سه‌شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۲
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: روسری‌اش را هر چنددقیقه یک‌بار جلو می‌کشد. حدس‌زدن دلیل نگرانی‌اش کار سختی نیست. دوست ندارد کسی ببیند شیمی‌درمانی چه به روز موهایش آورده است.

کابوس آوارگی

ريحانه مردد است كه از كجاي زندگي‌اش بگويد. وقتي پاسخ مي‌دهي: «از اول»، چند لحظه‌اي سكوت مي‌كند. مرور 33 سال زندگي توأم با رنج و تنهايي، درد ناخوشايند عصبي را به گردن و شانه‌اش مي‌دواند در حالي كه سعي مي‌كند با ماساژ گردن، از شدت درد خود بكاهد؛ مي گويد كه فرزند خانواده‌اي نابسامان و ازدواجي ناخواسته است؛ «از ازدواج پدر و مادرم همين قدر بگويم كه پدرم، مادرم را نمي‌خواست. 3سال نامزدي هم نتوانست مهر آنها را در دل هم بيندازد. زندگي مشترك‌شان با كتك‌هاي پدرم شروع شد. من كه چيزي يادم نمي‌آيد اما هر وقت از مادرم مي‌خواهم درباره پدر مرحوم‌ام تعريف كند مي‌گويد جز كتك‌هايي كه خورده، فحش‌هايي كه شنيده و بچه 9ماهه‌اي كه سقط كرده چيزي ديگر در خاطرش نمانده است.»

  • دنياي تازه و غريبه

نفسش را عميق بيرون مي‌دهد. پيداست مي‌خواهد تمام خاطرات ناخوشايند گذشته را يكباره از خود بيرون بريزد. ادامه مي دهد:«7 ساله بودم كه پدرم فوت كرد. 6تا بچه بوديم. يك زمين و چند گاو و گوسفند برايمان ماند كه مي‌شد با آن زندگي آبرومندي داشت. مدتي بعد كه برادربزرگم تصادف كرد و مجبور به پرداخت ديه شد، بيشتر سرمايه‌مان به باد رفت. برادرهايم به بهانه اينكه با سهم مادرم كار كنند و سودش را بدهند، آن را تصاحب كردند. شايد اگر آن سهم سرجايش بود حالا من مجبور به تحمل كنايه‌هاي آنها براي ترك خانه نبودم .»

بغضش را فرو مي‌دهد و تلاش مي‌كند ميان جملاتش رخنه نيفتد؛ «ميانه‌ام با برادر دومم بهتر بود. هر چند بيش از حد حساس بود اما دلم خوش بود به مردانگي‌اش. براي ادامه تحصيل من و خواهرم، خانه‌مان را به مشهد آورديم. جايي كه خانه اجاره كرده بوديم جزو نقاط جديد شهر به حساب مي‌آمد. وقتي دبيرستان رفتم و در جمع دخترهاي آن منطقه قرار گرفتم گويا وارد دنيايي جديد و غريبه شدم. بچه‌هاي مدرسه هر ماه چند جور كفش عوض مي‌كردند و من دغدغه اين را داشتم كسي سوراخ كفشم را نبيند. آنها دائم در رفت وآمد به فروشگاه‌هاي شيك بودند و من محتاج گرفتن بليت اتوبوس از دست خواهرم.»

  • دردسرهاي يك رابطه غلط

عقده خود كم بيني چيزي است كه ريحانه صادقانه به آن اعتراف مي‌كند. شايد همين موضوع باعث شد پيشنهاد بچه‌هاي كلاس براي دوستي با جنس مخالف را قبول كند. چندبار گفت‌وگوي تلفني‌ مخفيانه همان و بوبردن برادر ريحانه از ماجرا همان.

براي خانواده او، اين كار حكم ننگي پاك نشدني را داشت. مي گويد: تا 3 ماه بعد حق نشستن سر سفره و غذاخوردن كنار بقيه را نداشت شنيدن جمله‌هاي عذاب آوري مثل «ديگر بچه اين خانواده نيستي» فاصله او و خانواده‌اش را بيشتر از قبل مي‌كرد.

  • راه بي‌برگشت

اين وضعيت باعث شد به نخستين خواستگار خود جواب دهد. «مهدي» تازه از بند اعتياد رها شده بود و ازدواج با او نوعي خطركردن بود. اين ازدواج، مورد رضايت همه بود؛ چه برادراني كه مي‌خواستند از شر خواهرشان خلاص شوند و چه براي ريحانه. مهدي نتوانست پاكي خود از اعتياد را حفظ كند و خيلي زود، پاي بساطش برگشت. ريحانه راه برگشت نداشت. بايد همه چيز را تحمل مي كرد. خرجي ندادن‌هاي مهدي، غيب شدن وسايل جهيزيه اش و روي آوردن او به كريستال، ريحانه را مجبور به رفتن سركار و اكتفاكردن به درآمد ناچيز بازاريابي كرده بود. حاصل اين ازدواج ناخواسته و بي‌عشق، دختري به نام «يگانه» شد.

ريحانه درحالي كه به گل هاي قالي خيره شده است، تلاش مي‌كند مجابت كند شرايط قابل تحمل نبوده و مجبور به طلاق شده است. به 3 بار بستري كردن مهدي در كمپ اعتياد، تلاش‌هاي بي‌نتيجه و اميد برباد رفته‌اش اشاره مي كند. در آغوش كشيدن فرزند يكساله و بازگشت به خانه پدري، راهي بود كه در نهايت ناگزير به انتخاب آن شد؛ خانه‌اي كه كسي منتظر آمدنش نبود.

  • تكرار سرزنش‌ها

«بيوه... بيوه... تو يك بيوه اي... » ريحانه مي گويد شنيدن اين كلمه آن هم با لحن تحقيرآميز از سوي برادرانش، او را عذاب مي داده است؛ «بچه‌ام از من بستني و پفك مي‌خواست و من هيچ پولي‌ براي آرزوهاي كوچكش نداشتم. به هر سختي‌اي، نقشه كشي با كامپيوتر را ياد گرفتم و در يك شركت مهندسي كار پيدا كردم. به خاطر كاركردنم، هر روز در خانه ما جنگ به راه بود. دست آخر يك شب برادرم در گوشم گفت: اگر امشب از اين خانه رفتي، رفتي و گرنه فردا كسي تو را زنده نمي بيند. مي‌دانستم كه راست مي‌گويد. شبانه دست يگانه را گرفتم و از خانه بيرون زدم. آن شب با همه وجود فهميدم تنهايي يعني چه.»

ريحانه مدتي را نزد يكي از دوستانش ماند و 2 سال بعد را در يكي از خوابگاه هاي دانشجويي گذراند؛ «يگانه را مهدكودك خوابگاه مي‌گذاشتم و سركار مي‌رفتم. بچه‌ام، بچگي نكرد. بسيار پيش مي‌آمد كه هيچ چيز براي چاشت او نداشته باشيم. به دروغ به مربي مهد مي‌گفتم ديشب تا ديروقت مهماني بوده‌ام و نرسيدم براي يگانه خوراكي آماده كنم. عصر كه دنبالش مي رفتم مي ديدم همه بچه ها رفته اند و دخترم تنها پشت يك ميز و صندلي كوچك خوابش برده است. معني فقر را خوب مي‌فهميد و آنقدر مغرور بود كه مربي‌اش مي‌گفت يگانه حاضر نشده لب به خوراكي بقيه بچه ها بزند.» زندگي وقتي به ريحانه و دخترش لبخند كمرنگي زد كه بعد از چند سال كار و قناعت توانست آپارتماني كوچك را رهن كند. مي گويد: «اوايل بخاري نداشتيم. شب‌ها هر دويمان با كاپشن مي‌خوابيديم. كم كم چندتكه وسايل دست دوم خريدم و خانه‌مان شبيه آدم‌هاي عادي شد. خوشي ام طولي نكشيد و با ورشكستگي كارخانه، اخراج شدم .»

  • شروع تازه

براي زن جوان مهم نبود محل كار جديدش در منطقه‌اي نه چندان خوشنام واقع باشد. فقط اين را مي‌دانست كه به پول احتياج دارد؛ پول حلال. به خاطر جديتي كه در كار داشت جايگاه خود را پيدا كرد و به‌عنوان سرپرست كارگران انتخاب شد. همان جا بود كه با يكي از پيمانكاران شركت آشنا شد.

«مهرداد» هم از همسرش جدا شده بود؛ خوش سر زبان بود و ريحانه خسته از سال‌ها دوندگي به اميد پيداكردن يك تكيه گاه پيشنهاد ازدواج او را پذيرفت؛ «بعد پيشنهاد مهرداد، بلافاصله به خانواده ام خبر دادم. واكنش برادرهايم خوب نبود. مهرداد كه سرمايه اي نداشت به خانه اي كه من رهن كرده بودم پا گذاشت. چند ماهي را خوب و خوش بوديم و يگانه خوشحال بود از اينكه پدر دارد. مدتي بعد، قرض بالا آوردن هاي مهرداد آن روي باورنكردني شخصيت‌اش را نشانم داد. »

  • درخواست‌هاي ناتمام

با عذرخواهي ادامه مي دهد: «شوهرم از من چيزهايي مي‌خواست كه از بيان آنها شرم دارم. اوايل فكر مي كردم شوخي مي‌كند. بعد ديدم نه؛ انگار جدي است. يا مثلا مي‌گفت كليه‌ات را بفروش. تو زن هستي و تحرك چنداني نداري؛ با يك كليه هم كارت راه مي‌افتد. به‌خاطر پيشنهادهاي بي‌شرمانه‌اش اختلافات‌مان بالا گرفته بود. آخرين‌ بار رحم اجاره‌اي را پيشنهاد كرد. معذوريت‌هاي شرعي‌اش را گفتم؛ اينكه نمي‌شود همسر داشته باشي و به اين كار اقدام كني. در كمال ناباوري گفت طلاقت مي‌دهم؛ بچه آن زوج را كه به دنيا آوردي دوباره عقد مي‌كنيم.

داشتم از حرف‌هايش ديوانه مي شدم. از همه مهمتر اينكه نگاهش به يگانه، نگاه يك ناپدري به دخترش نبود. با رفتارهايي كه از او ديده بودم و صحبت هاي يگانه، باورم شد وقتهايي كه خانه نيستم به دخترم به چشم جنس مخالف نگاه مي كند. اينها من را به اين نتيجه رساند كه بايد تركش كنم و باز به خانه پدري برگردم.»

  • كابوس آوارگي

تفاوت ريحانه امروز با ريحانه سابق در توان جسمي تحليل رفته‌اش است. او به سرطان سينه از نوع بدخيم مبتلاست و به‌زودي بايد عمل جراحي شود. تهديد مكرر برادرش مبني بر اينكه بايد اين خانه را ترك كند فكري است كه آزارش مي‌دهد. عذاب مضاعف او به دليل وضعيت روحي و جسمي‌ يگانه است. استرس‌هاي ناشي از مواجهه با درخواست‌هاي نامتعارف ناپدري باعث شده اين دختر دبستاني قادر به اجابت مزاج عادي نباشد. او براي ادامه زندگي عادي، به مشاوره احتياج دارد و ناتواني براي پرداخت هزينه‌هاي روان درماني، چيزي است كه آرامش را از ريحانه گرفته است. ريحانه كارت كوچكي را نشان‌مان مي‌دهد كه به منبع اميد او براي زنده ماندن و از سرگرفتن تلاش هايش تبديل شده است. كارتي كه چند روز پيش از يگانه هديه گرفت و روي آن با دستخطي كودكانه نوشته شده است: »مادر عزيزم تولدت مبارك!»

  • شما چه مي كنيد

ريحانه از سرطان رنج مي برد و حال خوشي ندارد، اما خانواده اش طردش كرده اند و هزينه درمان ندارد. شما براي كمك به او چه مي كنيد؟ نظرات و پيشنهاد هاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 359762

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha