شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۶:۰۱
۰ نفر

همشهری دو - فرزانه شهامت: نه زنگ دارد، نه پلاک. چند ضربه به در آهنی رنگ و رو رفته، بالاخره صدای صاحبخانه را بلند می‌کند و او را پای در می‌کشاند.

به خاطر اشکان ترک می‌کنم!

 با ابروهاي گره خورده، علت آمدنمان را مي‌پرسد. وقتي مي‌فهمد با «مهدي» كار داريم خود را مادرزنش معرفي مي‌كند و با فرياد، او را صدا مي‌زند. قامتي لاغر و خميده از اتاقك گوشه حياط سر بيرون مي‌آورد. با پاهايي بي‌رمق خود رابه آستانه در مي‌رساند و به داخل تعارفمان مي‌كند؛ به حياطي خاكي كه برف‌هاي كمابيش آب شده، آن را گِل كرده است. برداشتن هر قدم، يعني فرو رفتن در گل‌و‌لاي بيشتر؛ مثل حال و روز مهدي و همسرش«مونا» كه هر روز، بيش از پيش در مرداب اعتياد فرو مي‌روند.

  • خانه بي‌وسيله

پتوي كهنه‌اي را كنار مي‌زنيم كه حكم پرده ورودي به دخمه‌اي 20متري را دارد؛ با سقفي بلند و ديوارهايي كه بخشي از آن موزائيك شده است. اين چهارديواري سهمي از آفتاب ندارد و زور لامپ آويزان از سقف هم به تاريكي وهم‌انگيز آن نمي‌رسد. ساكنان خانه محقر آن سوي حياط نيز، پدر از كارافتاده و مادر پير مونا هستند. مونا خانه نيست و براي گرفتن شيرخشك نوزاد، سرما را به جان خريده و نزد يك خيّر رفته ‌است. يك‌ماه از تولد «اشكان» مي‌گذرد. مهدي و مونا با وجود علاقه به اين طفل، براي نگهداري از او حال چندان مساعدي ندارند. در اين شرايط مهرباني مادربزرگ و پدربزرگ و سنگ تمامي كه براي نوه نورسيده‌شان گذاشته‌اند خلأها را پركرده است. تا مهدي به جمع‌مان ملحق شود با خيال راحت مي‌توانيم نگاه‌هاي بهت‌زده‌مان را روي وسايل نداشته اين خانه متوقف كنيم. در اين دالان خبري از يخچال، تلويزيون و هيچ وسيله برقي ديگري نيست.

  • آشنايي شوم

«كار هر روز بابا همين بود... . صبح به صبح پولي مي‌گذاشت كف دستم و من را مي‌فرستاد خانه همسايه‌مان تا برايش شيره بخرم... . 12-10سالم بودم. هميشه برايم سؤال بود كه بابا با اين مواد چكار مي‌كند. خيلي دلم مي‌خواست امتحان كنم؛ جرأت نمي‌كردم». مهدي درحالي‌كه نزديك بخاري چمباتمه زده است با گفتن هر جمله سر به زير مي‌اندازد و در حالتي نيمه‌هشيار فرو مي‌رود. براي پرسيدن سؤال بعدي باز بايد صدايش بزني و او هم بي‌حال سربالا بياورد و شكسته بسته جوابي بدهد. از لابه‌لاي حرف‌هايش مي‌فهمي كه در همان سن كم با فروختن بخشي از ترياك مصرفي پدرش، مزه موادفروشي را چشيده است. وقتي هم كه پدر مي‌ميرد، با تشويق همان همسايه مواد فروش به اعتياد روي مي‌آورد. از وعده و وعيدهاي همسايه تعريف مي‌كند. اينكه مي‌گفت اين مواد اصل اصل است، دواي هر دردي است، حال خوشي به آدم مي‌دهد و... .

مهدي به روزگار لعنت مي‌فرستد و مي‌گويد: «اصلا چرا بابا از بين 7تا بچه‌اش، من را مي‌فرستاد پي خريد مواد؟ الان همه خواهر و برادرهايم براي خودشان آدم حسابي هستند و من...». انگار كه زبانش قفل شده باشد با نگاهي تلخ و پر از حس بيزاري از خود، سري مي‌جنباند كه يعني بي‌خيال و باز سكوت را از سر مي‌گيرد.

  • درد ناخواسته

مادربزرگ پتوي كوچكي را روي زمين مي‌گذارد. با كنار زدن گوشه‌هاي آن، صورت نوزاد آفتابي مي‌شود. اشكان، نخستين روزهاي زندگي خود را با طعم درد پشت سر گذاشته است؛ دردي ناخواسته ناشي از گذراندن دوران جنيني در بطن مادري معتاد. از وقتي به دنيا آمد، چند خيّر به مونا مشاوره دادند تا به بچه شير ندهد و به اعتياد اين طفل دامن نزند. مادربزرگ از رنجي تعريف مي‌كند كه اشكان در دوران سم زدايي از بدنش كشيده است و نيز از بي‌تابي‌هاي شبانه‌اش. همان رنج و بي‌تابي‌هايي كه هر معتادي براي ترك بايد تحمل كند؛ با اين تفاوت كه اشكان ناخواسته به اين منجلاب پا گذاشته بود.

 معصومانه براي خوردن شير تقلا مي‌كند و با نزديك شدن شيشه به لب‌هايش آرام مي‌گيرد. چهره‌اش شبيه مهدي است اما مهدي نمي‌خواهد سرنوشت اشكان شبيه او باشد. نمي‌خواهد كاري كه پدرش با او كرد او با فرزند خود انجام دهد. دستي به موهاي بلندش مي‌كشد كه پيداست ماه‌ها رنگ آرايشگاه را نديده و اضافه مي‌كند:«اين‌بچه، حالا بچه است. يك سال ديگر عقل به سرش مي‌آيد. نمي‌خواهم من را پاي بساط نشئگي ببيند. قبلا يك‌بار ترك كرده‌ام؛ پس دوباره هم مي‌توانم. وقتي كه در شهر خودمان بودم خانواده‌ام كمك كردند و مواد را كنار گذاشتم. چه بگويم... نمي‌دانم از سر حسادت است يا چيز ديگر. هميشه همين جور است كه وقتي رفقاي معتادت باخبر مي‌شوند مواد را كنار گذاشته‌اي به عمد مي‌آيند خانه‌ات، مي‌برندت مهماني و همه‌اش جلوي چشم تو دود و دم راه مي‌اندازند. 2 سال مقاومت كردم و پاك ماندم. نشد بيشتر، نتوانستم. اشتباه از خودم بود. نبايد اصلا ديگر با چنين آدم‌هايي رفت‌وآمد مي‌كردم حتي اگر تنهاي تنها مي‌ماندم؛ ارزش‌اش را نداشت».

  • آغاز سقوط

پتوي ورودي، كنار مي‌رود و مونا با كفش‌هاي گلي و صورتي رنگ‌پريده به جمع‌مان اضافه مي‌شود. پوشك و شيرخشك را گوشه‌اي مي‌گذارد و به گرم كردن دست‌هايش مشغول مي‌شود. هرچند اعتياد او به نسبت مهدي عمر كمتري دارد اما حالشان با يكديگر توفير چنداني ندارد. فرزند اول خانواده است و پشت سرش، بچه‌هاي قد و نيم صف كشيده بودند. وقتي خواهرهاي دوقلويش به دنيا آمدند و ديد كه مادر به رتق و فتق كارهاي خانه نمي‌رسد به پنجم ابتدايي اكتفا كرد و درسش را نيمه‌تمام گذاشت. از مادر مونا در مورد نحوه اعتياد دخترش مي‌پرسيم كه مي‌گويد نمي‌داند. مهدي هم شانه بالا مي‌اندازد و با تأكيد مي‌گويد كه او مونا را معتاد نكرده و وقتي از اعتياد زنش باخبر شده كه اشكان را چند ماهه باردار بوده است.

خانه را سكوتي سنگين دربرگرفته است. نگاه هر سه، به خواب آرام اشكان دوخته شده است. گويا اين نخستين بار است كه آنها در مورد معتاد شدن مونا صحبت مي‌كنند. مونا روي 2 زانو جابه جا مي‌شود و از روي ناچاري و با شرمندگي زبان به صحبت باز مي‌كند: «هميشه پاهايم درد مي‌كرد. نمي‌دانم از كار زياد بود يا كم خوني. دكتر مي‌رفتم قرص مسكن مي‌داد اما افاقه نمي‌كرد. يكي از همسايه‌ها كه در دوران مدرسه او را زياد مي‌ديدم از دردهايم باخبر شد. گفت اگر از اين مواد مصرف كني دردت خوب مي‌شود. نمي‌فهميدم اعتياد يعني چه. فقط اين را مي‌فهميدم كه با ترياك حالم خوب مي‌شود. مدتي بعد كه مهدي پا به زندگي‌ام گذاشت با آن دختر قطع رابطه كردم و مصرف تفنني‌ام را كنار گذاشتم. دست و بال پدر و مادرم تنگ بود و جز يك دست وسايل كاركرده، جهيزيه‌اي نداشتم. آمديم حاشيه شهر خانه گرفتيم و من در يك كارخانه كمپوت‌سازي كار پيدا كردم. دوباره دردپايم شروع شده بود و من كه مزه ترياك را چشيده بود دوباره به مواد رو كردم. از ترس اينكه مهدي و خانواده‌ام تركم كنند اعتيادم را از همه پنهان كردم. اشكان را كه حامله بودم رازم فاش شد». به تلخي مي‌خندد و اضافه مي‌كند: «نگاه به اين قيافه و دندان‌هاي زرد نكنيد. من هم خوشگل بودم. يك زمان خانمي بودم براي خودم. اين مواد من را به خاك سياه نشاند».

  • شوق رهايي

مهدي و مونا با به دنيا آمدن فرزندشان اشكان، براي ترك اعتياد عزم خود را جرم كرده‌اند اما بخت با آنها يار نيست. يارانه تنها درآمد فعلي آنهاست كه به پرداخت حداقل‌هاي بستري در كمپ نخواهد رسيد. تأمين هزينه‌هاي نگهداري از اشكان نيز از ديگر مشكلات فراروي آنهاست. محل زندگي فعلي‌شان انباري 20متري و فاقد وسايل اوليه زندگي، در حاشيه شهر است كه نشاني آن را تمام رفقاي معتادشان مي‌دانند. مهدي و مونا به‌خوبي مي‌دانند كه درصورت ترك، دوستان ناباب فرصت پاك ماندن را به آنها نمي‌دهند و با وسوسه‌هاي پيوسته، دير يا زود اين دو را گرفتار خواهند كرد. اين زن و شوهر جوان آرزو دارند به‌جايي جديد نقل مكان و با گذشته تاريك خود قطع رابطه كنند.

مهدي از آرزوهايش اينطور مي‌گويد: «مي‌خواهم بروم كمپ. مي‌خواهم ترك كنم، زندگي كنم. دلم كار كردن مي‌خواهد و مثل بقيه مردها خرج‌كردن براي زن و بچه‌ام. الان هم كار هست اما جاني برايم نمانده. پول‌هايم همه دود مي‌شود. مونا هم بايد ترك كند...».

مونا، نوزاد را كه تازه از خواب بيدارشده است به آغوش مي‌فشارد و به ميانه حرف‌هاي مهدي مي‌دود: «دروغ آخرش يقه آدم را مي‌گيرد براي همين همه‌اش به شما راست گفتم. نگاهي به اين زندگي نكبت بيندازيد. به خدا افسرده شده بوديم از اين فقر و بدبختي. اما از وقتي اشكان آمده حالمان يك جور ديگر است. همه‌اش فكر مي‌كنم خدا اين بچه را به ما كادو داده تا بگويد حال و روز الان‌مان، آخر ماجرا نيست. مي‌خواهيم پدر و مادري كنيم در حقش؛ اما نمي‌توانيم خودمان را از اين بدبختي نجات بدهيم. حتي پول بستري در كمپ را هم نداريم». مونا در حق فرد معتمدي دعا مي‌كند كه تا الان براي تأمين هزينه شيرخشك اشكان تلاش كرده و نگذاشته است اعتياد در وجود اشكان باقي بماند. اين خيّر را امين خود و همسرش معرفي مي‌كند و ملتمسانه مي‌گويد: «به هر كس كه صدايتان مي‌رسد بگوييد دست‌مان را بگيرد. اشكان كه گناهي ندارد. بگوييد به من و مهدي نه، به اين بچه رحم كنند».

  • شما چه مي‌كنيد؟

مونا كه به تازگي‌پسري به دنيا آورده تصميم به تغيير زندگي‌اش و ترك اعتياد گرفته‌است. شما براي كمك به او چه‌مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 362357

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha