صدايي آمد و من از خواب پريدم. چشمهايم را كه باز كردم هيچ چيز پيدا نبود. اتاق تاريك بود و برادر كوچكم جاي خودش خوابيده بود. فقط از اتاق كناري نور كمي پيدا بود. بلند شدم و چهار دست و پا به سمت اتاق بغل خزيدم.
مامان نشسته بود روي سجاده و دعا ميكرد. من تكيه دادم به ديوار و همان جا نشستم و مامان را تماشا كردم.
براي همسايهي بغلي دعا كرد كه مريض بود و زنش آرزوي بچه داشت. مامان برايش از خدا سلامتي خواست و بچههاي زياد.
براي همسايهي ته كوچه دعا كرد. او يك باغ بزرگ داشت، اما كمآب بود و محصولش كم شده بود. برايش از خدا آب فراوان و محصول پربركت خواست.
براي آن يكي همسايه، اين يكي همسايه، آن طرفي، اين طرفي. مامان براي همهي همسايهها دعا كرد. من ديگر خسته شدم. جلو رفتم و مامان را صدا كردم.
مامان مرا بوسيد و بغل كرد: «حسن جونم، چرا بيداري؟»
ـ داشتم صداي شما رو گوش ميدادم كه دعا ميكردين.
مامان دستي به سرم كشيد. گفتم: «يه چيزي بپرسم؟»
ـ بگو ميوهي دلم!
ـ من شنيدم كه شما براي همهي همسايهها و دوستان و آشناهاي ما دعا كردين، پس چرا براي خودتون هيچي از خدا نخواستين؟!
ـ اول همسايه، بعد خودمون!
مامان همين را گفت و پيشاني مرا بوسيد.
منبع:همشهري بچه ها
نظر شما