خیلی طبیعی است که شما این آقا را نشناسید چون در 1897 به دنیا آمده و در طول عمرش حتی یک بار هم برنده یا کاندیدای جایزهای نشده است. ترهور در 34سالگی نقش پوآرو را بازی کرد و بعد در 2 فیلم دیگر نیز این نقش را تکرار کرد. البته خودش معتقد بود که چون لهجه فرانسوی را خوب و راحت تقلید میکند، این نقش را به او میدهند.
اما تمام پوآروهای تاریخ به اندازه ترهور گمنام و بینشان نیستند و لااقل 2 اسم خیلی معروف و پرطمطراق بین آنها دیده میشود؛ آلبرت فینی و پیتر یوستینوف.
اولی در عمرش 5 بار نامزد اسکار شده که یکی از آنها به خاطر همین نقش پوآرو بوده است؛ «قتل در قطار سریع السیر شرق» سیدنی لومت که خیلیها معتقدند بهترین فیلم انگلیسی تا آن زمان بود.
تا مدتها تصویر فینی در این فیلم برای همه تداعیکننده چهره پوآرو بود تا اینکه دیوید ساشی (یا به اشتباه مصطلح ما که نتیجه سوتی مترجم یا دوبلور است، «دیوید ساچت») جای او را گرفت. قتل در قطار سریعالسیر شرق تحسین خود کریستی را هم برانگیخت و رسما بر این فیلم نشان تایید زد.
اما پوآروی پیتر یوستینوف خیلی به مذاق او خوش نیامد. کریستی از اینکه یوستینوف کارآگاه لاغر، مو مشکی و کوتاهش را تبدیل به آدمی سنگین وزن، قدبلند و با موهای جوگندمی کرده دلخور بود اما یوستینوف به این گلایهها وقعی نمیگذاشت؛ حتی یک بار در جواب جمله اعتراض آمیز دختر کریستی که «پوآرو اینطور نبود»، گفت: «از حالا اینطور است».
یوستینوف که 2 بار - از جمله برای اسپارتاکوس- برنده اسکار شده، در 6 فیلم تلویزیونی و سینمایی نقش پوآرو را بازی کرد که در یکی از آنها، دیوید ساشی سر بازرس جپ بود؛ نقشی که بعدا ساشی از آن بهعنوان بدترین بازی تاریخ نقشحرفهایش یاد کرد!
به جز اینها، آلفرد مولینا، یان هولم (بازیگر ارابههای آتش و ارباب حلقهها) و تونی رندال هم هرکدام یک بار پوآروهایی ساخته و روی پرده سینما یا صفحه تلویزیون بردهاند؛ گرچه پوآروی این آخری بیشتر هجویهای بر داستان اصلی کریستی بود و به جای یک کارآگاه باهوش و ذکاوت، ماجراهای دلقکی خرشانس را روایت میکرد که از سر اتفاق پی به راز جنایتها میبرد.
اما ما ایرانیها - مثل خیلی دیگر از مردم دنیا - با شنیدن اسم پوآرو یاد دیوید ساشی میافتیم؛ نقش اول سریال تلویزیونی 57قسمتیای که از LWT (شبکه تلویزیونی «آخر هفته لندن») از 1989 تا 1991 پخش میشد و مجموعه جدید 4 قسمتی آن هم توسط یک تهیهکننده آمریکایی برای سال2008 در حال آماده شدن است. این پوآرو تا به حال نامزد 14 جایزه در بفتا شده که 4 تا از آنها را هم برده است.
ظاهرا ساشی در 60سالگی تمام زندگی و هم و غم خود را روی نقش پوآرو گذاشته و از این طریق میخواهد راه جاودانگی را بپیماید. او در قرارداد خود قید کرده که در صورت ادامه سریال، تا آخر فقط خودش باید این نقش را بازی کند.
در عین حال با وجود همه انتقادات به نظر میرسد پوآروی او بیش از سایر هنرپیشهها به شخصیت خلق شده در کتابهای کریستی نزدیک باشد؛ البته عمر خود کریستی به تماشای هیچکدام از پوآروهای ساشی قد نداد تا بتواند در اینباره نظری بدهد.
ساشی گفته که تمام رمانها و داستان کوتاههای مربوط به پوآرو را دقیق و موبهمو خوانده و همه جزئیات و توصیفات این شخصیت را از دل آنها بیرون کشیده است تا به درک بهتری از او برسد. او حتی برای جبران لاغری خود و رسیدن به هیکل خپل پوآرو کلی سختی کشیده است و البته در نتیجه همین تلاشها و نیز برنده شدن یا کاندیداتوری کلی جایزه در تئاتر انگلیس، توانسته نشان افتخاری «طبقه امپراتوری بریتانیا» را از ملکه الیزابت بگیرد.
پیرزن متهم میکند
استعداد خاصی میخواهد که یک زن میانسال را روی سن تئاتر ببینی و احساس کنی که چقدر «انگ» نقش کارآگاه پیر و چروک خوردهات است.
بیخود نیست که آگاتا کریستی یکی از نابغههای قرن بیستم شده. او بعد از اینکه در 1946 نمایش «ملاقات با مرگ» را دید، نامهای به جوان هیکسون 40ساله نوشت و آرزو کرد کاش او یک روز خانم مارپلاش را بازی کند.
آن موقع کریستی فقط 3 جلد از رمانهای دوازدهگانه خانم مارپل را نوشته بود. حدود 40 سال باید میگذشت تا آرزوی کوچک او عملی شود.
اما در این مدت، چند تایی خانم مارپل دیگر در آمریکا و انگلیس، رنگ پرده سینما یا صفحه تلویزیون را بهخود دیدند. اولینش گریس فیلدز - بازیگر و خواننده افسانهای انگلیس - بود که در 1956 «جنایت از پیش اعلام شده» را در تلویزیون بازی کرد. بعد از او نوبت به مارگارت راتفورد رسید. خانم مارپل، این هنرپیشه اسکاری، حسابی کریستی را ناامید کرد. راتفورد کمدین شکوهمندی بود اما برای ظرافت و آراستگی پیرزن انگلیسی زیادی زمخت و خشن به نظر میرسید.
هرچند در آلمان، هنوز هم مارپل را با سیمای او میشناسند. راتفورد در 4 فیلم نقش خانم مارپل را داشت که البته فقط یکی از آنها بر اساس رمانهای کریستی بود و بقیه فقط نام مارپل را یدک میکشیدند.
آنجلا لانزبری، دومین خانم مارپل هالیوود است؛ آن هم فقط در یک فیلم «آینه شکست». او گرچه 3 بار کاندیدای اسکار شده، اما در این فیلم حضور پررنگ و نقش چندانی نداشت و بهشدت زیر سایه نامهایی چون الیزابت تایلور، تونی کرتیس و کیم نوواک محو شده بود. هلن هیز معروف با 2اسکاری که در کارنامهاش دارد هم 2 بار در تلویزیون سیبیاس در جلد خانم مارپل رفت؛ یک بار در «معمای کارائیب» و بار دوم در «جنایت با آینهها» که دومی آخرین فیلم خود هیز بود و 8سال بعد از آن در 93سالگی به رحمت ایزدی رفت. مارپل هیز با شخصیت مهربان و البته پرحرفش کمابیش توانست نظرها را بهخود جلب کند البته تا زمانی که رقیب اصلیش پا بهمیدان نگذاشته بود.
اما خانم مارپل سیمای خودمان، مجموعهای از 12فیلم تلویزیونی بیبیسی بود که از 1984 تا 1992 روی آنتن رفت؛ وفادارترین اقتباس تصویری از این شاهکار کریستی که هر 12عنوان کتاب مربوط به این پیرزن دوستداشتنی را فیلم کرده بود. نقش اول این سریال - چنان که گفته شد - مرحوم سرکار خانم جوان هیکسون بودند که امروز در اغلب جاهای دنیا، نام و یاد خانم مارپل با چهره آرام، کمی ابله و پر از چین و چروک ایشان گره خورده است. موسیقی متن فاخر تیتراژ اول و آخر هم کار کن هاوارد بود که در فیلم آخر تارانتینو هم یکی از قطعهها را نوشته است.
خانم مارپل بیبیسی با تمام موفقیتهایش، یک حسرت بزرگ به همراه داشت؛ اینکه خیلی دیر آمد؛ آنقدر دیر که 8سال از زیر خاک رفتن کریستی میگذشت و اجل مهلتش نداده بود تا عملی شدن یکی از آرزوهایش را به چشم ببیند.
بهجز مارپلهایی که شرحش رفت، یک اقتباس تلویزیونی جدید هم 3 - 2 سالی است که در شبکه آیتیوی در حال پخش است که نقش اول آن را جرالدین مکاوان بازی میکند. البته نام این سریال، به خاطر ژانگولر بازیهایی مثل همجنس بازی شخصیتها یا زیاد و کم شدن و تغییر هویتشان در طول نمایش(!) به فضیحت و رسوایی معروف شده است!
و آخرین نکته هم اینکه شبکه تلویزیونی معروف اناچک ژاپن طی سالهای 2004 و 2005، یک انیمیشن 39قسمتی بر اساس داستانهای آگاتا کریستی ساخت و به نمایش درآورد که کارآگاهاناش هرکول پوارو و خانم مارپل بودند.
کمپیون: ماجراجوی خونسرد
مجموعه «کمپیون» یک سریال انگلیسی کاملا کلاسیک است که طبق معمول میتوان رگ و ریشهاش را در یک مجموعه داستان پلیسی پیدا کرد. در حقیقت، کمپیون یک اقتباس نعل به نعل از مجموعه داستانهایی با محوریت آلبرت کمپیون است که مارگری آلینگهام در ابتدای قرن بیستم نوشته است؛ منتها طبق معمول آن زمان، شخصیت جسور و چالاک کمپیون باز هم زیر سایه شرلوک هلمز افسانهای باقی ماند.
شخصیت کمپیون برای اولین بار در رمان «جنایت در دادلی سیاه» به عنوان یک شخصیت فرعی ظاهر شد. اما با توجه به اینکه خود آلینگهام به شدت به این شخصیت علاقهمند شده بود، 17 رمان دیگر با محوریت این شخصیت نوشت و او را معروف کرد.
آن طور که خود آلینگهام در کتابهایش مینویسد، کمپیون نام مستعار مردی است که در سال 1900 به دنیا آمده و در یک خانواده بسیار متمول انگلیسی رشد کرده است. او در کمبریج درس خوانده و هوش سرشارش، استادانش را سر در گم کرده است. از 20سالگی برای خودش اسم کمپیون را انتخاب میکند و به دنبال حادثهجویی و کارآگاه بازی میرود. کمپیون این کار را فقط برای لذتش انجام میدهد.
کمپیون لاغر، بور و عینکی است و اغلب مهربان به نظر میرسد. گاهی غلط و عامیانه صحبت میکند و بین دوستان نزدیکاش به «عمو آلبرت» معروف است اما با وجود این، سرش برای دردسر و هیجان به شدت درد میکند. خانهاش (که روبهروی کلانتری میدان پیکادلی لندن است) جایی است که کمپیون به همراه زاغ خانگیاش سعی میکند پرده از سختترین معماهای جنایی بردارد. از رمانهای کمپیون دو بار اقتباس تلویزیونی شده است؛ یک بار مجموعهای که در سالهای 60-56 پخش شد و دیگری همان مجموعهای که همهمان دیدهایم؛ کار پر خرجی که در سالهای 90-89 روی آنتن رفت.
کار در فیلمنامه و اجرا، آن قدر تر و تمیز و محکم از آب درآمده بود که عدم استقبال مخاطبان انگلیسی از آن آدم را به شگفتی میاندازد. روش حل معماها توسط کمپیون چیزی بین روش پوآرو و شرلوک هلمز بود. او به اندازه پوآرو تئوریسین و دقیق و به اندازه هلمز ماجراجو و بیکله نشان میداد.
همین هم میشد که وقتی تمام شهر از حمله «بز غولپیکر» میترسیدند، او شبانه به دیدار این هیولا میرود و نشان میدهد تمام ترس ملت از «بز غولپیکر» به خاطر ژانگولر بازیهای یک دزد مبتکر است که از این حیله برای خالی کردن خانه مردم استفاده میکند، اما با وجود این، بعضی از معماهای کمپیون آنقدر سخت و دشوار به نظر میرسیدند که امکان ندارد با یک بار دیدن از آنها سر در بیاورید؛ مثل آن قسمتی که کمپیون قاتل را با رجوع به کتاب «سفرهای سندباد» گیر میاندازد؛ یادتان هست؟
هنی: پدر جد جیمزباند
خیلی قبلتر از اینکه «رابرت پاول» در نقش شخصیت «ریچارد هنی» با آن چشمان بهشدت آبی و موهای به شدت فرفری، پایش توی تلویزیونهای ما باز شود، هیچکاک این کاراکتر را در فیلم «39 پله»اش تصویر کرده بود؛ منتها آن کسی که نقش این جاسوس مارمولک انگلیسی را در فیلم هیچکاک بازی کرد، رابرت دونات بود. در حقیقت «39 پله» مشهورترین رمان جانبوشان -جنایینویس اسکاتلندی- است که باز هم در ابتدای قرن بیستم نوشته شده است.
او در کارهایی که با محوریت هنی نوشته (و مخصوصا همین 39 پله) سعی کرده از فضای مرسوم رمانهای پلیسی آن سالها فاصله بگیرد و یک جور فضای جاسوسی را به داستانهایش تزریق کند. قصه 39 پله آن قدر جذاب بود که یک بار دیگر و این بار در سال 78 با بازی رابرت پاول دوباره بازسازی شد.
فیلم فروش بسیار خوبی کرد و رابرت پاول هم که تا قبل از این بیشتر روی صحنه تئاتر دیده میشد، بسیار مشهور شد. همین شد که 10 سال بعد بیبیسی تصمیم گرفت کلیه کتابهای بوشان با محوریت هنی را تبدیل به سریال کند؛ اقتباسهایی بسیار وفادارانه که تمام و کمال از تلویزیون خودمان پخش شد. شخصیت هنی دقیقا همان چیزی بود که بوشان در کتابهایش توصیف کرده بود.
ژنرال «سر» ریچارد هنی یک جاسوس انگلیسی همه فن حریف است که حتی قهرمان کاراته هم شده است، اسکاتلندی است و اول مهندس کشتی بوده اما در جنگ جهانی اول به عنوان کاپیتان کشتی ناوهای دشمن را شکار میکند. چند وقت بعد به عنوان جاسوس انگلیسیها در ترکیه مشغول به کار میشود.
اما درست بعد از جنگ – به خاطر اینکه دیگر حالش از جاسوسی به هم میخورد– استعفا میدهد و تبدیل به یک کارآگاه خصوصی میشود اما پیشینه جاسوسیاش دست از سر او بر نمیدارد و دشمنانش همیشه او را درگیر ماجراهای بزرگ و ترسآور میکنند.
به نظر میرسد با این مواد خام هیجانانگیز، بیبیسی باید کار دندانگیری را ارائه کند اما آن چیزی که ما دیدیم، مجموعهای بسیار بیرمق و گاهی خندهدار بود که منطق تعقیب و گریزهای بچگانه و فرمول همیشگی نجات در آخرین لحظه، روح آدم را به سوهان میبست. با این حال، بعید است تیتراژ عجیب و تقریبا بیربط مجموعه هنی- که با اسم من درآوردی «ماجراجو» برایمان پخش میشد- حالا حالاها از ذهنمان دور شود؛ همان کبریتی که توی رودخانه برای خودش وول میخورد و همان«رابرت پاولی» که در نقش «ریچارد هنی» به دوربین زل زده بود.
«1-99» یک مجموعه دنبالهدار پلیسی جاسوسی فوقالعاده بود که انگلیسیها در سال 94 آن را روی آنتن فرستادند. فیلمنامه بینقص و پر تعلیق کار و همچنین کارگردانی روان و فوقالعاده آن – که توسط یک گروه کارگردانی 6 نفره انجام شده است – به علاوه بازی حیرتانگیز لسلی گراندام در نقش میک رینر- پلیس عصبی و بسیار باهوشی که حتی میتوانست مثل یک توده خمیر تا حد مرگ هم مشت و لگد بخورد و به عنوان نفوذی وارد باند تبهکاران شود– باعث شده بود که مجموعه 1-99 تبدیل به یکی از ماندگارترین مجموعههای این سالها شود؛ منتها کم بودن قسمتهای این مجموعه و داستان بسیار با چفت و بستش (که حتی از دست دادن یک قسمتش هم میتوانست به فنا شدن کل سریال بینجامد) باعث شد که این مجموعه در ایران کمتر طرفدار پیدا کند.
صیاد شیطان
در بین سریالهای پلیسیای که دیدهایم، انگلیسیها بیشترین تعداد (یا حداقل بیشترین تعداد سریالهای ماندگار) را داشتهاند و حق هم همین است.
داستانهای پلیسی اصلا ابتکار انگلیسیها هستند و آنها از دهه 1890، ادبیات پلیسی داشتهاند. طبیعی است که با چنین سابقهای در تعریف کردن داستانها و معماهای پلیسی، سینماگران انگلیس هم داستانهای بهتر و کاراکترهای جاندارتری بسازند؛ بهخصوص که تعدادی از این سریالها، از روی کتابهایی ساخته شده که همهشان به عنوان شاهکارهای ادبیات پلیسی شناخته میشوند.
شرلوک هلمز، هرکول پوآرو، دوشیزه مارپل، ریچارد هنی و آلبرت کمپیون، همهشان قبل از صفحه تلویزیون، روی ورقهای کتاب به دست ما رسیده بودند و همین، خودش یکی از عوامل جذابیت این سریالها بود.
«شرلوک هلمز از دکتر واتسن پرسید: واتسن! بالای سرت چی میبینی؟ واتسن گفت: ستارهها را. هلمز گفت: حالا از آن چی میفهمی؟ واتسن جواب داد: خب، خیلی چیزها. مثلا ما میتوانیم جهت شمال را بفهمیم یا موقعیت جغرافیاییمان را، یا مثلا اینکه الان چندم ماه است و... هلمز گفت: نه، نه! واتسن! ما میفهمیم که چادرمان را دزدیدهاند.»
احتمالا شما هم این جوک بیمزه را شنیدهاید و با توجه به اینکه در مملکت ما فقط برای چیزهای پرطرفدار جوک درست میشود، به همین یک جوک برای اثبات محبوبیت سریال شرلوک هلمز اکتفا میکنیم و به جای تعریف کردن باقی جوکها، میرویم سراغ ماجراهای سریال «شرلوک هلمز».
در ایران، شرلوک هلمز کارآگاه بسیار شناختهشدهای است و اولین ترجمههایش به حوالی 1303 برمیگردد اما برعکس کتابهای هلمز، تصاویر سینمایی او خیلی دیر به ما رسید؛ اولین تصویری که ما از معروفترین کارآگاه همه تاریخ دیدیم، مربوط به زمستان 1373 بود؛ با سریال ساخته تلویزیون گرانادا.
از شانس، این بار ما بهترین سریال هلمز را توانستیم ببینیم. تلویزیون گرانادا، شبکهای محلی در شمال انگلیس است که سالهاست با سایر شبکههای انگلیسی رقابت دارد و در دهه 1980 آخرین ترفندش برای جلوگیری از ورشکستگی را رو کرد. آنها سراغ داستانهای کانندویل رفتند که در انگلیس به شدت محبوب است.
این بزرگترین ریسک شبکه در تمام سالهایش بود؛ اگر کار میگرفت، میتوانستند از ورشکستگی دربیایند و اگر نمیگرفت، با سر میخوردند زمین. همین شد که مسئولان شبکه تمام سعیشان را کردند تا کار بهتری ارائه کنند. فقط 5 ماه وقت صرف تحقیق برای چیدمان وسایل خانه هلمز شد. 6 ماه صرف خرید اشیاء، مبلمان و کتابهای ویکتوریایی برای خانه هلمز شد و یک ماه هم صرف ساختن خانه. تازه بعد از همه این ماجراها، خانه سوخت و کار از اول شروع شد.
این خانه در شهر منچستر ساخته شده بود و هنوز هم سرپاست و ملت از آن بازدید میکنند. بعد نوبت وسواس سر انتخاب بازیگر رسید؛ از بین 200 نفری که تست دادند، فقط جرمی برت توانست نظر مسئولان شبکه را جلب کند و تازه، هنوز سر موفقیت او شک و تردید بود اما خود برت آنقدر اصرار کرد تا گراناداییها راضی شدند.
مجموعه اول در 1984 با 13 قسمت ساخته شد. ترتیب داستانها، دقیقا همانی بود که کانن دویل تعریف کرده بود و قسمت آخر مجموعه اول هم همان قسمتی بود که هلمز و موریاتی درون آبشار سقوط میکردند.
موفقیت جرمی برت در نقش شرلوک هلمز، به حدی بود که کانالهای بیبیسی2 و کانال4 سریال را خریدند و دوباره پخش کردند. تلویزیون گرانادا نجات پیدا کرده بود. 2 سال بعد، مجموعه دوم یا «بازگشت شرلوک هلمز» ساخته شد. تنها فرق این مجموعه 11تایی با مجموعه اول، در بازیگر نقش واتسن بود.
این بار ادوارد هاردویک – پسر سدریک هاردویک، بازیگر مشهور – نقش واتسن را بازی میکرد که مسنتر، آرامتر و محبوبتر از دیوید بورک – بازیگر واتسن در مجموعه اول – بود. قسمت سوم یا «خاطرات شرلوک هلمز» سال 1990 ساخته شد که بنا به مثل مشهور «پول زیاد، تباهی میآورد»، پرخرجترین و در عین حال بیکیفیتترین مجموعه بود. این مجموعه 6 قسمت داشت.
مجموعه چهارم یا «پروندههای شرلوک هلمز» هم در 1991 با 8 قسمت ساخته شد که موفقیت مجموعههای اول و دوم را داشت. به جز اینها، تلویزیون گرانادا 5 فیلم سینمایی هم با همین مجموعه بازیگران ساخت. سال 1995 قرار بود کار ساخت مجموعه پنجم سریال شروع شود که جرمی برت، در جریان کار سکته کرد و بر اثر آن مرد.
این مجموعه شرلوک هلمز، هم به خاطر دقت و وسواس شدیدی که سازندگانش به خرج داده بودند و هم به خاطر نوع بازی جرمی برت در نقش هلمز – که با آن نگاه خیرهاش توانسته بود شخصیت پیچیده آقای کارآگاه را به خوبی تصویر کند – در سراسر جهان محبوبیت پیدا کرد. بینندگان معمولا این نکته را هم در نظر گرفتند که این سریال کاملا به داستانهای کانن دویل وفادار است.
در کل سریال فقط یک نکته بود که خارج از داستانهای کانن دویل بود و آن هم در قسمت «پای شیطان» (از مجموعه دوم) بود که هلمز کوکایین مصرف میکرد. جالب است که سازندگان برای همین تغییر، از دفتر کانن دویل مجوز گرفته بودند. پخش این مجموعه، در ایران از زمستان 73 و با نمایش قسمت «یاقوت آبی» شروع شد. مجموعه اول این قسمت را شبکه3 پخش میکرد.
مدیر دوبلاژ، بهرام زند بود که خودش هم شرلوک هلمز را میگفت. دوبله این مجموعه، بهرغم اشکالاتی مثل اینکه نقش خانم هادسن (صاحبخانه شرلوک هلمز) را در هر قسمت یک نفر میگفت، یکی از بهترین نمونههای دوبله در سیما بود.
سینک صدا و حرکت لب بازیگران فوقالعاده بود و در قسمتهایی مثل «مردان رقصان» - که تم اصلی ماجرا، رمزنگاری با حروف انگلیسی بود – به اوج خودش میرسید. پخش مجموعه دوم، سال74 از شبکه2 شروع شد. این بار شرلوک هلمز را جلال مقامی میگفت. زمستان همان سال، شبکه3 مجددا مجموعه اول را پخش کرد. پاییز75، شبکه 2، مجموعه سوم یا «خاطرات شرلوک هلمز» را پخش کرد و در زمستان 76، آخرین مجموعه با 5 فیلم سینمایی (هر کدام در 2 قسمت) روی آنتن رفت.
در مجموعههای سوم و چهارم، دوباره بهرام زند، صدای هلمز بود. امسال بهار هم که شبکه3 مجددا سری اول را پخش کرد. پخش تلویزیونی این مجموعه در ایران، نکات بامزه و در عین حال عجیب و زیادی داشت. شبکه3 از همان ابتدا، 2 قسمت از 13قسمت مجموعه اول را کنار گذاشت، اما بقیه را درست و حسابی نشان داد. اما شبکه2 بلاهای عجیب و غریبی سر سریال درآورد. مثلا در قسمت «جعبه مقوایی» سکانس اصلی داستان، به طور کامل حذف شده بود.
در قسمت «لکه دوم»، صورت شخصیت زن ماجرا که راوی داستان هم بود، از تمام صحنهها حذف شده بود و در قسمت «خانه 3شیروانی» که معلوم نبود به چه دلیل «3 مزدور» ترجمه شده، حدود نیمی از ماجرا اصلا به نمایش درنیامد.
این هم یک نمونه دیگر: در قسمت «آخرین خونآشام» واتسن جایی تعریف میکند که یک بار در افغانستان روح دیده و در ترجمه، ماجرا شده بود «یک بار در هندوستان روح دیدم!»؛ در حالی که همه شرلوک هلمزبازها زندگینامه واتسن را میدانند که مدتی در افغانستان بوده و هیچوقت به هندوستان نرفته است. ماجرا به قدری شور شده بود که یک نشریه در اعتراض به این جرح و تعدیلهای فراوان، نوشت: «انگار عوامل پروفسور موریاتی در پخش سیما نفوذ کردهاند!». با همه این حرفها، مجموعه شرلوک هلمز یکی از بهترین پلیسیهایی بود که تاکنون دیدهایم.
این را بهرام زند – مدیر دوبلاژ مجموعه – هم در یک مصاحبه تصریح کرده. او میگوید وقتی خودش برای اولین بار و پیش از شروع کار، سریال را میدیده، به مسئولان صدا و سیما گفته که «این کار حیف است! آن را با صدای اصلی پخش کنید!» و وقتی هم که خودش کار را دوبله کرده، بیشتر از هر سریال دیگری به او زنگ زدهاند و از کارش تعریف کردهاند. خود بهرام زند در آن مصاحبه گفته است که دوبلهاش در نقش هلمز، بهترین کار او در تمام عمرش است.
موریارتی پرطرفدارتر است
شرلوک هلمز، علاوه بر جایگاه ویژه در ادبیات پلیسی، یک رکورد سینمایی هم دارد. او صاحب عنوان بیشترین تعداد فیلم در مورد یک شخصیت است و آنطور که کتاب رکوردهای گینس آورده، از 1903 تا بهحال، 79 بازیگر در جلد شرلوک فرو رفتهاند و 205 فیلم هم درباره او ساخته شده است.
البته همه این فیلمها از روی اصل داستانهای کانن دویل ساخته نشده، مثلا در حالی که پروفسور موریاتی تنها در چند داستان شرلوک هلمز وجود دارد، تقریبا در بیشتر فیلمها کارگردانها با استفاده از کاراکتر او و تضاد میان 2 قطب هلمز – موریاتی، داستانشان را ساختهاند و اتفاقا بازیگران مطرح، بیشتر نقش موریاتی را بازی کردهاند.
مثلا در «محلول 7درصدی» (1976) لارنس اولیویه نقش این پروفسور دیوانه را بازی کرده و در «علامت 4» (1984) پیتر اتول. علاوه بر تقابل موریاتی – هلمز، یکی دیگر از ایدههای سینما برای تصویر کردن هلمز، درگیر کردن او در ماجراهای جاسوسی جنگ جهانی دوم است که هیچ ما بهازایی در اصل داستانها ندارد. مثلا در «زندگی خصوصی شرلوک هلمز» (1970 – بیلی وایلدر)، هلمز عاشق یک زن جاسوس آلمانی میشود.
جالب اینکه بیشترین فیلم (58 فیلم) درباره هلمز را آلمانیها ساختهاند. از بین داستانهای اصلی هلمز، «درنده باسکرویل» بیشترین اقتباس سینمایی (18 مورد) را دارد. معروفترین هلمز سینما هم نه جرمی برت، که بازیل راتبون انگلیسی است. راتبون تصویری از هلمز ارائه داد که برق هوش از چشمهایش بیرون میزد. راتبون در 14 فیلم سینمایی نقش کارآگاه ما را بازی کرد و حتی کانن دویل هم او را برای ایفای این نقش پسندیده بود اما به قول روزنامه گاردین: «کاش کانن دویل میماند و جرمی برت را هم میدید».
مردی که هلمز شد
معمولا جرمی برت را در کنار بازیل راتبون، بهترین شرلوک هلمزهای سینما میدانند. این در حالی است که برت، روش تمام هلمزهای قبلی را بههم ریخت و یک هلمز جدید ساخت. بازیگرهای قبلی این نقش، همه زور خودشان را میزدند تا استاد هر چقدر باهوشتر و سرحالتر به نظر برسد اما برت دقیقا برعکس، شرلوک هلمزی ساخت که خسته و بیحوصله بود و این اتفاق به آنچه کانن دویل تصویر کرده بود، بیشتر شباهت داشت.
جرمی برت از آنهایی بود که از بچگی هلمز میخواند و تقریبا بیشتر 56 داستان و 4 رمان کانن دویل را هم از حفظ داشت و به همین دلیل معمولا بدون خواندن فیلمنامه، سر صحنه میرفت. برت یک بار گفته بود: «به نظرم شرلوک هلمز، مخلوق تیرهبختی بود؛ او مجبور بود مدام با جنایت سر و کله بزند».
او همین حرف را در بازیاش هم درآورد و همین باعث محبوبیت فیلمهای او شد. جرمی برت درسال 1935 به دنیا آمد و 1995 مرد. این وسط چند تایی فیلم بازی کردکه معروفتریناش بانوی زیبای من و یک سریال بود که آخر هم سر همان سکته کرد و مرد. صحیح اسم جرمی برت، به سکون «ب» و کسر «را» (هر دو) است.
خشم و هیاهو: سوئینی
«سوئینی» شاید اولین سریالی بود که در آن میشد شمایل لندن مدرن را دید؛ لندنی که پر از روور و مینیماینر بود و تاکسیهای سیاه آن، اتاق جنایت. سوئینی اولین مجموعه پلیسی مدرن در تاریخ بریتانیاست؛ مجموعهای که بدون اتکا به رمانهای پلیسی با الهام از جنایتهای واقعی ساخته شد و بدجوری هم گرفت.
فیلمنامه مجموعه سوئینی کاملا اوریجینال است و برعکس مجموعههای بیبیسی – که بیشترشان در فرمت ویدئو تولید میشدند - نگاتیو 35 ساخته شد و کلی هم خرج روی دست تهیهکنندگانش گذاشت.
در حقیقت بیشتر از اینکه مجموعه سوئینی در پی حل معماهای شگفتانگیز جنایی به سبک داستانهای معمایی کلاسیک انگلیسی باشد، سعی میکرد با ایجاد حادثه، تعقیب و گریز، انفجار و خشونت تماشاگرش را پای گیرندهها نگه دارد.
جان ثاو و دنیس واترمن در نقشهای ریگان و کارتر، 2 مأمور پلیس شعبه ضد جنایت اسکاتلندیارد، گروه پروازی (معروف به سوئینی)بودند . نکته تأثیرگذار و جالب این مجموعه شخصیتپردازی بینقص کاراکتر اصلیاش است؛ «ریگان» آدمی است دمدمی مزاج، عصبی و باهوش که تمام تلاشاش این است که به هر نحوی شده، پروندههای زیر دستش را به سرعت به انجام برساند.
ریگان در این راه از هیچ جور قانونگریزیای دوری نمیکند؛ متهمانش را کتک میزند، تهدیدشان میکند و حتی بدون اجازه قاضی، خانه و زندگیشان را میگردد و به هم میریزد. ریگان حتی در یکی از قسمتها برای مقر آوردن یک قاچاقچی، همسرش را گروگان میگیرد و با تهدید بالاخره کارش را پیش میبرد.
اما در مقابل، کارتی که دستیار اول ریگان است، پلیسی است خونسرد که میتواند در هر لحظه بهترین تصمیمهای ممکن را بگیرد. در بیشتر قسمتها پیشبینیهای کارتر درست از آب در میآید و خیلی از جاها لجبازیهای ریگان با نظرات کارتر کار آنها را به جاهای باریک میکشاند.
سوئینی بین سالهای 75 تا 78 از شبکه اصلی بریتانیا پخش شد و طرفداران وحشتناکی پیدا کرد؛ به طوری که حتی در سال 2008، قرار است یک نسخه سینمایی از آن به سینماها بیاید. اما کنار کشیدن ناگهانی دنیس واترمن (کارتر) از ادامه کار، دست تهیهکنندگان سریال را توی پوست گردو گذاشت و بیخیال ادامهاش شدند.
ما از مجموعه سوئینی، فقط فصل اولش را دیدهایم و سوئینی 2 و 3 را ندیدهایم. این طور که میگویند «سوئینی 2» بهتر از بقیه مورد استقبال قرار گرفته است؛ مجموعهای که در آن خشونت حرف اول و آخر را میزند.