برخي اوقات، اين فرايند اشتباه پيش ميرود و سلولهاي جديد هنگاميكه بدن به آنها نيازي ندارد، تشكيل ميشوند و سلولهاي پير يا آسيب ديده عادي از بين نميروند. در اينصورت فرد دچار تومور ميشود. بيماران مبتلا به تومور مغزي بسته به محل تومور، علائمي همچون تشنج، فلج اندامها و اختلالات بينايي و شنوايي دارند.
عاطفه تا سوم راهنمايي مانند همسنهاي خود به مدرسه ميرفت و كنار همكلاسيهاي خود شاد و خوشحال بود اما يك تشنج همهچيز را دگرگون كرد. حالا او 5سالي ميشود كه به تومور مغزي مبتلا شده و ديگر نه ميتواند درس بخواند و نه بيرون از خانه باشد؛ اين بار او بايد تحت عمل سوم جراحي قرار بگيرد و مادرش ناچار است با وجود بيكاري شوهرش هزينههاي درمان او را پرداخت كند.
- ته دنيا
وقتي آدرس خانهشان را از مادر عاطفه ميخواهم ميگويد: «ته دنيا را بلدي؟ آنجا خانه ماست». شايد راست ميگويد چون راننده بهسختي خانه آنها را در قزلحصار پيدا ميكند؛ خانهاي كوچك در شهركي كه نه بيمارستان دارد و نه درمانگاه. وقتي ميرسيم با هماهنگي مادر، عاطفه خانه نيست چون او دوست ندارد عاطفه متوجه بيپولي مادر براي ادامه درمانش شود.
مادر عاطفه با ديدن ما چادرش را محكمتر ميكند، تعارفمان ميكند كه داخل خانه برويم؛ خانهاي كوچك كه با يك نگاه ميتوان به سادگي زندگي اين زن پي برد. در اتاق 4متري نشسته. رختخواب و يخچال به ديوار تكيه دادهاند. گيرههاي پرده يكي در ميان از چوبپرده بيرون آمده. اتاق تاريك است.
صورت مادر پر از چين و چروك است و دستانش آنقدر پينه بسته و پرخراش است كه نميتواني به آن نگاه كني. درد نگاهش و پشت خميدهاش را هم كه به ظاهر تكيدهاش اضافه كني، دلت را غم ميگيرد.
از زندگياش ميپرسم و از اينكه چطور از اينجا سر درآورده. در پاسخم ميگويد: «خيلي بچه بودم كه ازدواج كردم اما شوهرم بيكار و معتاد بود براي همين با وجود يك دختر 5ساله، مجبور به جدايي شدم. بعد از چند سال كه در خانه مردم كار ميكردم با شوهر دومام آشنا شدم و ازدواج كرديم. اوايل او در يك كارگاه كار ميكرد و همهچيز خوب بود اما دختر دومام كه به دنيا آمد شوهرم كارش را تغيير داد و راننده شد. ديگر درآمد سابق را نداشت، كمكم از اين كار هم بيرون آمد و ديگر سركار نرفت».
حالا تعدادي پرونده و عكس جلوي من ميگذارد و ميگويد: «الان شوهرم بيكار شده و پول رهن خانه كه پيش صاحبخانه داشتيم تمام شده، براي همين ماندهام چهكار كنم».
او ادامه ميدهد: «دخترم سالم بود؛ هيچ مشكلي نداشت اما الان اصلا نميتواند حتي سرش را بهمدت طولاني پايين بيندازد. نميدانم چي شد اما يك روز كه خواب بود تشنج كرد، وقتي بردمش دكتر، بعد از كلي ام.آر.آي و سونوگرافي تشخيص تومور مغزي دادند. از آن زمان هميشه تشنج ميكند و بايد دارو مصرف كند».
اشك از چشمهايش سرازير ميشود. حتما ياد روزهايي ميافتد كه دخترش سالم بود اما حالا براي درمان او بايد زمين و زمان را به هم بدوزد. شايد به هزينههاي درمانش فكر ميكند، به ترس از بيماري و... .
- جراحي اول و دوم
وقتي پزشكان تومور مغزي عاطفه را تشخيص دادند او نياز به يك عمل جراحي داشت اما آهي در بساط نبود. مادرش با كمك چند خير توانست هزينه اين جراحي را تأمين كند. مادر عاطفه ميگويد: «وقتي دخترم تشنج كرد با 50هزار تومان بيمارستان رفتم. فكر نميكردم بيماري آنقدر جدي باشد اما با كلي آزمايش مشخص شد عاطفه تومور مغزي دارد و بايد جراحي شود».
نفس عميقي ميكشد و انگار به گذشته برگشته است. حالا تمايل بيشتري دارد كه درباره خودش حرف بزند. ميگويد: «بهخاطر رسيدگي به عاطفه و دختر كوچكم نميتوانم كار دائم داشته باشم، دنبال كار در خانه هم بودم اما پيدا نشد. اينجا كلا ته دنياست هيچچيزي وجود ندارد نه بيمارستان، نه كار و نه فاميلي كه به دادم برسد».
آنها بهدليل نداشتن هزينههاي سنگين درمان، خيلي دير جراحي عاطفه را با كمك چند خير انجام دادند. بعد از عمل اول، مدتي حال عاطفه خوب بود اما دوباره تشنج به سراغش آمد و پزشكان تشخيص جراحي دوم راهم دادند. خوشبختانه مادر توانست با كمك خيري اين هزينه را هم پرداخت كند و يكبار ديگر جان دخترش را نجات دهد. لبخند تلخي ميزند و ميگويد: «هربار فكر ميكنم ديگر تمام شد و دخترم ديگر نياز به درمان ندارد اما باز هم دكترها ميگويند بايد عمل شود. همين ماه پيش 4بار تشنج كرد و دكترش گفت نياز به جراحي سوم دارد. اما من هنوز پول ام.آر.آي را هم ندارم چه برسد به جراحي».
- جراحي سوم
مادر كاغذها را جمع ميكند و ساعت را ميپرسد. چيزي به آمدن عاطفه نمانده است. ميگويد: «همسايهمان كه ميدانست شما ميآييد او را به بهانه ديدن مانتو به خانه خودشان برده اما فكر كنم ديگر برگردد». بعد بلند ميشود و خيلي سريع كاغذها را زير فرش پنهان ميكند. ميگويد: «هنوز به عاطفه نگفتهام دوباره عمل دارد چون هربار كه اتاق عمل ميرود خيلي سختي ميكشد. فعلا به او گفتهام بايد ام.آر.آي شود. تا ببينم چطور هزينه جراحي را تأمين ميكنم».
آنطور كه مادر ميگويد عاطفه اكنون شرايط بسيار سختي دارد. او بايد جراحي شود تا شايد از شدت تشنجها كم شود اما مادرش ديگر نميداند براي اين جراحي به چه كسي رو بزند. او ميگويد: «عاطفه دختر حساسي است و اصلا دوست ندارم متوجه شرايط سخت زندگي شود چون براي روحيه او اصلا خوب نيست و بيشتر تشنج ميكند، دختر كوچكم هم از اين موضوع خيلي غصه ميخورد».
بهصورتش كه نگاه ميكنم چشمها غمدار و نمناك هستند. ميپرسم بيمه نداريد؟ انگار سؤال خوبي نپرسيدهام به گوشهاي خيره ميشود و ميگويد: «حتي آن زمان هم كه شوهرم كار داشت دنبال بيمه نرفت اما الان با كمك يكي از همسايهها بيمه سلامت داريم كه آن هم هزينهها را نميدهد». انگار خاطره بدي يادش افتاده باشد ميگويد: «وقتي جراحي دوم را كرد حالش خيلي خوب بود اما هنوز 2ماه نگذشته بود كه دوباره تشنج كرد، اين بار خيلي بدتر، طوري كه خودش هم ترسيده بود. وقتي بردم بيمارستان ديگر توان حرف زدن نداشت و دوست ندارم دوباره اين اتفاق براي او بيفتد».
لب دخترك در عكسي كه مادر نشان ميدهد به خنده باز است. مقنعه مشكي و مانتوي سرمهاي پوشيده. چشمهاي سياه از زندگي سرشارند. مادر با نگاه به عكس دخترش دوست دارد دوباره اين لبخند را ببيند و آرزو ميكند كاش اين بار آخرين عمل جراحي دخترش باشد.
- شما چه ميكنيد؟
عاطفه نيازمند عمل فوري تومور مغزي است، اما خانوادهاش توانايي مالي لازم را ندارند . شما براي همراهي با او چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما