یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: می‌گفت: «سیمرغ، اون سی تا مرغی نبودند که باقی موندن، اونهایی بودند که نموندند».

مرد ميانسالي بود، تكيه داده به ميله ميان اتوبوس. به شهر نگاه مي‌كرد كه به سرعت از جلوي چشمانمان مي‌گذشت. گفت: «تهران شهر خوبيه، چون آدم‌هاش خوبن». پسركي روي پاي مادرش آن پشت نشسته بود و به مرد كه با صداي بلند حرف مي‌زد، نگاه مي‌كرد. مرد مدتي ساكت ماند و بعد گفت: «غروب تهران دلگير نيست. شهر كه آروم مي‌شه، آدم دلش قرار مي‌گيره، صداي اذان كه تو شهر مي‌پيچه، خيال مي‌كني همه آشوب شهر خوابيده».

راننده صداي راديو را بيشتر كرد. دعاهاي قبل از اذان مغرب پخش مي‌شد. مرد سعي مي‌كرد دعاها را لب‌خواني كند. اذان را كه گفتند، از توي ساك آبي كوچكي كه دستش بود، جعبه شيريني را درآورد و بين مسافران چرخاند. مسافران بيشتر كارگرهايي بودند كه از كارخانه‌هاي اطراف تهران به سمت تهران حركت مي‌كردند؛ مسافران خسته‌اي كه مرد اينگونه هنگام پخش شيريني كه افطار آن روزشان بود، توصيف‌شان مي‌كرد: «روزه‌تون قبول باشه، زحمتكش‌ها، باشرف‌ها، باغيرت‌ها، خسته نباشيد روزه‌دارها».

پيرمردي آن جلو، پشت سر راننده، دست مرد را گرفت و گفت: «بشين باباجان. بشين خودت هم روزه‌تو وا كن». مرد نشست. مرد گفت: «شما كجا كار مي‌كني؟» پيرمرد گفت: «من سرايدار يه كارخونه سمت جاده قديم قم هستم. امروز تعطيليمه. فردا و پس فردا دوباره نوبت منه. تو كجا كار مي‌كني باباجون؟» مرد سن و سال كمي نداشت اما آن‌قدر مسن بود كه بتواند همه را فرزند يا به قول خودش باباجان معرفي كند. مرد گفت: «من كارمند نيستم آقاجون. من رفته بودم بهشت زهرا، سر خاك پسرم. آخه پسرم پارسال همين موقع‌ها مرحوم شد».

پيرمرد سؤالي نكرد كه چرا و چطور پسرش فوت شده است، تنها سرش را پايين انداخت و دستمالي از جيب كت رنگ و رو رفته‌اش در آورد و درحالي‌كه شانه‌هايش تكان مي‌خورد، اشك‌هايش را پاك كرد. مرد دست گذاشت روي شانه پيرمرد و سرش را برگرداند سمت عقب، سمت باقي مسافرها و گفت: «ديديد گفتم، اين شهر شهر خوبيه؟ ديديد گفتم مردمش خوبن؟» پيرمرد با دستان زمخت و پينه‌بسته‌اش دست مرد را كه روي شانه‌اش بود گرفت و گفت: «خدا به دلت صبر بده باباجون». مرد سكوت كرد و با شك و ترديد به پيرمرد نگاه كرد و آهسته گفت: «پدرجان، ببخشيد، شما هم عزيز از دست رفته داريد؟» پيرمرد لبخندي زد، باميه‌اي از داخل جعبه برداشت و گفت: «پسرم رشيد بود. مرد بود، تو همين‌ماه مبارك رمضون مثل پسر شما از اين دنيا رفت، رفت يه جاي بهتر». مرد گفت: «پسرم تو 30سالگي سكته كرد. پسر شما چي؟» پيرمرد گفت: «توي عمليات رمضان شهيد شد».

کد خبر 372818

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha