آقامرتضي مسئول عقيدتي يكي از پايگاههاي سپاه در شميرانات بود. به بچههاي سپاه، درس ميداد و بهخاطر علاقه زيادي كه به شهيدمطهري و كتابهايش داشت، جلسههايش با استقبال خوبي مواجه ميشد. من هم در اين كلاسها شركت ميكردم. شركت در جلسههاي آقا مرتضي براي من فقط يك جلسه معمولي نبود. انگاري با همه وجودم پاي صحبتهاي اين مرد مينشستم و حسي داشتم خاص و ناب. از آن حسهاي تكرار نشدني كه فقط با شركت در جلسههاي سخنراني آقامرتضي تازه ميشد و بيشتر. شيفته منش و عقيده آقامرتضي شدم. خدا كمك كرد و شديم همسفر؛ سفري كه كمي بيش از 3سال بود و خير و بركتش بيشتر از 30سال است كه در زندگيام جاريست.
زمان مراسم عقد را تازه مشخص كرده بوديم كه پسرعمويم در عمليات آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد. مراسم عقد ما به تأخير افتاد. براي برگزاري مراسم و خريد عقد مقداري پول جمع كرده بوديم. در همان ايام خانوادهاي را ميشناختم كه مشكلات مالي فراواني داشتند. به دلم افتاده بود كاري براي كمك به درمان بيماري فرزندشان انجام دهم. به آقا مرتضي پيشنهاد دادم: چون تاريخ عقد عقب افتاده، از هزينه مراسم به اين خانواده كمك كنيم. يادم نميرود، چشمهاي آقا مرتضي برق زد. آمد و مقابلم ايستاد. طوري نگاهم كرد كه دلم فرو ريخت. عاشقانه و خاص. با آن چشمهاي گيرايش... به جاي خريد عقد، براي آن خانواده ارزاق مورد نياز را تهيه كرديم و به پيشنهاد آقا مرتضي بدون اطلاع آن خانواده كمكهاي نقدي را برايشان ارسال كرديم كه درمان فرزندشان را هم انجام دهند. وقتي درمان انجام شد، آقامرتضي چه شكري كرد؛ شكري شيرين و اين شد جرقه با بركت زندگي ما. انگاري هنوز با هم زندگي ميكنيم. هروقت قرار است حاجت نيازمندي در اين خانه برآورده شود، ياد حرفهايش ميافتم.
تازه زير يك سقف رفته بوديم كه ميگفت: «اگه يك روز اومدم و ديدم همه وسايل خونه، حتي فرش زير پايمان را هم به كسي دادي، ناراحت نميشم. نپرس و كارت رو انجام بده». گفتم كه شيفته منش و عقيدهاش بودم و هستم. خدا خودش گواه است كه در مسير كمك به ديگران همين حالا، آقا مرتضي بسيار كمك ميكند. يكبار به خانوادهاي قول كمك داده بودم. لوازم و وسايل مورد نيازشان تكميل نبود و تأمين آنها هزينه زيادي داشت. يادم هست همه شب را فكر ميكردم كه چطور به قولم عمل كنم. توانايي مالي خريد آن وسايل را هم نداشتم و از آن طرف هم بهخاطر قول من، بچههايش چشمانتظار بودند. آن شب تا صبح دعا كردم و روي صحبتم با آقامرتضي بود: «آقامرتضي شما كه ميداني! خودت كمك كن دل بچهها شاد شود...» بعد از نماز صبح خوابم برد. بدون اينكه اين موضوع را به كسي گفته باشم، اول صبح تلفن زنگ زد. خيري بود كه نذري داشت و نذرش دقيقا همان مقداري بود كه براي آن خانواده نياز داشتيم.
هنوز بعضي روزها دلم ميخواهد چادرم را سرم كنم و بروم سر كلاساش بنشينم تا آقا مرتضي شهيدم بيايد با همان حجب و حياي هميشگي و شروع كند به صحبت. اما ديگر مثل قديم سرم را پايين نيندازم و زيرچشمي نگاهش كنم. مستقيم نگاهش كنم و حتي پلك هم نزنم كه ثانيهاي ديدنش را از دست ندهم.
نظر شما