دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۲
۰ نفر

همشهری دو - شیدا اعتماد: روی آجرهای لعابی کف مسجد نشسته بودیم. نور کج صبح از دریچه مشبک افتاده بود روی زمین و تمام فضا را با نوری مبهم و کمی غبارآلود پر کرده بود. مسجد خلوت بود. سکوتی سبک در فضا بود و هوا بی‌آنکه سرد باشد به خنکی می‌زد.

اصفهان - مسجد شیخ‌لطف‌الله

حالا كه مسجد آرام و خلوت بود، مي‌شد قصه‌هايش را بشنويم. قصه‌ دست‌هايي كه خشت به خشت و آجر به آجر ساليان سال آن را ساخته بودند. قصه ايمانشان كه توانستند روايتگر زمانه خودشان باشند و بهشت موعود را روي زمين نقش كنند. قصه‌ اطميناني كه به فرداهاي نيامده داشتند و مي‌دانستند كه رازشان ادامه خواهد داشت و حتي اگر بميرند كسي ديگر كه او هم راز را مي‌داند، راهشان را ادامه خواهد داد.

راز، جايي در ميانه اين سال‌ها در نقش كاشي‌هاي آبي و طرح گل و مرغ و خطوط فرورفته بود و فقط ابهتش را براي ما باقي گذاشته بود. تكيه به ديوار كه مي‌داديم صداي زمزمه‌هايي مي‌آمد اما ديگر كسي آنجا نبود كه از راز آگاه باشد.

بهشت كوچك، روبه‌روي ما چنان هميشگي مي‌نمود كه انگار ساخته شدنش هم يك‌شبه و در رؤيايي دور اتفاق افتاده است. انگار هميشه با همين هاله آبي طلايي صبحگاه، روشن شده و عابران را از كمالش مبهوت كرده است. مبهوت بر جا مانده بوديم و كم‌كم داشت شلوغ مي‌شد. صداي فلاش دوربين‌ها و قدم‌هاي محكم توريست‌ها و همهمه‌شان مي‌آمد. دوباره وقت رفتن شده بود بي‌آنكه راز را دريافته باشيم.

کد خبر 363390

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha