شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۰
۰ نفر

همشهری دو - نازیلا انصاری‌پور: کتاب زندگی آدم‌ها متفاوت است. اصلا همه زندگی‌ها یک کتاب‌ هستند.

کاش۲میلیون  داشتم

بعضي زندگي‌ها شبيه رمان هستندبعضي علمي، تخيلي، فلسفي، سياسي، ورزشي، بعضي‌ها دايره‌المعارف و برخي‌ها را هم هرچه ورق مي‌زني هيچ‌چيز دستگيرت نمي‌شود. قطر اين كتاب‌ها با هم متفاوت است. در گوشه‌گوشه ايران، انسان‌هايي زندگي مي‌كنند كه هريك، كتاب زندگي خود را دارند، يكي شاد و از هفت دولت آزاد و ديگري از اول صبح تا آخر شب در حال دويدن اما هميشه هشتش گرو نه‌اش است. فرقي نمي‌كند توشه مادي آدم‌ها اين روزها چقدر است چيزي كه مهم‌‌تر است شرافت و كرامت انسان‌هاست كه فارغ از ماديات نقش‌آفريني مي‌كند. قرارمان را در مدرسه و اتاق ناظم مدرسه گذاشتيم. 7 عصر بود، مدرسه خواب بود. روي صندلي معلم‌هاي غايب نشستم و زن با 2 فرزندش از راه رسيد.

زهرا دختر بزرگ‌تر با دمپايي‌هاي آبي رنگ و لبه‌هاي ترك خورده، شلوار لي و مانتو سرمه‌اي بر تن و روسري‌اي با گل‌هاي قرمز و مشكي بر سر روبه‌رويم مي‌نشيند. دستش را زير چانه مي‌زند. با چشمان ريز و سؤال‌هاي فراوان در ذهنش نگاهم مي‌كند؛ اين را از نگاهش متوجه مي‌شوم. 21سال دارد اما جثه‌اش مانند دختران 15ساله ظريف و باريك است. سال‌ها مي‌آيند و مي‌گذرند اما خلوت پرهياهو و تنهايي‌هاي يك دختر جوان با عنوان معلول ذهني هر سال تحصيلي جديد به كلاس اول ختم مي‌شود.

نوبت دختر ديگر خانواده است. زينب با نشاطي كودكانه از راه مي‌رسد. مادرش، بعدها به من گفت، «دختر مهربان» لقب من از سوي اين فرشته كوچولوست كه همشاگردي‌اش به او سوسك گفته است. نگاهش را از من مي‌دزدد مثل تمامي كودكان خجالتي‌اي كه ديده‌ام، كنار مادر مي‌نشيند. موهاي مجعدش را با تلي قرمزرنگ جمع كرده اما هنوز موهايش، آشفته بر چهره رنگ‌پريده‌اش خط‌هاي كج و معوج كشيده‌اند. بلوزي قرمز رنگ با خال‌هاي بي‌فروغ صورتي و شلوار بنفش بر تن دارد و دمپايي سبز رنگ پاهايش را در بر گرفته است.

مي‌پرسم كلاس چندمي؟ موهاي فرفري‌اش را طبق عادتي كه اين چند روز از او كشف كرده‌ام با انگشتان كشيده و دهان كه باز مي‌كند دندان‌هاي كرم‌خورده‌اش اول از همه به چشم مي‌خورد؛« اول كلاس اولي بودم حالا دوم‌ام.»

فرخنده، نام زني روستايي است كه در كودكي به‌خاطر تنبيه معلم از مدرسه فرار كرده و ديگر هرگز درس نخوانده است. در سن 16سالگي لباس سفيد عروسي بر تن مي‌كند تا عروس پسر عمويش شود و امروز مادر و سنگ صبور 2 دختر؛ هر چند، غم زهرا احوال او را متلاطم كرده است.

  • يا امام‌حسين دخترم را شفا بده

سوگلي قصه زندگي امروز، زني روستايي است كه 2 سال ابتداي زندگي را در روستا و منزل مادر شوهر و 15سال بعد در خانه‌اي با 3 اتاق كه هر يك، سهم يك عروس است با همسر و فرزندانش زندگي مي‌كند. روزگار مي‌گذرد و تقدير عوض مي‌شود؛ مرد خانه 8 سال قبل به‌صورت پيمانكار، سرايدار مدارس مي‌شود و باباي مدرسه به محل جديد براي زندگي نقل مكان مي‌كند و از كابوس زمستان‌هاي سرد در پاركينگ، شستن ظرف و پخت‌وپز در حياط نجات مي‌يابد. چهره‌اي دلنشين دارد، نگاهي مهربان با لهجه‌اي شيرين. يك‌ماه است كه به مدرسه جديد نقل‌مكان كرده‌اند هرچند خانه سرايداري‌شان بسيار سرد است و از 2 اتاقش بوي نم به مشام مي‌رسد اما خوشحال است كه باز آواره نشده و به حومه شهر و خانه 14سال قبل بازنگشته است. اين زن آنقدر شيرين تركي صحبت مي‌كند كه غم داستانش هم شيرين به‌نظر مي‌رسد.

گاهي شمرده و گاهي پشت سرهم مي‌گويد: «خب چه كار مي‌كردم؟ اين دخترم مدرسه استثنايي و زينب هم مدرسه اين محل را مي‌رفت. اگر آموزش و پرورش كار سرايداري جديد را نمي‌داد، زهرا ديگر نمي‌توانست به مدرسه برود هرچند تو خرج مدرسه‌اش مانده‌ايم و نخواستيم ثبت نامش كنيم.» فرخنده امروز 42سال سن دارد و ديگر دخترك پر آشوب آن روزها نيست؛ «زهرا را كلاس اول كه گذاشتم تازه فهميدم دختركم كم‌ذهن است. زمان حاملگي و بعد تولدش هرگز فكر نمي‌كردم سال‌ها بعد زماني كه مثل هر مادر ديگري آرزوي عروس‌كردنش را دارم بايد نگران اين باشم كه دختر 21ساله‌ام حتي قادر به گرفتن يك شماره تلفن هم نيست.» دخترها كه تا اين لحظه مشغول بازي بودند، سر بلند مي‌كنند و زهرا از كيف‌هاي چرمي و كاردستي‌هاي دست سازش مي‌گويد. مامان فرخنده در ادامه صحبت‌هاي زهرا از خواب همسرش و نذر كربلا براي شفاي دخترش مي‌گويد؛ «شايد اگر روزي كربلا قسمت‌مان شود بتوانيم شفاي زهرا را از امام حسين(ع) بگيريم.»

  • آرزوهايم، يادم نمي‌آيد

آرزوي دختران را مي‌پرسم. زينب با لحني كودكانه و آرام از آرزوي سلامتي براي بابا و مامان، سالم‌شدن آبجي، خوب شدن درس‌هايش مي‌گويد و اينكه دوست دارد وقتي بزرگ شد همه خانواده را به مشهد و كربلا ببرد، يك ماشين و يك خانه راستكي هم برايشان بخرد. به آرزوهاي بلندپروازانه اين دختر 8‌ساله فكر مي‌كنم؛ اينكه چند سال ديگر زينب بزرگ مي‌شود و آرزوهاي پدر، مادر و خواهر را برآورده مي‌كند.

به مادرش، فرخنده نگاه مي‌كنم؛ در حال اشك ريختن است؛ «شوهرم سال‌ها قبل به جبهه رفت و اثرات جنگ گاهي اعصابش را به هم مي‌ريزد. سال‌ها قبل جوشكار بود. زندگي پر فراز و نشيبي داشتم... وسختي‌هاي زيادي كشيدم. وقتي الان را با چند سال قبل مقايسه مي‌كنم، خدا را شكر الان زندگي‌ام شاهانه است. هر روز براي نظافت يك مدرسه مي‌روم و ماهي 400هزار تومان مي‌گيرم كه ماهانه 80- 70 هزار تومان براي سرويس رفت و برگشت و 155هزار تومان هم براي مدرسه معلولان ذهني زهرا واريز مي‌كنم.» در خانه‌اش كمترين وسايل زندگي را دارد و هزاران مشكل... اما هميشه به غم‌ها مي‌خندد. دختر بزرگ هميشه خونسرد و دختر كوچك‌تر مانند پدر آرام است.

زينب از يك شروع به شمردن كرده است 1- 2- 3.... -98-99- 100 و حالا نوبت زهراست تا از آرزوهايش بگويد؛ «دلم مي‌خواهد سالم باشم.» كوتاه و كوبنده.

دوباره شيطنت بچه‌ها گل كرده و يخ خجالت هم كمي آب‌ شده. دوست زينب، او را به‌خاطر درس‌اش مسخره كرده و چند روز قبل‌تر هم يكي از همكلاسي‌ها، مقنعه‌اش را كشيده و به او گفته سوسك!

«تو چي كار كردي؟». اخم‌هايش را درهم مي‌كند؛ «هيچي محلش نگذاشتم» اما مادرش مي‌گويد تا 2 روز كارش گريه بوده. دوباره مي‌خواهم به دنياي خيال و آرزوهاي 2 دختر سفر كنم؛ تمام آرزوهاي اين دو دختر با همه تلاش‌هايم به داشتن دوچرخه و رفتن به شهربازي براي زينب كه مثل خيلي از بچه‌ها عاشق ماكاروني و خواهان شادي و سلامتي خواهرش است و عروسك ميكي‌موس و رفتن به پارك براي زهرا ختم مي‌شود.

با بچه‌ها راه افتاديم سمت حياط مدرسه؛ محوطه‌اي بزرگ، آسماني فراخ و تاريكي غروب، ميز صبحگاه و صف‌هاي خالي دانش‌آموزان. بچه‌ها اگر مشهد مي‌رفتين از امام رضا(ع) چي مي‌خواستين؟ قند توي دلشان آب مي‌شود. مي‌دانم تا حالا نرفته‌اند و زهرا كه 16سال پيش رفته پيشدستي مي‌كند؛ «يا امام‌رضا خوبم كن... ديگر آرزوهايم يادم نمي‌آيد.»

بر سنگفرش‌هاي سرد حياط قدم مي‌زنيم، مامان فرخنده از پشت شيشه نگاه مي‌كند. از نظر زينب بيشترين پول دنيا 2 ميليون تومان است كه اگر داشته باشد يك ماشين براي باباي زحمتكش‌اش مي‌خرد و بقيه پول‌ها را براي خانه نيمه كاره و بدهي بدهكارها مي‌دهد تا مامانش غصه نخورد. مي‌گويم، زينب با 2ميليون همه اين كارها را مي‌كني؟ سرش را تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «اگر چيزي‌اش ماند با ماشين‌مان شمال هم مي‌رويم.»

  • خدا، پناه بي‌پناهان است

مادر، بچه‌ها را دنبال نخود سياه مي‌فرستد؛ از آنها مي‌خواهد روي كاشي‌هاي قشنگ مدرسه لي لي كنند؛ «شوهرم تا اول راهنمايي بيشتر درس نخوانده، با هزار بدبختي و 10ميليون وام يك ماشين خريد و سال قبل همان را فروخت تا يك آلونك بخريم كه اگر روزي روزگاري آموزش و پرورش شوهرم را نخواست، آواره نشويم و سرپناهي داشته باشيم. هركدام 10ميليون وام گرفتيم با كلي قرض و بدهي تا يك خانه بگيريم، بدهكار شديم اما خانه ساخته نشد و بدهكارها هم دنبال پول‌هايشان هستند. با پول يارانه و حقوق شوهرم هم گره‌اي باز نشده است. در خوراك و پوشاك خودمان و بچه‌ها صرفه‌جويي مي‌كنيم اما همچنان اميد ما به خداست. من سال‌ها صبوري كرده‌ام، از همان زمان كه فهميدم دخترم معلول ذهني است؛ زماني كه شوهرم هيچ نداشت، 15سال در پاركينگ زندگي كردم و 3 خانواده از يك سرويس بهداشتي و حمام استفاده مي‌كرديم و تمام زندگي‌ام به پاركينگ ختم مي‌شد. شوهرم نگران است، من هم زجرهاي بسياري ديده‌ام. خيلي‌ها را به خدا واگذار كرده‌ام اما دلم روشن است و هر روز و شب هنگام نماز خوب و بد مي‌كنم و هميشه خوب آمده است.»

  • شما چه مي‌كنيد‌‌؟

خانواده سرايدار يك مدرسه در شرايط سختي زندگي مي‌كنند و از پس هزينه‌هاي نگهداري فرزند معلولشان بر نمي‌آيند. شما براي كمك به اين خانواده چه مي كنيد؟ نظرات و پيشنهاد‌‌هاي خود‌‌ را به 30003344 پيامك كنيد‌‌ يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد‌‌.

کد خبر 355009

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha