و با گلولههای کوچک و بزرگ برف، دوستامرو هدف بگیرم و در پی انتقام اونا با جیغای بلند و کوتام فرار کنم و خودم را پشت بچههای دیگر مخفی کنم خواب راه چشمام را گم میکرد و به بیراهه میرفت و اگر هم لحظهای از بیراهه به راه میآمد تا خود صبح هزار تا آدم برفی و کوه یخی میساخت و خراب میکرد. چه دورانی بود بچگیها!
صبح با صدای خرخر پارویی که پشت بوم را میروبید از خواب آدم برفی میپریدم و با یک جست، تند و تیز، خودم را پشت پنجره میرساندم. خدایا چه عالمی بود!
همه جا سفیدپوش شده بود؛ درختها زیر سنگینی برف مثل عروسهای خجالتی منتظر بودن تا داماد از راه برسد و تور سفید را از روی سرشان بردارد و باباها همراه پسرای بزرگترشان داشتن پشت بامها را پارو میکردند و لحظه به لجظه صدای گرومپ و گرومپ کپههای برفی که از پشت بام روی زمین پرتاب میگشت بیشتر و بیشتر میشد.
مثل این بود که به میمنت عروسی با شکوه درختا روی سر اونها نقل میپاشند و این طوری بر سفیدی زمین افزوده و افزودهتر میشد و این کار برای ما بچهها از هر چیزی خوشایندتر بود، چون هر چی برف بیشتر روی زمین جمع میشد تپه برفی که ما درست میکردیم هم بزرگتر میشد.
بابام برفها را از روی پشت بام میروبید و داداشام هم اونا را از توی حیاط به طرف بیرون هل میدادن و من با ذوق داد میزدم: «آخ جون چهقدر برف باریده» و بعد میپریدم برم توی حیاط که مامانم لباسهام را میگرفت و میگفت: «کجا!؟ باز برف باریده و تو جنی شدی؟ با همین یه لا لباس میخوای بری برف بازی؟ تازه، هنوز صبحانتم نخوردی.»
صورت شسته و نشسته، صبحانه خورده و نخورده دوباره میپریدم برم توی حیاط که باز صدای مامانم بلندمیشد که «دختر با اون لباس بری بیرون که از سرما میمیری.»
و بعد با مهربانی ژاکت پشمی صورتی رنگی را که خودش بافته بود بر تنم میکرد و دسته پریشان موهای سیاهم را پشت سرم جمع میکرد و پس از این که کلاه سفیدم را روی سرم میکشید شال گردنم را به دور گردن و دهانم میپیچید و دستکش و جورابام را به دستم میداد و میگفت: «بعد از پوشیدن اینها میتونی بری، در ضمن چکمههات یادت نره.» آخ چه روزایی بود بچهگیها!
جورابهام را که میپوشیدم نوبت دستکشهام بود و بعدش مامانم که باید محکم میبوسیدمش، آخه جوری نگاهم میکرد که دلم براش ضعف میرفت.
بیرون در، چکمهها منتظرم بودن و منتظرتر از اونها دوستهام بودن که با دیدنم به طرفم میدویدن و میگفتن «چهقدر میخوابی؟ خیلی وقته منتظرتیم. پسرها دارن تپه برفی را درست میکنن و ما ازشون عقب موندیم.» همشون تقریبا هم سن و سال خودمون بودن و یا یکی دو سال بزرگتر.
با این که دستهاشون کوچک بود اما احساس مردانگی و بزرگی میکردند، به همین خاطر هم پاروها را محکم چسبیده بودن و برفا را از گوشه و کنار کوچه جمع میکردن و میبردن کنار تیر چراغ برق.
آخه اونجا از گزند آفتاب در امان بود و تقریبا تا اواخر اسفند تپه برفیمون پابرجا می موند و میتونستیم راحت از بالا تا پایینش سر بخوریم یا توی غار کوچولویی که داخلش درست میکردند بازی کنیم.
پسرها همان طور که برفها را روی هم تلانبار میکردند زیر چشمی هم ما رو میپاییدن و ما دخترها با نگاهامون به هم میفهموندیم که داریم از قافله عقب میمانیم و اگه دیر بجنبیم اونها کارشون را تموم کردن و ما هنوز اول راهیم.
به همین دلیل دست به کار شدیم؛ باید دو تا آدم برفی درست میکردیم، یکی دختر و یکی پسر و دختره باید از پسره خوشگلتر میشد. ساختن ظاهر آدم برفی که تمام میشد نوبت به آراستنش میرسید و اون وقت هر کسی وظیفهای را به عهده میگرفت؛
یکی گردو میآورد برای چشماشون، اون یکی دو تا هویج کوچیک و بزرگ برای دماغاشون که طبیعتا هویج کوچیکه مال دختر برفیه بود و یکی دیگر هم قبول میکرد که شال گردن و کلاه بیاره.
خلاصه کلام این که همزمان با تمام شدن تپه برفی پسرها، آدمک برفیهای ما دخترها هم تمام میشد و تازه نوبت بازی میرسید.
اونقدر روی برفها سر میخوردیم و بههم دیگر گلوله برفی میزدیم که از نا میرفتیم، دست و پاهامون کرخ و صورتامون از شدت سرما سرخ میشد و دماغامون قرمز قرمز و اون وقت بود که دیگه زمان خداحافظی میرسید که ناغافل یه گلوله برفی میخورد توی صورتت و تو از شدت درد مچاله میشدی توی خودت و بعد دست مهربانی سرت را نوازش میکرد و لحن عذرخواهی را میشنیدی که «تو رو خدا ببخش، نمیخواستم به تو بزنم.
محسن جا خالی داد و خورد به صورتت.» و تو نگاهش میکردی، چشمانش صمیمانه و با محبت به تو دوخته شده بود و بار هزاران کلام عذرخواه را بر دوش میکشید، نگاهی که با وجود گذشت سالیان دراز هنوز در خاطرت نقش بسته و تو با اینکه از درد به خود میپیچیدی لبخندی میزدی و میگفتی: «عیب نداره، بازی اشکنک داره سرشکستنک داره.»
و بعد همگی، دختر و پسر سرشار از نشاط، خندهای از روی سرخوشی سر میدادیم و برای روز بعد و شیطنتی دوباره از هم خداحافظی میکردیم، در حالی که در دل دعا میکردیم که ای کاش باز هم برف ببارد، برفی سنگین که دبستانها را تعطیل کند و ما را به کوچه بکشاند. به، چه کوچهای بود کوچه بچهگیها!
بچهگی خیلی تند گذشت؛ همانند چشم برهم زدن، اما با رفتنش نوجوانی را برجا گذاشت. آمدن برف و روبیدن آن، شوق پشت پنجره و انتظار برای دویدن میان تودههای برف، همانند کودکی دلم را قلقلک میداد.
وقتی اخبار ساعت 7 صبح از تلویزیون اعلام میکرد که به علت بارش شدید برف کلیه مدارس تعطیل است، مثل بچهگی از شور فریاد میزدم و خواهش پریدن به کوچه و قلتیدن برف بر دلم چنگ میانداخت.
با اینکه همه چیز مثل گذشته بود، اما چیزی مانع انجام آن میشد و آن اینکه من بزرگ شده بودم و دیگر به قول مامانم برای خودم داشتم خانمی میشدم؛ دیگر زشت بود که مثل بچهها شال و کلاه برتن کنم و در میان برفها بدوم و گلوله برفی به دوستانم بزنم و همبازی پسرها باشم، باید سنگین و رنگین رفتار میکردم.
ولی سفیدی برف و شوق اینکهآنها را در میان پنجههام بفشارم از میان نرفته بود، این بار به گونهای دیگر دل به برف و سرمای دلنشین او سپردم. محجوب و با وقار لباس پوشیدم و پا به کوچه گذاشتم، دوستهام چون گذشته انتظارم را میکشیدن و مثل همیشه غرولند کنان، که چرا باز دیر کردهام؟
نگاهی به اطراف انداختم؛ چیزی عوض نشده بود، برفها روبیده شده بودن و تلهای برفی در گوشه و کنار کوچه به چشم میخورد و مثل قبل پسرها مشغول جمعآوری برف و کپه کرده اونا در کنار تیر چراغ برق بودن.
تنها تغییر محسوسی که مشهود بود این بود که دوستای دوران کودکی ام همانند من بزرگ شده بودند، دخترا موقرانه رفتار میکردن و پسرا قد کشیده بودن و پشت لبشون کمی سبز شده بود سپس اونا به کمک کوچکترا شتافتن تا در جمعآوری برف یاریشون کنن و ما هم برای ساختن آدمکهای برفی دختر و پسر به کمک دخترای کوچکتر رفتیم، آخه این رسم قدیمی کوچه ما بود و دخترک برفی باید خوشگلتر از پسر برفیه میشد و ما در این میان تجربهای عمیقتر داشتیم.
وه، چه خوش بود نوجوانی و چه کوچهای بود که کوچه پرمهر بچهگی ها!
قانون طبیعت نوجوانیرو هم به دنبال کودکی با خود برد و جوانی جایگزین آن دو شد و به همراه این تغییر طبیعی ما نیز ازکوچه بچهگیها کوچیدیم.
دیگه خونه ما کوچه نداشت، کوچهای که دوستان همدلش با بارش اولین ستارههای برف پشت پنجره برای هم دست تکون بدن و برای تعطیل شدن مدرسهها و ریختن به کوچه و برفبازی و ساختن آدمکهای برفی دختر و پسر که عاشقونه دست در دست هم داشتند و تا اواخر اسفند تنگ هم میایستادند و سپس با آب شدن در جوی روانی که در کوچه جاری بود به هم میپیوستند دعا کنن.
کودکی رفت و نوجوانی را به دنبال خود کشید و کوچه هم از ما جدا شد. اما ای کاش اینها تنها تغییرات زندگیام بودند، حالا خونه ما پنجرهای داشت که رو به خیابون باز میشد و وقتی ستارههای برف بر روی زمین مینشستن دیگه خبری از تپه برفی کنار تیر چراغ برق و آدمکهای برفی و دوستای زمان کودکی و نوجوانی نبود، بلکه ترس بود.
ترس راه رفتن بر روی برف. چون با هر قدم که برمیداشتم لرزش لغزیدن بر روی زمین را احساس میکردم، آخه دیگه باید دستامرو حلقه دستای محکمی میکردم تا بتونم حداقل صدای خش خش برفها را زیر پاهام حس کنم چه برسه به اینکه روی برفا غلت بزنم، سر بخورم، گلولههای برفی به این و اون بزنم و یا با دویدن و پنهان شدن پشت بچهها خودم را از انتقام اونا در امان نگه دارم.
روزها و شبها به سیر طبیعی خود ادامه دادن و زمستان پشت زمستان از راه رسید و امروز دیگر حتی شنیدن صدای خش خش دلنواز برف در زیر پاهام هم برام به صورت یک رویای دستنیافتنی شده؛ حالا وقتی دانههای سفید و قشنگ برف را از پس پنجره اتاقم میبینم باز هم ذوقزده میشم آخه من همیشه عاشق برف و ستارههای ریز و کوچولوی اون بودم اما به این فکر میکنم که فردا وقتی همه جا سفیدپوش شدن صدای ترق و تروق شکستن دانههای برف را دیگه باید زیر چرخهای ویلچرم بشنوم.
تازه اگر بیرون از خونه هم کاری داشته باشم باید مواظب باشم که نکنه یه بار موقع سوار شدن به ماشین سر بخورم و بدتر از همه غرولندهای رانندهای که کرایهاش را 2 برابر میگیره اما باز هم میگه عجب کاری کردم که سوارت کردم، اگه شما این وضعیت را نداشتین حتماً پیادتون میکردم را هم باید بشنوم.
یادش بخیر، چهقدر فرقه میان غرغرای دوستای بچهگی و غرغرای رانندهای که قلبت را میشکنه و غرورت را با بار منتش جریحهدار میکنه. با این همه من هنوز هم برف و سرمای دلپذیرش را دوست دارم، چون صدای خرد شدن آن را میتوانم زیر چرخهای ویلچرم حس کنم و دانههای سفیدش را توی مشتم بفشارم و با گرمای دستام اشکشون را در بیاورم، هر چند که دیگه خبری از تپه برفی، آدمکهای پسر و دختر که دختره باید قشنگتر از پسره میشد و بازی روی تل برفها نیست.
به چه خوش بود روزگار بچهگی، نوجوانی و کوچه پر از همدلی بچهگیها!