اخیرا گزارشی را به قلم «سم جوردیسون» درباره سرمنشأ نویسنده شدن «گابریل گارسیا مارکز» نویسنده فقید کلمبیایی و برنده نوبل ادبیات ۱۹۸۲ منتشر کرده که آن را در ادامه میخوانید:
نویسنده «صد سال تنهایی» برای روایت داستانی ناممکن که تردیدهای خواننده را زیر سوال میبرد، از «کافکا» و قصههای مادربزرگش وام گرفته است. «گابو» در مصاحبهای با «پاریس ریویو» میگوید: در ابتدای این رمان آمده «یک روز صبح وقتی گرگور سامسا از خوابی آشفته بیدار شد، دید در رختخواب خود به حشرهای بزرگ تبدیل شده است.» وقتی این خط را خواندم فکر کردم خبر نداشتم میشود اینطور هم نوشت. اگر میدانستم، مدتها پیش نویسندگی را شروع میکردم. بنابراین، بلافاصله نوشتن داستانهای کوتاه را شروع کردم.
طبیعتا این مسأله سرآغاز مشهور رمان «صد سال تنهایی» را به یاد میآورد: «خیلی سال بعد، جلو جوخه آتش، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بیاختیار بعدازظهرِ دوری را به یاد آورد که پدرش او را برد تا یخ را بشناسد.»
تاثیر «کافکا» بر «مارکز» را در ادامه رمان هم میشود دید؛ «گارسیا مارکز» ایده این را که هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد برداشته و با آن جلو میرود. در اولین فصل «صد سال تنهایی» با مردی مواجه میشویم که پیر میشود و دوباره جوان میشود. ما اخطارهای واضح و دقیقی درباره آینده میشنویم و داستانهای عجیب و غریبی همچون مرغی که ۱۰۰ تخم میکند. جهان این کتاب را نمیشود با ایدههای واقعی و فیزیکی محدود کرد.
اما موضوع دیگری که «مارکز» از «کافکا» یاد گرفت این بود که هرقدر ایدههایت پیچیده باشد، باید آن را با روایتی ساده بیان کنی. تو از دیدن جهانی که در آن یخ به اندازه روحی که تو را در حمام آزار میدهد اهمیت دارد، حیرتزده میشوی، دنیایی که در آن احتمال به دنیا آمدن نوزادی با دم خوک، از واقعیتهای زندگی به حساب میآید.
اما تنها «کافکا» نبود که الهامبخش «مارکز» شد. این نویسنده کلمبیایی همچنین بعضی از داستانهایش را به مادربزرگش نسبت داده است: «او داستانهای فانتزی و ماوراءالطبیعه را خیلی طبیعی تعریف میکرد... آنچه از همه مهمتر بود، حالت چهرهاش بود. مادربزرگم وقتی داستان میگفت اصلا حالت صورتش را تغییر نمیداد و این همه را غافلگیر میکرد. در تلاشهای قبلیام برای نگارش «صد سال تنهایی» سعی کردم داستان را بدون اینکه باور کنم، روایت کنم. متوجه شدم کاری که باید انجام دهم این است که خودم داستان را باور کنم و به همان شکلی که مادربزرگم قصه میگفت، آنها را روایت کنم: با چهرهای سنگی.»
یکی از نمونههای مشهور این صورت سنگی «مارکز» اوایل کتاب دیده میشود؛ وقتی یکی از «خوزه آرکادیو»ها در حمام میمیرد. کاملا روشن نمیشود، اما به نظر میرسد او به سر خود شلیک کرده است. بعد از پیچیدن صدای گلوله، جریان خونی در شهر ماکوندو به راه میافتد و این قصه کاملا طبیعی و در حد حرف زدن مردم درباره ترافیک، گفته میشود. این روایت با جزییات حسی غنیاش، یکی از نمونههای ممکن در برند رئالیسم جادویی «مارکز» است.
چه چیزی غمانگیزتر از جاری شدن خون پسری تا رسیدن به مادرش در خانه؟ یا احمقانهتر؟ چرا ما باید روی جهانی حساب کنیم که هر چیزی در آن ممکن است؟ این جهانی نیست که در آن هیچ چیز اهمیت ندارد؟ چون تنها قانون آن هوا و هوس نویسنده است؟ تا کجا میتوانیم جلو ناباوریمان را بگیریم؟
من اغلب در مواجهه با رئالیسم جادویی، منفینگر بودم اما وقتی داشتم «صد سال تنهایی» را میخواندم، موفق شدم صدای پشت ذهنم را خاموش کنم. وقتی جریان خون را دنبال میکردم، این صدا نپرسید: «واقعا؟»ـ اما وقتی هم که جریان به «اورسولا» رسید، جلو طنین احساسم را نگرفتم.
چیزی درباره «مارکز» هست که تا حد زیادی به او کمک میکند قسر در برود. او میگوید: «یک رماننویس میتواند دست به هر کاری بزند، تا زمانی که کاری کند مردم او را باور کنند.» شاید جادوییترین چیز درباره نوشتار او هم این است که ما باورش داریم.
«گابریل گارسیا مارکز» نویسنده مطرح کلمبیایی سه سال پیش در یکی از روزهای نیمه ماه آوریل با زندگی وداع گفت. او ۱۲ سال پایانی عمرش را با سرطان غدد لنفاوی جنگید و در سالهای آخر درگیر زوال عقل و آلزایمر شده بود. وضعیت بد سلامتی او طی سالهای آخر، جامعه ادبیات و روزنامهنگاری جهان را متأثر و مرگ او کتابدوستان بیشماری را در سرتاسر دنیا اندوهگین کرد.
«مارکز» که از مشهورترین نویسندگان آمریکای لاتین به حساب میآمد، ششم مارس ۱۹۲۷ در آرکاتاکای کلمبیا متولد شد. «گابو» زمانی که در دانشگاه ملی کلمبیا رشته حقوق میخواند، به طور جدی وارد کار روزنامهنگاری شد. این نویسنده اولین اثر داستانی خود را در سال ۱۹۴۷ در روزنامه «ال اسپکتادور» چاپ کرد. از آن پس هفت سال برای نگارش اولین رمان کوتاه خود تحت تأثیر نویسندگانی چون «ویلیام فاکنر» و «ویرجینیا وولف» وقت صرف کرد. «طوفان برگ» سرانجام در سال ۱۹۵۵ به چاپ رسید و سپس شاهکار او «صد سال تنهایی» در سال ۱۹۶۷ روانه بازار کتاب شد.
«مارکز» در طول عمرش به نوشتن ادامه داد و آثاری را چون «پاییز پدرسالار» (۱۹۷۵) و «عشق سالهای وبا» (۱۹۸۵) که از معروفترین رمانهایش هستند، خلق کرد. این نویسنده کلمبیایی شانس این را داشت که در زمان حیاتش به موفقیت مالی برسد و مورد تحسین منتقدان ادبی قرار گیرد؛ اتفاقی که برای خیلی از همتایان او رخ نمیدهد. «گابو» را پس از «میگوئل سروانتس» نویسنده قرن هفدهمی «دن کیشوت»، محبوبترین نویسنده اسپانیولیزبان میدانند. علاوه بر محبوبیت ادبی، «مارکز» برای خلق سبک ادبی «رئالیسم جادویی» هم اعتبار بسیاری برای خود خرید. با این حال اینها تنها افتخارهای ادبی «مارکز» نیستند. او در هشتم دسامبر ۱۹۸۲ مهمترین جایزه ادبی جهان، یعنی نوبل را به دست آورد.
نظر شما