افسران و کارمندان عالیرتبهای که در آنجا حضور داشتند، بر این باور بودند که هنگام خطر زنها حالت جنون پیدا میکنند. همه موافق بودند، غیر از بانوی صاحبخانه. در گیرودار این بحث و گفتوگوها بودند که بانو خدمتکار هندیای را صدا کرد و به او گفت: «فورا برو ظرف شیر را بیاور و روی زمین بگذار». چشمان خدمتکار از وحشت گرد شد.
دوید و رفت و با کاسهای شیر برگشت و آن را روی زمین، کنار پای اربابش گذاشت و همانطور که شلاقی را در مشت میفشرد، عقبعقب رفت. آن وقت بود که از زیر میز، جانوری دراز و بزرگ به رنگ قهوهای با لکههای سیاه بیرون خزید.
مار کبرا به ظرف شیر نزدیک شد و خدمتکاران هندی فورا رویش پریدند و آن را کشتند.
سرهنگی نفسنفسزنان - در حالی که صورت کبودش را خشک میکرد – گفت: «خدا را شکر. این هم به خیر گذشت! آخر شما از کجا فهمیدید زیر میز یک مارکبرا پنهان است؟».
بانوی صاحبخانه در نهایت آرامش پاسخ داد: «زیرا به دور مچ پایم پیچیده بود»!