فرم نظرسنجی، دفتر یادبود و حضور بچههای مجله در نمایشگاه، همه و همه برای همین بود که یک وقت نظری، پیشنهادی، انتقادی از دست نرود و همه حرفها ثبت شود. هرچند که کمبود جا اجازه نداد خیلی از نقشههایمان را عملی کنیم ولی به هر حال در طول آن روزها اتفاقات جالبی رخ داد که ارزش گزارش نوشتن را دارد.
«همین؟!»؛ این اولین سؤالی است که خیلیها میپرسند. تصور خوانندهها از غرفه همشهری جوان خیلی با آن چیزی که واقعا هست فرق دارد؛ خبری از غرفه نیست؛ یک میز کوچک یک متر و50 سانتی، کل دارایی همشهری جوان است!
درودیواری وجود ندارد و آرم کوچکی که پایین میز خورده، پشت یک عالمه آدم که جلوی غرفه ازدحام کردهاند، گم شده. دختری که معلوم است خیلی از غرفه بیدر و دیوار همشهری جوان جا خورده، کمی دوروبر را میگردد و میگوید «بقیهاش اون پشته؟!».
ولی واقعیت این است که پشتی وجود ندارد! غرفههای همسایه که روزهای اول سعی میکردند کمی از مرزهای خودشان دفاع کنند، بیخیال شدهاند و میزهایشان را به همشهری جوان اجاره دادهاند. این وسط آدم دلش برای بچههایی میسوزد که از بین این همه جوان میخواهند خودشان را به غرفه «دوچرخه» برسانند؛ طفلکیها!
آنور میز
روز اول تنها فرصتی است که میشود غرفه را ترک کرد و بقیه جاهای نمایشگاه مطبوعات را دید. اکثر غرفهها هیچ رهگذری ندارند و غرفهداران خودشان نقش خواننده را هم بازی میکنند. غرفه همشهری جوان هم اگرچه شلوغتر از همه غرفههای اطراف به نظر میرسد اما خلوت است.
با این همه، غرفه در 2روز بعدی از خجالت روز اول درمیآید. پنجشنبه و جمعه، انگار که یکی شیر فلکه اصلی را باز کرده و سیل خوانندهها را به سمت غرفه (یا همان میز) همشهری جوان سرازیر کرده. معلوم نیست این همه جوان یکهو از کجا سر و کلهشان پیدا میشود. همه آمدهاند و همه هم میخواهند بیایند جلو و یک ساعت بایستند و مفصل با همه نویسندههای حاضر صحبت کنند و برای نویسندههای غایب پیغام بگذارند.
تا اینجایش مسئلهای وجود ندارد؛ بدیاش این است که میز کوچک همشهری جوان برای2 یا حداکثر 3 نفر بیشتر جا ندارد. این طوری میشود که روز جمعه، علاوه بر غرفههای مجاور، خبرگزاری یمن و افغانستان (غرفههای روبهرویی) هم به تسخیر خوانندههای جوان درمیآیند! بالاخره آقای خبرگزاری یمن که حسابی شاکی شده، سراغ مسئول غرفه میآید و یک چیزهایی میگوید که البته به دلیل بیتوجهی مسئول غرفه به کلاسهای درس شیرین عربی در دوران نوجوانی، مراتب شکایت ایشان به هیچ کجا نمیرسد.
این ور میز
حالا آن ور میز را میشود یک طوری توجیه کرد؛ بالاخره خواننده مجله موقع نمایشگاه مطبوعات نیاید غرفه مجلهاش، پس کی بیاید؟ اما این ور میز را نمیشود توجیه کرد؛ کل فضای غرفه به 2متر مربع هم نمیرسد و معلوم نیست چطوری ۱۲نفر آدم سه بعدی داخل آن جا شدهاند!
باز جای شکرش باقی است که نویسندههای مجله، اگر هم رشد بیش از حد داشتهاند در ارتفاع بوده، نه در حجم و البته خدا را شکر، غرفه سقف هم ندارد که مشکلات ناشی از قدبلندی به وجود بیاید! بالاخره در یک اقدام انقلابی، چند تا از بچهها از غرفه اخراج میشوند تا بحثهایشان با خوانندهها را بیرون از غرفه ادامه دهند. با این کار، غرفههای لبنان و تاجیکستان هم به تسخیر همشهری جوان درمیآیند!
جمعه روز خوبی بود
از نگاه بچههای جلوی غرفه معلوم است که دنبال نویسندهها میگردند و همین غریبگی باعث شده که اول کمی دست دست کنند و بعد بیایند جلو. یخ اما خیلی زود آب میشود. پرکردن فرم نظرسنجی بهانه خوبی است برای اینکه سر صحبت باز شود. سؤالها شروع میشوند؛ صفحههای رویداد در هفته را کی مینویسد؟ چرا بعضی وقتها خیلی جدی میشوید؟ گرافیستتان کی میآید نمایشگاه؟ آقای قنواتی الان کجا هستند؟...
و همینطوری بحث داغ میشود تا برسیم به مسائل جدیتر. تقریبا هرکدام از بچهها دارند با یک گروه از خوانندهها حرف میزنند.
حرفها گاهی به مطرحکردن ایرادها و غرزدن خلاصه میشود مثل این: «خداییش، خیلی به نیروی انتظامی حال میدهید، چه خبرتان است؟» یا این یکی: «صفحه راهنما چرا این شکلی شده؟ چرا حجم معرفی کتاب را کم کردهاید؟». کسانی هم هستندکه سعی میکنند کلیتر حرف بزنند؛ «به نظرم حالا که اینقدر مجلات جوانانه کم است، شما وظیفه دارید یکراست بروید سراغ دغدغههای جوانها. به جای اینکه درباره یانگوم حرف بزنید، بیایید ببینید مشکل روز جوانها چیست».
جمعه بعد از ظهر همانطور که حدس میزدیم شلوغترین روز نمایشگاه و شلوغترین روز غرفه ما بود؛ روزی که خوانندگان ثابت مجله، ترافیک نمایشگاه را به هم ریختند. البته به غیر از آنها چند نفر از کسانی که قبلا توی مجله با آنها گفتوگو کرده بودیم یا از کارهایشان گزارش گرفته بودیم هم آمدند. اولینشان سردار جعفری - رئیس پلیس آگاهی کشور- بود که چند دقیقهای مهمان غرفه شد و دفتر یادبود را امضا کرد. بعد هم که کامران نجفزاده آمد. اصغر نقیزاده هم که مدام توضیح میداد که ما یک بار با او مصاحبه کردهایم و بعد هم توی یک استخر خالی ازش عکس گرفتهایم.
خلاصه که جمعه، خوانندهها آنقدر در اوج بودند که حتی مامور حراست سالن به خیال اینکه جلوی غرفه اتفاقی رخ داده، میخواست جمعیت را متفرق کند!
اینک، آخر شب
نمایشگاه در حال تعطیل شدن است. درهای سالنها بسته شدهاند و کسی حق ندارد وارد شود. بلندگوها نیم ساعتی هست که همه را به ترک نمایشگاه دعوت میکنند.
بچههای مجله همه خرت و پرتها را از روی زمین جمع میکنند و میچپانند زیر همان میز نیم متری. آخرین نفر از بچهها از سالن بیرون میآید و مسئول سالن که حسابی از شلوغی هرروزه غرفه شاکی است، در را میبندد و نفس راحتی میکشد. در خیابان از 4 ردیف ماشینی که بعدازظهر تنگ هم پارک کرده بودند، خبری نیست اما فردا صبح دوباره اینجا پر میشود از ماشین و آدم و مجله.
گونهشناسی بازدیدکنندگان نمایشگاه
1 - یک عده آنهایی هستند که با دست خالی وارد نمایشگاه میشوند و تنها هدفشان این است که با دست پر بروند بیرون؛ مهم نیست که چی؛ روزنامه، بروشور، مجله، خودکار؛ فقط مفتکی باشد!
مثال: این مورد در نمایشگاه مطبوعات آن قدر زیاد است که مثال زدن برایش خیلی آسان است. از همه بامزهتر آقایی بود که هر روز میآمد و به سرعت باد از جلوی همه غرفهها میگذشت و هر چیزی را که روی میزها بود جمع میکرد و میرفت. در یکی از این عبورها، روزنامهای که یکی از خوانندهها از غرفه دیگری گرفته بود و روی میز گذاشته بود، ظرف نیمثانیه رفت توی کیسه آقای خوشحال و به سرعت باد هم ناپدید شد!
2 - عده دیگر، آنهایی هستند که مجله را میخواهند. هر شمارهای، هر چند تا، فرقی نمیکند؛ «یک مجله بدهید حالش را ببریم!» مثال: یک آقایی آمده بود و مجله میخواست. مسئول غرفه پرسید: شما خواننده همشهری جوان هستید؟ آن آقا بله کشداری گفت و اطمینان داد که خواننده است. مسئول غرفه یک کاغذ نظرسنجی گذاشت جلوی او و خواست که نظرش را بنویسد. آقای خواننده پر و پاقرص یک خرده نگاه به برگه کرد و گفت: «من میگم، شما بنویس!». آقا سواد نداشت!
3 - دسته سوم آنهایی هستند که عبارت «نمایشگاه» را در مورد نمایشگاه مطبوعات جدی گرفتهاند. میآیند و تماشا میکنند و رد میشوند و میروند، همین. مثال: عابرین پیادهای که در نمایشگاه همانطور گذر میکنند که در پیادهروهای شهر.
4 - دسته دیگر، خوانندههایی هستند که سراغ غرفه را میگیرند و وقتی میآیند، انتقاد و پیشنهاد دارند، حرف میزنند و نظر میدهند. اینها قسمت عمده مراجعین و شلوغ کنندگان غرفه را تشکیل میدهند. مثال: همین خود شما!
5 - اما دسته آخر؛ همانقدر که دسته اول بامزه و عجیب هستند، دسته آخر هم هستند. این دسته کسانی هستند که تقریبا تمام روزهای نمایشگاه را میآمدند و جلوی میز نیم وجبی غرفه میایستادند و ساعتها حرف میزدند و خوشحال بودند. در طول هر روز هم شونصدبار خداحافظی میکردند و باز برمیگشتند.
خیارشور و نان اضافه
همیشه حاشیه از متن جذابتر است؛ اگرچه نمایشگاه اصولا خودش حاشیه است!
-در روز چهارم دختر کوچولویی که قدش به زحمت به میز میرسید آمد و گفت: «خانم مجله امروز را دارید؟» گفتیم: « نه، تمام شده» دختر کمی فکر کرد و گفت: « خب مال فردا رو دارید؟».
-رکترین خواننده این چند روز پسری بود که آمد، سلام کرد، خندید و گفت: «یه چیزی بگم؟ خوب نیستین!».
-یکی از صحنههایی که در خیابان حجاب در ساعت ۷ شب میشد دید، ماشینهای پارک شده در وسط خیابان بود. گویا این ماشینها در بعدازظهرهای شلوغ نمایشگاه، دوبله پارک کرده بودند و ماشینهای حاشیه خیابان زودتر از آنها رفته بودند، در نتیجه ماشینهای ردیف دوم مانده بودند وسط خیابان!
-یک آدم خوشحالی که آمده بود نمایشگاه، بدون هیچ مقدمهای خواست که یک برگه نظرسنجی به او بدهیم. پرسیدیم شما خواننده همشهری جوان هستید؟ گفت نه. گفتیم خب، اگر نخواندهاید، چطوری فرم را پر میکنید؟! گفت چه فرقی میکنه؟ بعد هم با اعتماد به نفس فراوان فرم را تا انتها پر کرد!
-آقای ثمرالدین عصایف، سردبیر مجله جوانان تاجیکستان بود و در این چند روز با بچههای همشهری جوان حسابی دوست شده بود. فارسی را خیلی قشنگتر از ما صحبت میکرد (به صبح میگفت پگاه!) و کلی شعر فارسی حفظ بود. وقتی شلوغی غرفه همشهری جوان را دید، کلی تعجب کرد. از ما خواست شمارههای قبلی را برایش ببریم تا راز این شلوغی را کشف کند.
-یک پیرمرد که دستش پر از کیسههای غرفههای مختلف بود، آمد سمت غرفه و از یکی از بچهها یک شماره از مجله را خواست. دادیم. مجله را گذاشت توی کیسهاش و به یکی دیگر از بچهها گفت که مجله بدهد. نفر قبلی گفت من که همین الان یکی به شما دادم. پیرمرد با خونسردی گفت «اینو برای همسایهمون میخوام!».
-شماره ویژه کارتونهای دوران کودکی بیشترین طرفدار را داشت. بدیاش این بود که از این مجله حتی یک شماره هم وجود نداشت.