شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۶ - ۰۶:۵۷
۰ نفر

همشهری دو - مرجان فاطمی: حیاط خانه‌اش باصفا نبود؛ نه باغچه داشت و نه درختی که بشود میوه‌هایش را چید و گذاشت توی دهان.

شمعدانی

 اما هرسال اين روزها غرق گل مي‌شد. گلدان‌هاي شمعداني‌ و نسترن و پامچال و بنفشه، مي‌نشستند كنار حياط و منتظر مي‌شدند تا دست مهرباني بيايد و آنها را از گلدان‌هاي پلاستيكي بيرون بكشد و گلدان‌هاي سفالي خوشرنگ را مثل لباس عيد تنشان كند. با بچه‌‌هاي همسايه، مي‌دويديم و از اين همه رنگ كيفور مي‌شديم. لباس نو تنشان مي‌كرد و با آبپاش زرد قناري روي سر و صورتشان آب مي‌پاشيد و بوي گل‌ها و خاك نمناك را پخش مي‌كرد ميان مجراي تنفسي ما. مي‌خنديديم و با دامن‌هاي چيندار رنگي دورشان مي‌چرخيديم. مي‌گفت: مواظب باشيد. نذر است، بايد سالم به صاحبانش برسد... . گلدان نذري پخش مي‌كرد.

مي‌گفت: نذر قشنگي است. اينطوري آرزوهاي ما براي هميشه ميان گلبرگ‌هاي گلدان‌ها باقي مي‌ماند و همسايه‌ها وقتي چشمشان به گل‌ها مي‌افتد براي آرزوهاي ما هم دعا مي‌كنند. مي‌گفت: آرزو كنيد. چشم‌هايمان را مي‌بستيم و دنبال آرزوهاي بزرگ مي‌گشتيم. نفري يك گلدان مي‌گذاشت توي دست‌هاي كوچكمان. تا خانه‌ مي‌دويديم. گلدان‌ها را مي‌چيديم لب بالكن و هر روز وقتي رويشان آب مي‌پاشيديم، براي آرزوهايمان دعا مي‌كرديم؛ براي آرزوهاي خودمان؛ براي آرزوهاي او... . توي ذهن ما بهار هنوز هم پر از گلدان‌هاي رنگ به رنگي است كه روي گلبرگ‌هايشان هزاران آرزو نشسته... .

کد خبر 367004

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha