ديگر خنكاي دم غروب جانمان را نميلرزاند، بيقراري راه نفسمان را نميگيرد، اصلا انگار تير دلتنگي به تيزي هميشه نيست. كمتر نگرانيم، كمتر بغض ميكنيم، كمتر پشت پنجره انتظار ميكشيم، كمتر زمين و زمان را بههم ميريزيم تا پاسخي پيدا كنيم تا خبري بيابيم، تا نشانهاي از گمشدهمان را مثل يك ضماد روي زخم دلمان بگذاريم. غروب اين روزها از هميشه آرامتريم؛ دلگرمتريم. اصلا مثل بچگيهايمان شدهايم؛ مثل وقتي كه زمين ميخورديم؛ كه سر زانوهايمان زخم ميشد؛ كه نگاه پدر و نوازش مادر تنها مرهمش بود. ما همان زمينخوردهها هستيم؛ گيريم فقط يك كم بزرگ شدهايم. يك كم قد كشيدهايم، موهايمان تك و توك سفيد شده و زير چشمهايمان گود افتاده، اما همانهاييم؛ همان بچههايي كه حالا بهجاي سر زانوهايمان، روي دلهايمان زخم نشسته؛ زخمي كه نوازش مادر و نگاه پدر هم درمانش نيست... .
غروب اين روزها از هميشه آرامتريم. مينشينيم، زخمهاي دلمان را نشان ميدهيم و ميدانيم نگاهش كه به زخمها بيفتد، ديگر تمام است. اين غروبها حال همهمان يكي است. انگار چيزي از درون همه ما فرياد ميكشد: «كشتي مرا چه بيم دريا؟ طوفان ز تو و كرانه از توست...»* * هوشنگ ابتهاج
نظر شما