دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۷:۳۶
۰ نفر

همشهری دو - امیر اسماعیلی: آقای خدا بیامرزم صدایم زد و گفت: «فاطمه! این پسره ابوالقاسم، پسر خوب و اهل کاریه. من راضی‎ام به این وصلت. خودت چطور؟»

شقایق

صورتم سرخ شد. سرم را پايين انداختم. آقام دوباره پرسيد. آرام گفتم:«هرچي شما صلاح مي‎دوني آقاجان!». فروردين سال42 و در 14سالگي پاي سفره‌عقد به حاجي بله گفتم. از همان زمان فهميدم‌ اين جوان متدين و خوش‌خلق، در راه مبارزه و فعاليت‌هاي انقلابي با كسي تعارف ندارد. بعد از آن هم تا پيروزي انقلاب اسلامي حاج‌ابوالقاسم پاي ثابت همه مجالس مذهبي و سخنراني‌هاي سياسي و راهپيمايي‌ها بود و گوش به فرمان امام(ره) . حاجي جديت و جذبه‌ مردانه خاصي داشت. در فاميل هم به‌دليل احترام به پدر و مادر و همسر، زبانزد خاص و عام بود. خدا رحمتش كند، خيلي حواسش به من بود. شرايط مرا كه سن و سال كمي داشتم خوب درك مي‌كرد. 21سال زندگي با او برايم پر از خاطرات خوش بود.

حاج ابوالقاسم چندين سال در مغازه خياطي‌اش در خيابان اسكندري‌جنوبي براي كسب روزي حلال سوزن زد و هم‌محله‌اي‌ها را نونوار كرد. حاجي به‌دليل دوران سخت كودكي‌اش سواد زيادي نداشت اما به‌شدت عاشق مطالعه و پيگيري اخبار بود. به همين دليل درباره مسائل روز اطلاعات خوبي داشت. هميشه در مغازه‎اش بحث‎هاي انقلابي برپا بود. خدا وكيلي قشنگ و تأثيرگذار هم صحبت مي‎كرد. بعد از پيروزي انقلاب، حاجي تمام همتش را گذاشت براي اينكه جوان‎هاي محل را با اهداف پليد گروهك منافقين آشنا كند و جلوي لغزش آنها را بگيرد.

ساعت ده و نيم صبح پنجمين روز‌ماه رمضان سال63 بالاخره اتفاقي كه نگرانش بودم افتاد. گرچه شهادت حاجي خيلي دور از انتظار نبود. آن روز 2 نفر از اعضاي گروهك منافقين به مغازه خياطي حاجي مي‎روند. مغازه هيچ‌وقت خالي نبود؛ يا مشتري براي سفارش و تحويل گرفتن لباسش آنجا بود يا همسايه‌هايي كه مي‌آمدند تا تحليل‌هاي حاجي درباره مسائل روز را بشنوند. همين مسئله هم بارها اجراي نقشه شومشان را به تأخير انداخته بود. اما آن روز با اينكه مي‌بينند 2 نفر در مغازه نشسته‌اند، به‌عنوان مشتري وارد مي‌شوند و بعد از چند سؤال با كلت‌هايي كه صداخفه كن روي آن نصب شده بود با شليك به سر، سينه و شكم حاجي او را به شهادت مي‌رسانند.

بعد از شهادت حاجي من ماندم و 4 فرزند. بزرگشان 18ساله و كوچك‎شان سه‌ونيم ساله. سخت بود نبودن حاجي. ولي بايد صبر مي‎كردم. صبر مي‎كردم و بچه‎ها را به ثمر مي‎رساندم. پسرم محمد وقتي جنگ شروع شد 12ساله بود. شاگرد اول و درسخوان. خلق و خوي‎اش به حاج‌ابوالقاسم رفته بود. مي‌خواست برود جبهه. حاجي چون پسر بزرگترم هم منطقه بود، رضايت نمي‎داد.

وقتي پدرش راضي نشد رضايتنامه‌اش را امضا كند به من متوسل شد؛ «مامان!‌ كاري نكنيد كه فرداي قيامت در برابر خانم فاطمه‌زهرا(س) شرمنده باشيد. اگر از شما گلايه كردند كه مگر علي‌اكبر(ع) من جوان نبود كه در راه اسلام شهيد شد چه جوابي مي‌خواهيد بدهيد؟ بگذاريد آن روز من آبروي شما باشم.» حرف‌هايش حق بود و چاره‌اي جز تأييدش نداشتم. رضايتنامه را كه امضا كردم وقتي به داخل خانه برگشتم حاجي نگاهي كرد و گفت: «مطمئن هستي فردا روز كه خبر شهادتش را آوردند بي‌قراري نمي‌كني؟» گفتم: «هرچه قسمتش باشد همان مي‌شود. راضي‌ام به رضاي خدا». 3‌‌سال بعد از شهادت حاجي خبر شهادت محمد را آوردند. ياد حرف حاجي افتادم. دستم را رو به آسمان گرفتم و گفتم راضي‎ام به رضايت خدا. و چه بغضي راه نفسم را بست... .

کد خبر 371703

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha