به رفاقتهاي جديد فكر ميكردم، به گردشهاي دستهجمعي، به دفترچههاي خاطرات و پوشيدن لباسهاي جديد. حواسم به هيچكدامشان نبود.
مادر ميخنديد، پدر شعر ميخواند و مادربزرگ قصه ميگفت. من اما در هياهوي جواني، در عالمي ديگر بودم. به رشته تحصيلي فكر ميكردم، به تستهاي كنكور و به تصورات رنگين از آيندهاي دور. حواسم به هيچكدامشان نبود.
مادر ميخنديد، پدر شعر ميخواند و مادربزرگ قصه ميگفت. من اما در هياهوي دانشجويي، در عالمي ديگر بودم. به فكر كتابهايي كه بايد ميخواندم، بحثهايي كه نبايد از آنها عقب ميماندم، فيلمهايي كه نديده بودم و به افسون يك نگاه؛ نگاهي كه ميتوانست آيندهام را رنگين كند. حواسم به هيچ كدامشان نبود.
مادر ميخنديد، پدر شعر ميخواند و مادربزرگ ديگر نبود. من به جاي خالي مادربزرگ نگاه ميكردم. افسوس ميخوردم اما باز هم در عالمي ديگر بودم. به شغل فكر ميكردم، به استقلال، به پولهايي كه بايد درميآوردم، به سفرهايي كه بايد ميرفتم، به عشق، به نگراني ... و باز هم حواسم به هيچكدامشان نبود. حواسم نبود كه لبخند مادر چطور كمرنگ شد و حال و حوصله پدر چطور براي شعر خواندن كمتر. حواسم به هيچكدامشان نبود.
بزرگ و بزرگتر شدم، شغل پيدا كردم، مستقل شدم، سفر رفتم اما تازه فهميدم كه كل زندگيام در همين 3 اتفاق خلاصه شده بود: «خنده مادر، شعر پدر و قصه مادربزرگ» و من هيچوقت حواسم نبود.
نظر شما