دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶ - ۱۳:۵۵
۰ نفر

پیتر اورنر - ترجمه علی حسینی: پدر بزرگ که گاهی حافظه کوتاه‌‌مدت مربوط به دوره خدمتش در زمان ریاست جمهوری آیزنهاور را از دست می‌دهد، مرا به اتاق کارش فرا می‌خواند تا یک بار دیگر‌ داستانی را که تا به امروز به هیچ‌کس دیگر نگفته، برایم بازگو کند.

مادربزرگ همان جا که نشسته، از پشت میز آرایش زیبایی با آینه‌ بزرگ بیضی شکلی که با لامپ‌های کوچک رنگی تزئین شده و من همیشه دوست دارم خاموش و روشنشان کنم، سرش داد می‌کشد.

اوه، تو رو به خاطر خدا سیمور، فراموش کردی که ساعت 5/7 با خانواده دوسکین تو پارک تووین اورچارد قرار داریم، حتما می‌خواهی باز هم برگردی به گذشته و جنوب اقیانوس آرام».
پدربزرگ در را محکم می‌بندد و مرا به طرف چهارپایه‌ای که کنار میزش است، می‌کشاند. تا 2هفته‌ دیگر، 13ساله می‌شوم.

- یه چیزایی هست که باید به‌ات بگم پسرم؛ چیزایی که هرگز تا حالا به کسی نگفتم. فکر می‌کنی آمادگیش رو داشته باشی؟ اون‌قدر بزرگ شدی که بفهمی؟
- بله قربان.
- مطمئنی؟
- بله می‌فهمم قربان، باید بتونم درک کنم.
پشت میز تحریر می‌نشیند و با نامه‌ بازکن فلزی طلایی رنگی که برق می‌زند و به شکل شمشیر کوچک مینیاتوری است، در یک پاکت‌نامه را برش می‌دهد و باز می‌کند.
- پس دلت می‌خواد بدونی؟
- خیلی زیاد.
- خوبه پس بلند شو بایست ملوان.
اتاق کار پدربزرگ با قالی سفید پرزداری فرش شده و پاهای لختم مورمور می‌شود و همیشه انگشت‌هایم را لابه‌لای کرک‌ها و موهای بلندش پیچ و تاب می‌د‌هم. کاکتوس‌های متعددی هم داخل اتاق است که معمولا پدربزرگ تشویقم می‌کند تا نوک تیغ‌هایش را لمس کنم و نشان دهم که یک پسر بزرگ چقدر باید پرطاقت و مقاوم باشد. او در دوران جنگ دوم جهانی کاپیتان یک کشتی توپ‌دار بود.
«دیروقت بود».
 این‌طور شروع می‌کند.
 «یکی در کابین‌ام رو زد، یک دفعه از جا پریدم. آن روزها یونیفورم پوشیده می‌خوابیدم، همین‌طور با کفش‌هام».
پدربزرگ لبخندی می‌زند. وقتی می‌خندد، حالت چهره‌اش کاملا گرد می‌شود؛ انگار که برشی به یک توپ بسکتبال زده باشند. من هم با او لبخند می‌زنم، بلافاصله می‌گوید:
 - نخند پسر، فکر نکن چون دارم به‌ات می‌خندم، نمی‌تونم همین الان جونت‌رو بگیرم، کی می‌خوای یه مرد بشی؟
مادربزرگ از پشت در اعتراض‌کنان می‌گوید:
«اوه خدای من سیمور شاید گمون می‌کنی اینجا اردوگاهه که با اون این‌طور حرف می‌زنی!».
پدربزرگ همان‌طور که مستقیم به چشم‌های من نگاه می‌کند، به سمت مادربزرگ می‌غرد؛
«ساکت باش معاون! اگه فقط یک کلمه دیگه از دهنت خارج بشه، می‌دم توی انبار کشتی زندانیت کنن و تا روز قیامت هم نتونی دوسکین‌هارو ملاقات کنی».
مادربزرگ جواب می‌دهد: اَه، اصلا من می‌رم قهوه درست کنم.
می‌گویم: دیروقت بود، یکی داشت در می‌زد.
پدربزرگ ادامه می‌دهد: 2 بار در زد و همین که دستش‌ رو برای بار سوم بالا برد، در را باز کردم.
«یه پیام از برج دیدبانی قربان! یک قایق قربان! 3 مایلی شمال، می‌تونه قایق دشمن باشه، ممکن هم هست نباشه، مشکل بشه گفت قربان!».
به آن سرباز گفتم که احتمال دشمن بودن‌اش هست. می‌دانی! بعضی از این پیغام‌رسان‌ها نمی‌فهمند که چه موقعی باید یک نفسی بکشند تا آدم بتواند یک‌کمی فکر کند، آنها خیال می‌کنند اگر حرف نمی‌زنی، دلت می‌خواهد بیشتر بشنوی، در صورتی که به هیچ عنوان حقیقت ندارد، این را خوب به خاطر بسپار. بعد رفتم به اتاق کنترل و گفتم:
«صبر کنید، تا موقعی که من قایق رو ببینم همه باید صبر کنید، اژدرافکن‌ها هم آماده باشند».
آره همین رو گفتم، شاید هم چیزی شبیه به این، جمله دقیقش رو فراموش کردم.
می‌پرسم: اژدرافکن؟
پدربزرگ جواب می‌دهد: بله. اژدرافکن.
«نمی‌تونستم واضح و دقیق اون رو ببینم ولی احتمال اینکه قایق دشمن نباشه، خیلی کم بود. می‌تونی بفهمی که من چه چیزی‌رو هدایت می‌کردم؟»
- بله قربان می‌فهمم.
- نه نمی‌فهمی ملوان.
می‌گویم: نه نمی‌فهمم؛ به هیچ وجه نمی‌فهمم.
- جناب آدمیرال طبق یک ابلاغ رسمی به ما هشدار داده بود که شدیدا مراقب قایق‌های کامیکازا باشیم. تو چیزی راجع به قایق‌های انتحاری می‌دونی؟
- تقریبا؛ او‌ن‌ها خودشون رو می‌زدن به یه گوشه‌ای از کشتی و بنگ...
- ببینم حواست با من هست یا نه، فکر نمی‌کنی چیزی که داریم راجع به‌اش حرف می‌زنیم، موضوع مرگ و زندگی باشه؟
- متاسفم قربان...
- به هر حال، صبر کردیم. نیم ساعتی طول کشید تا با استفاده از قدرت موتورهای کمکی به نیم مایلی اون برسیم، تا اینکه تونستم با چشمی دوربینم کاملا ببینمش.
پدربزرگ مکثی می‌کند و بعد کشوی سمت راست میز تحریرش را بیرون می‌کشد. داخل کشو یک تپانچه‌ ضامن‌دار و چند عکس قدیمی است. تصاویری کاریکاتوری و خنده‌دار از مرد‌ها و زن‌های مربوط به همان زمان که جمله‌های مضحکی را بیان می‌کردند، مثل «عموسام بابای منه» یا اینکه «من هیچ‌وقت یه امپراتور رو ماچ نکردم». چند ثانیه که می‌گذرد، کشوی میز را با حالتی عصبی به داخل هل می‌دهد. بعد انگار که بخواهد دعا کند، پنجه‌هایش را در هم فرو می‌برد و روبه‌روی صورتش می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- ژاپنی‌ها، ژاپنی‌های پاپتی، یه کلک پر از ملوان‌های بی‌سلاح ژاپنی. این روزها ممکنه آدم‌های دلرحم به اون‌ها بگن پناهنده ولی به گذشته که برگردیم، ما به اون‌ها جز ژاپنی چیز دیگه‌ای نمی‌گفتیم. به نظر می‌رسید روزا روی آب شناورن؛ پشت به نور داده بودن و ما فقط از پشت سر اون‌ها رو می‌دیدیم؛ انگار که یه مشت پوست و استخون به جان هم افتاده باشن و آخر کار استخون غالب شده باشه.
یک قدم به عقب می‌روم. می‌خواهم بنشینم اما این کار را نمی‌کنم. پدربزرگ ایستاده و به میز تحریر تکیه داده و حالت صورتم را زیر نظر دارد. بعد به در اتاق اشاره می‌کند و زیر لب می‌گوید: «فیلیس چیزی از این جریان نمی‌دونه». و بعد جمله‌ بدخطی را - که با حروف درشت روی برگه‌ تلگراف نوشته شده بود - نشانم می‌دهد؛
«منهدم شد».
و دوباره خیلی آرام‌تر می‌گوید:‌
«دستورش رو دادم».
میز تحریر را دور می‌زند و به گنجه جالباسی اشاره می‌کند و بی‌صدا می‌گوید:
«اونجا می‌تونیم راحت‌تر حرف بزنیم».
و من هم به دنبال او وارد مخفیگاه اختصاصی‌اش می‌شوم. چراغ را خاموش می‌کند. پدربزرگ از مدت‌ها قبل تمام وسایل و لباس‌هایش را از گنجه اتاق مادربزرگ به اینجا آورده است. در باریکه نوری که از لای شکاف در به داخل می‌آید، می‌توانم کفش‌ها و جوراب‌های سفید او را ببینم. انگار که دیگر کشتی‌اش را به لنگرگاه رسانده باشد. زیر لب زمزمه می‌کند:
«راحت باش ملوان».
و من مابین چمدان‌ها و کراوات‌ها و کمربندهایی که از هر طرف آویزان است زانو می‌زنم و می‌نشینم. موضوع این نیست که چند بار یک داستان را شنیده باشی؛ اینکه کجا شنیده باشی مهم است. حالا می‌بینم با اینکه قبلا بارها گوش به این ماجرا داده‌ام ولی اولین بار است که من و پدربزرگ تنهای تنها داخل این گنجه لباس هستیم و او این قصه را برایم تکرار می‌کند.
می‌پرسم: چرا؟ با اینکه می‌دونستید اون آدم‌ها بی‌خطر بودن، چرا؟
جواب داد: چرا؟
نه اینکه بخواهد سؤال مرا تکرار کند بلکه گویی خود او هم دلیل واقعی‌اش را نمی‌داند. آه بلندی می‌کشد و با اینکه هنوز داخل گنجه لباس‌ها هستیم، همان‌طور پچ‌پچ‌کنان می‌گوید: «بعضی‌ها‌ ممکنه به‌ات دروغ بگن و علتش رو بندازن گردن جنگ ولی من دروغ تحویلت نمی‌دم. این موضوع هیچ دخلی به جنگ نداشت و همه چیز مربوط به یونیفرمی می‌شد که تنم بود چون که حرفه‌ من فقط گرفتن تصمیم بود، به علاوه با یه کلک پر از ژاپنی‌های پاپتی چه غلطی می‌تونستم بکنم؟ ما در حال جنگ بودیم».
- اما شما همین الان گفتید که...
- خوب گوش کن، گفتم که مربوط به شغلم می‌شد. به خاطر اینکه مردهایی مثل من باید دنیا رو جای امنی برای مردهایی مثل پدر تو بکنن و بزدل بودن نمی‌تونه این معنی رو بده که نشه حتی غیرنظامی‌ها رو هم فرستاد
 روی هوا. به خاطر اینکه باید اون‌‌طور می‌شد. من توی آن سواحل حداقل هفته‌ای یک بار این کار رو انجام می‌دادم.
دست‌های سنگین و قدرتمندش را روی شانه‌هایم حس می‌کنم.
«جایی که درز نمی‌کنه».
نفس بلندی می‌کشم و می‌گویم: هیچ‌وقت.
می‌گوید: خوبه.
در تاریکی ایستاده‌ایم و به همدیگر نگاه می‌کنیم. داستان همان ماجرای همیشگی است؛ با این فرق که این بار اشک‌هایش مثل باران سرازیر شده. آب بینی‌اش را با دست پاک می‌کند. نزدیک می‌شوم و آستین یکی از بلوزهای پشمی‌اش را تعارف می‌کنم. پدربزرگ می‌گوید:
«می‌خوام برم بیرون».
می‌رود و مرا در اتاقک اعتراف خود تنها می‌گذارد.
چیز دیگری خاطرم نمی‌ماند حتی زبری دست‌هایی که مثل فلس‌ ماهی روی استخوان کتفم خارخار می‌زد. بار دیگر در باز می‌شود و مادربزرگ می‌گوید:
«سیمور... سیمور. این بچه کجاست؟».

کد خبر 36953

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز