحت بهشان میگویم پدرم بازنشسته است و خرج خودم را خودم در میآورم. سعی میکنم بهشان بفهمانم هر کس - چه با خانواده و چه بدون خانواده - وظیفه دارد گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد.»
برخورد از نوع سوم
همه بچههایی که در بهزیستی زندگی میکنند، بیسرپرست نیستند؛بعضیهایشان بدسرپرست هستند یا به علت مشکلات مالی است که در بهزیستی زندگی میکنند. به همین علت رفتارشان کاملا با هم متفاوت است و ارتباط برقرار کردن با آنها واقعا کار شاقی است. این بچهها هم مستثنا نبودند و جانشان درآمده تا بچههای بهزیستی جواب سلامشان را دادهاند.
آنها میگویند اگر پوستتان به اندازه کافی کلفت نباشد، نمیتوانید دوام بیاورید. چون آنقدر سربهسرتان میگذارند و تیکه بارانتان میکنند تا حسابی کفری شوید و قید هر چی کار خیر است را بزنید. طاری معتقد است برخورد اولیه و زمان، همه چیز را حل میکند. او در برابر سؤالهایی مثل «چرا زن نگرفتی؟»، «ماهی چقدر حقوق میگیری؟»، «خانهتان چند متر است؟»و خیلی سؤالهای شخصی دیگر خیلی رک به آنها میگوید «نمیخواهم به این سؤالهایتان جواب بدهم». و بچهها هم معمولا میپذیرند.
اما فولادی میگوید: «بعضی وقتها سربهسر گذاشتنشان خیلی ناجور است». و تعریف میکند؛ «یکبار آن اوایل که تازه کارش را با بچهها شروع کرده بوده، به خاطر پر بودن کلاسها مجبور شده کلاس بچهها را در خوابگاه برگزار کند. موبایلاش که زنگ میخورد، بچهها میگویند ننهات است... جواب بده.
وقتی رفتم بیرون و برگشتم، بچهها به خانمی که اصلا نمیشناختماش گفته بودند: دیگه به دردت نمیخوره، یه دوست دیگه پیدا کرده!»
ولی اینها فقط اولش است که بچهها حالت تدافعی دارند و نمیشود خیلی بهشان نزدیک شد. با گذشت زمان هم آنها روی دوستیشان با بچهها حساب میکنند و هم بچههای بهزیستی روی دوستی آنها؛ دوستیای که قرار است یک عمر طول بکشد.
مشکلات دوستداشتنی
روز اول در جلسهای که گروه مددکاران گذاشته بود، خیلی جدی به همیاران گفته بود حواستان باشد بچهها بهتان «وابسته» نشوند. اما شاید کسی خیلی حواسش به این طرف ماجرا نبوده. اگر یکی از همیاران به بچهها وابسته شود، چه اتفاقی میافتد؟ آمار دخترها در چنین موردی تقریبا بالاست. فرناز، بیتا و سحر چنین تجربهای را داشتهاند. فرناز میگوید: «از طرف مددکاری به من و بیتا تذکر هم داده شد.
بعد من را از طبقه سوم که قسمت بچههای راهنمایی است، منتقل کردند به طبقه اول. حالا فقط به بچههای دوره دبستان درس میدهم». اما تجربه سحر کاملا متفاوت است و به یک جابهجایی ختم نمیشود: «یکی از بچهها بود که من واقعا به او وابسته شده بودم. خیلی دوستاش داشتم و اصلا فقط به عشق او میآمدم اینجا. وقتی رفت، خیلی بههم ریختم».
ولی پسرها چنین مشکلی نداشتند و نگاهشان به این رابطه، چندان بر پایه احساس نیست. طاری میگوید: «من که بچه را برای خودم نمیخواهم. اگر بچه را برای شخص خودت بخواهی، دچار این مشکل میشوی. ما باید بهجای ایجاد فضای عاطفی یک فضای اعتماد بهنفس ایجاد کنیم. در این صورت وقتی بچه از من جدا شد، این اعتماد به دیگری منتقل میشود و مشکلی هم بهوجود نمیآید».