زانو را تكيهگاه دست ميكند تا در را ببندد، ميگويد: بچهها يتيم هستند، دلم نميآيد از آنها چيزي بخواهم، ميترسم دلشان بشكند و جاي خالي پدر و مادرشان را بيشتر حس كنند.
خاتونخانم چهرهاي در هم رفته دارد. چشمهايش هميشه تر است و داغهاي زيادي را بر دل تحمل ميكند. داغ ديدن جنازه 3فرزند كمرش را شكسته است. روزگاري صاحب 7بچه بود و امروز ... ميگويد: وقتي بچههايم كوچك بودند هميشه آرزو ميكردم بزرگ شدنشان را ببينم. دستمان از مال دنيا كوتاه بود و هميشه شرمنده آنها بودم. هميشه با خودم ميگفتم اگر بزرگتر شوند، غمهايم از بين ميروند، آنها ميشوند عصاي دستم و ديگر غصه پول و درآمد را نخواهم داشت اما اشتباه ميكردم. بچههايم هرچقدر كه بزرگتر شدند، درد و غمهايشان نيز بزرگتر شد تا جايي كه خودم نيز از زنده ماندن خود در شگفتم.
- داغ فرزندان بر دل مادر
دختر دستهگلم كه خيلي تلاش كرد و زحمت كشيده بود تا براي خود كاري دستوپا كند و آينده خود و بچههايش را بسازد و از طرفي كمك حال من باشد، خيري از دنيا نديد. با دو بچه از شوهر اول و معتادش جدا شد و از ازدواج دوم نيز دو فرشته خدا به او داد اما حسرت دكتر و مهندس شدنشان را بهگور برد. در يك تصادف جادهاي جان خود را از دست داد و نوههايم بيمادر شدند. شوهرش بهخاطر حقوق دخترم دو نوهام كه بچههاي خودش بودند را از ما گرفت و رفت. ازدواج كرده و نامادري بالاي سر نوههايم آورده است. تنها سهم من از زندگي آنها داغ فرزندم و دو نوه بيمادر و پدرشان است.
پسر ديگرم هم كه قهرمان كاراته بود، او هم از بلاهاي جادهاي در امان نماند و بيوارث جنازهاش را روي دستم گذاشتند. هنوز نتوانسته بودم به اين داغ خو بگيرم كه خبر مرگ پسر ديگرم را آوردند كه از سر ناچاري و بيكاري به كشور عراق براي كارگري رفته بود اما حين كار در رودخانهاي غرق شد و من نيز همراه آنها مردم اما بهخاطر فرزندان او روي دو پا ايستادم تا نوههايم بيشتر از اين درمانده نشوند.
- 30سال كارگري
ميگويد: آدم بدبخت از همان زمان كه بهدنيا ميآيد بدبختي را به همراه دارد. 14سال بيشتر نداشتم كه پدر و مادرم من را به عقد مردي كه هيچ شناختي از او نداشتم، درآوردند. از روستا به شهر آمديم، شوهرم درآمد بخور و نميري از راه كارگري بهدست ميآورد اما او هم من را با 7بچه تنها گذاشت و بيش از 30سال است كه با كارگري، براي بچههايم هم پدري كردهام هم مادري؛ سخت بود اما نه به سختي ديدن جوانمرگ شدنشان، اين اتفاقات موجب شد تا پسر بزرگترم كه 54سال سن دارد، نتواند تحمل كند و دچار افسردگي شديد شده و خانهنشين بشود. پيشتر راننده يكي از بيمارستانها بود و زمان بمباران نيز شهداي زيادي را حملونقل كرده بود. از آن زمان بسيار شكننده شد و ديگر نتوانست در برابر اين غم مقاومت كند. بارها بستري و شوكدرماني شده است اما حال و روزش تعريفي ندارد. همسرش او را ترك كرد و سرپرستي نوههاي او و نگهداري از خودش نيز بر گردن من افتاده است.
- ترس از زمانه
دو تا از نوههاي دخترياش را عروس كرده است. با كارگري، كمك همسايهها و خيرين جهيزيه مختصري برايشان فراهم و آنها را به خانه بخت فرستاده است اما ديگر توان كار ندارد؛ كليههايش از كار افتاده و ديسك كمر نيز بر بار مشكلات افزوده است. ادامه ميدهد: زمانه خيلي بد شده است. بچههايي كه پدر و مادر بالاي سر خود دارند در دام هزاران شيطانصفت و فساد گرفتار ميشوند، واي به حال نوههاي من كه پدر و مادري بالاي سرشان نيست و اگر من نيز سرم را زمين بگذارم، نميدانم چه خواهد شد. در شرايط كنوني كه با نشستن در مسجد و جفتكردن كفشها، چاي ريختن در جلسات قرآني و جارو كشيدن حسينيهها روزگار ميگذرانيم و براي آينده نيز اميدم بهخداست. راهي مدرسهشان ميكنم هرچند تهيه لوازمالتحرير و لباس برايم دشوار است، شستوشوي لباسها را با سليقه انجام ميدهم تا نوههاي كوچكترم از آنها استفاده كنند اما چقدر بايد به يك پارچه پينه زد كه قابل استفاده باشد؟!
- دستم بشكند
اين روزها خاتون ميترسد از اينكه دختر ديگرش نيز در مقابل چشمانش پرپر شود: 20- 19ساله بود كه به اجبار شوهرش دادم. دخترم خيلي مظلوم بود و روي حرف من حرفي نميزد. كامپيوتر ميخواند و با هم كلاس قرآن ميرفتيم. يك نفر از دخترم براي پسرش خواستگاري كرد. گفت پسر خوبي است به همين دليل و براي اينكه از هزينههايم كاسته شود با اصرار، دخترم را به عقد اين پسر درآوردم. دخترم راضي نبود اما حرمتم را نشكست. دستم بشكند كه با دست خودم دخترم را بدبخت كردم.
بعد از ازدواج فهميدم تمام تعاريفي كه مادر دامادم از او ميكرد، دروغ بود. در حقيقت پسرش اصلا اهل خانه و زندگي نبوده و با ازدواج قصد داشتند او را سر و سامان دهند و متأسفانه دختر من را نابود كردند. كتك زدن دخترم كار هر روز و شب داماد بيمسئوليتم شده بود. به قدري او را كتك زد و از پلهها پرت كرد تا اينكه كار از بخيه و كبودي گذشت و گردنش كج شد.
9سال است كه گردن دخترم كج شده است و دستانش گاه و بيگاه بيحس ميشود و پاهايش از كار افتاده است. دكترها ميگويند يكي از رگهاي اصلي گردن پاره شده و تاكنون نيز با باتري دوام آورده است. اگر عمل نشود و دارو و آمپولهايش را به موقع مصرف نكند، بهطور كامل فلج خواهد شد. من نه پولي دارم كه هزينه جراحي او را تأمين كنم و نه توان تأمين داروهايش را. ميخواهد طلاق بگيرد. شوهرش چندين بار او را از خانه بيرون كرده است. نهتنها خرجياش را نميدهد، براي مداواي او هم كاري نميكند اما من با دستان خودم دخترم معصومام را به آن جهنم برگرداندم. ديگر توانايي مالي نگهداري از او را ندارم. التماس ميكرد كه پيشم بماند و پابهپاي من كار كند اما كار كجا بود؟ به من هم برخي مواقع مردم رحمي ميكنند و پولي كف دستم ميگذارند. اگر بتوانم هزينه درمان و داروهايش را تأمين كنم ميتوانم زير پر و بال شكستهام بگيرمش. خيلي ميترسم اين دخترم نيز در مقابل چشمانم جوانمرگ شود. حالا ميفهمم حال مادراني كه مجبور ميشوند بچههايشان را به خانوادههاي پولدار بسپارند چيست. عمرم و ثمرههاي عمرم بر باد رفت.
- شما چه ميكنيد؟
دختر خاتون خانم بر اثر سقوط از پله دچار شكستگي گردن شده و نيازمند عمل جراحي فوري است. شما براي همراهي با او چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما