فاطمه ديروز همراه پدرش به شعبه اجراي احكام دادسراي جنايي تهران رفت تا پاي برگههايي را امضا كند كه نشان ميداد حكم پروندهاش اجرا شده است. او در گفتوگو با خبرنگار ما گفت: پس از آن اتفاق تلخ و وحشتناك، 20بار در ايران زير تيغ جراحي رفتم كه پزشكان اعلام كردند اميدي به بازگشت بينايي چشمانم نيست.
آنجا بود كه همراه خانوادهام به آمريكا رفتم و 2بار هم آنجا عمل شدم اما باز هم فايدهاي نداشت و هيچكدام از عملها كارساز نبود. من هم وقتي ديدم اميدي به خوب شدنم نيست تصميم گرفتم با همين شرايط كنار بيايم. اول كلاس رفتم و خط بريل را ياد گرفتم، بعد به مدرسه نابينايان رفتم و به درس خواندن ادامه دادم اما هميشه غمي همراهم است. هميشه با خودم ميگويم ايكاش من هم مانند اين بچههايي بودم كه در مدرسه نابينايان حضور دارند يا بهصورت مادرزادي نابينا بودم يا بهخاطر تصادف يا بيماري بيناييام را از دست ميدادم نه اينكه شخصي عمدا اين بلا را سرم بياورد.
فاطمه كه حالا 11ساله است درخصوص اتفاق تلخي كه 7سال پيش رخ داد، گفت: سال 88 بود و من در آن زمان 4سال بيشتر نداشتم. همراه خانوادهام به خانه عمهام رفته بوديم و غروب همان شبي كه اين اتفاق رخ داد، ميخواستيم به همراه خانوادهام به خانهمان برگرديم اما شوهرعمهام اصرار كرد كه شب را آنجا بمانيم. مادر و پدرم هم ماندند و شب همه خوابيديم.
نيمههاي شب بود كه شوهرعمهام بالاي سرم آمد و مرا صدا زد. وقتي بيدار شدم او به بهانه رفتن به دستشويي مرا با خود به زيرزمين طبقه پايين خانهاش برد. درآنجا مرا روي زمين خواباند و دستانم را گرفت و با پاهايش، پاهايم را نگهداشت. بهشدت وحشت كرده بودم و او آهك را در چشمانم ريخت و پس از آن همه وجودم ميسوخت. حتي به زور از من خواست تا آب آهك بخورم كه تمام بدنم سوخت و پس از آن از هوش رفتم.
وي ادامه داد: 3 يا 4سال پس از آن اتفاق تلخ همچنان كابوس ميديدم و نتوانسته بودم با بلايي كه سرم آمده كنار بيايم. مدام جيغ ميكشيدم و وحشتزده از خواب ميپريدم. حس ميكردم شوهرعمهام بالاي سرم است و فقط گريه ميكردم. هرچه پدر و مادرم ميگفتند كه كنارم هستند اما باز هم ميترسيدم.
وي گفت: از دولت ميخواهم كه امكانات بيشتري براي نابينايان خصوصا در شهرستانها فراهم كند تا ما هم مانند افراد بينا زندگي كنيم و موفق شويم. من آرزويم اين است كه روزي مترجم زبان انگليسي شوم. آرزوي بزرگم اين است كه همه بيماران شفا پيدا كنند و معجزهاي در زندگي من هم رخ دهد تا بتوانم مانند گذشته زيباييهاي دنيا را ببينم. فاطمه درخصوص روز اجراي حكم گفت: وقتي از ما خواستند كه براي اجراي حكم به تهران بياييم، خيلي ميترسيدم.
نميدانستم چه كنم اما پدرم گفت دلت براي شوهرعمهات نسوزد. مگر او وقتي چنين بلايي سرت ميآورد دلش برايت سوخت؟ خب راست ميگفت، بايد اين حكم اجرا ميشد تا درس عبرتي براي ديگران شود. براي همين به تهران آمديم و تصميم گرفتم هرطور شده حكم را اجرا كنم. هنوز هم نميدانم چرا شوهرعمهام اين كار را با من كرد. حتي خودش هم تا حالا نگفته كه انگيزهاش چه بوده. حالا كه او بينايياش را از دست داده و قصاص شده شايد درك كند كه من در اين چند سال چه كشيدهام.
نظر شما