شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۰
۰ نفر

همشهری دو - مرجان فاطمی: زمستان و تابستان برایش فرقی نداشت. وسط سوز سیاه زمستان هم دست برنمی‌داشت.

روزی تو خواهی آمد

 كلاه بافتني را مي‌كشيد روي گوش‌ها، دست‌ها را با بخار دهان گرم مي‌كرد و با روزنامه‌هاي باطله مي‌افتاد به جان شيشه‌ها و برقشان مي‌انداخت. قرار عجيبي با خودش داشت. هر روز صبح از پشت رديف درخت‌هاي پرتقال و سيب، خودش را مي‌رساند به اتاق كوچك گوشه باغ. جلوي اتاقك را آب و جارو مي‌زد، شيشه‌ها را دستمال مي‌كشيد، گلدان‌هاي شمعداني را يكي‌يكي از زير نايلون بيرون مي‌آورد، برگ‌هاي زرد و خشكشان را سوا مي‌كرد، آبشان مي‌داد و مي‌چيدشان جلوي آفتاب كم جان نشسته پشت پنجره. غروب‌ها دوباره برمي‌گشت، روي شمعداني‌ها نايلون مي‌كشيد، زيرلب آواز مي‌خواند و آه پشت آه... همه از رازش خبر داشتند اما كسي به رويش نمي‌آورد. مي‌گفتند از روزي كه «او» با پرواز شماره 855، ايران را به مقصد دورترين جاي عالم ترك كرده، روزگارش همين است. مي‌گفتند زمان برايش در همان روز آخر، در همان لحظه خداحافظي كنار همين اتاقك متوقف شده، ... . راست مي‌گفتند. پيرمرد هميشه منتظر بود و هميشه گوش به زنگ؛ هر روز و هر ساعت؛ بي‌وقفه... مطمئن بود يك روز بالاخره انگشت او، زنگ در را لمس مي‌كند. شايد امروز؛ شايد فردا، شايد... چه فرقي مي‌كند. هر روزي كه باشد، شيشه‌ها همان روز بايد از تميزي برق بزنند، زمين بايد آب و جارو شده باشد و شمعداني‌ها بايد مرتب نشسته باشند لب پنجره.

کد خبر 358640

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha