حتي وقتي از لابهلاي فكرهاي آشفته، خاطرات روزهاي خوب را بيرون ميكشيد تا تسكيني شود براي تلخي ثانيههايش، لبخند كمرنگ روي لبها فوري جاي خود را به قطرههاي اشك ميداد؛ به همان سرعت كه روزهاي سپيد زندگياش، تيره و تيرهتر شد؛ روزهاي شيريني كه سهيل براي خواستگارهاي او خط و نشان ميكشيد كه «عطيه مال من است. من پسردايياش هستم. او را از همه بيشتر ميخواهم».
از آن سختيهاي دنبالهدار چندسال ميگذرد. گريههاي عطيه جاي خود را به نگاههايي مات داده است و بيماري خزندهاي كه عود دوبارهاش او را در جواني زمينگير خواهد كرد. با خود فكر ميكند اصلا كاش مادربزرگ زنده بود و به اين وصلت راضي نميشد. كاش آن غريبهآشنا به زندگي او و فرزندش رحم ميكرد و مثل بختك روي خوشبختيشان نميافتاد. كاش سهيل عاشقانههايش را فراموش نميكرد. كاش... .
- جايي به اسم خانه
نميشود اسمش را خانه گذاشت. زيرزميني است 50متري با پنجرههاي كوچكي در ارتفاع كه براي عبور نور، خست به خرج ميدهند. بوي فاضلابي كه در فضا پيچيده، شرمندگي را به چهره عطيه آورده و او را به عذرخواهيهاي چندباره وادار ميكند. چيزي به اذان ظهر نمانده و گرماي روز به اوج رسيده است اما خبري از وسيلهاي كه هواي دمگرفته زيرزمين را قابل تحمل كند، نيست.
«هديه» 14ساله كه موقع طلاق پدر و مادرش، دوران ابتدايي را سپري ميكرد، گوشهاي نشسته و در سكوت بهدقت حرفهاي مادر را گوش ميدهد. اين صحبتها خاطرات جر و بحثهاي قديمي را جسته و گريخته بهيادش ميآورد. او هر چه بزرگتر ميشود معني تنهايي مادر را بهتر ميفهمد و معني خيلي چيزهاي ديگر مثل نداري، بيمهري پدر، طلاق و «ام اس».
هديه دلش ميخواهد پدر آنقدرها كه مادر تعريف ميكند بد نباشد. كارهايي هم كرده است تا به عطيه يا شايد هم خودش ثابت كند براي پدر مهم است؛ مثلا چندوقت پيش عكسش را براي بابا فرستاد تا بگويد مثل بقيه دخترهاي همسن و سال خود دارد روزبهروز زيباتر ميشود. قديمترها هر از چندي هم كه دلتنگ ميشد پيامكهايي ميفرستاد تا بودنش را به سهيل يادآوري كند. اما وقتي ديد جز هفتهاي 15هزار تومان پول توجيبي و تقبل شهريه مدرسه خبري از محبتهاي پدر ثروتمندش نيست، ناگزير شد چيزهايي كه مادر ميگويد را باور كند.
عطيه ميگويد دخترش غريبه نيست و ميتواند در مقابل او راحت حرفهايش را بگويد، با اين حال هديه را هر بار به بهانههايي مثل دودكردن اسپند براي كمشدن بوي فاضلاب، آوردن نوشيدني و مدارك پزشكي به دخمهاي كه آشپزخانه نام دارد ميفرستد.
- فرزند طلاق
زندگي عطيه مقدمهاي نداشته است. او از ابتدا ناخواسته وسط معركهاي بوده كه در ايجاد آن نقشي نداشته است؛ «از وقتي يادم ميآيد رنگ پدر و مادر نديدم. بچه طلاق بودم و مادربزرگ پدريام من را بزرگ ميكرد. پيرزن مهرباني بود؛ خدا بيامرزدش. نميتوانست جاي خالي پدر و مادرم را پر كند اما زياد دوستم داشت. بزرگتر كه شدم از حرفهايي كه از اين طرف و آن طرف شنيدم متوجه شدم كه والدينم آبشان به يك جو نميرفته و وقتي من يكساله بودم با كلي دعوا و اوقات تلخي از هم طلاق گرفتهاند. شنيده بودم كه مادرم عاشقم بوده و سر جداشدن از من خيلي بيتابي ميكرده با اينحال تنديهاي خانواده مادريام و اصرارهاي پدرم باعث شد كه من از دامن او جدا شوم. هر دوي آنها مدتي بعد ازدواج كردند و من، به مادربزرگم سپرده شدم. تا 15سالگي كه پيرزن زنده بود تقريبا چيزي از سختيهاي زندگي نميفهميدم. خوش بودم براي خودم. وقتي مادربزرگ به رحمت خدا رفت دنياي من شب شد. بهمعناي واقعي آواره و بيكس و كار شدم. يادم هست تا 3-2ماه حالم افتضاح بود. امتحاناتم را بد دادم و تجديد شدم. رفتوآمد خواستگارها هر روز بيشتر ميشد تا اينكه با وجود جدايي و نفرت خانوادههاي پدري و مادريام، صداي اصرارهاي سهيل براي ازدواج با من، به گوشم رسيد.»
عطيه از دشواريهاي سرگرفتن اين وصلت و مخالفتهاي جدي طرفين عبور ميكند و به شروع زندگي مشتركش در 16سالگي ميرسد؛ زندگياي كه 3سال بعد خوشيهايش با تولد هديه كامل شد؛ « چيزي كم و كسر نداشتيم؛ سهيل كارمند بانك بود و اوضاع ماليمان رو به راه. ديگر آزاد بودم و ميتوانستم با مادرم ارتباط داشته باشم. خيال ميكردم با اين ارتباط ميتوانم جاي خالي سالها نبودن او را پر كنم. بهخصوص اينكه وضعيت مالي شوهر مادرم خيلي بد بود. در يك اتاق 12متري خانه پدرشوهرش زندگي ميكرد؛ با 4بچه. شوهرش كار درستي نداشت و همه اينها من و سهيل را قانع كرده بود هر از گاهي سري بزنيم و در حد توانمان نيازهايشان را رفع كنيم. چه ميدانستم مهر من از دل مادرم هم رفته است.»
- ارتباط پنهاني
آنطور كه عطيه تعريف ميكند بهدور از چشم او، ارتباطهاي پنهاني خواهر ناتني و همسرش روزبهروز بيشتر شده بود. اين دلبستگي با شدت پيداكردن اختلافهاي سهيل و عطيه همزماني داشت؛ «موقعيت شغلي شوهرم در بانك ارتقا پيدا كرده و وضعيت مالياش بهتر از قبل شده بود. اين را اضافه كنيد به اوضاع مالي بدي كه خانواده مادرم داشتند. روزي كه فهميدم مادرم به سهيل پيشنهاد داده من را طلاق بدهد و با آن يكي دخترش ازدواج كند، نميتوانستم باور كنم. مادرم نه به من رحم كرد و نه به دختر خردسالم. من تنهاي تنها بودم و هر روز عصبيتر از قبل ميشدم. هيچ تكيهگاه و راهنمايي نداشتم. نميدانستم بايد چكار كنم. از خانوادههايمان كه از ابتدا مخالف اين وصلت بودند بخاري بلند نشد. كاش كسي بود كه ميگفت پيش مشاور بروم. من در آن شرايط فقط ميدانستم از سهيل و بيقيدياي كه لااقل نسبت به بچهاش دارد، متنفرم.»
با اصرار عطيه قدري شربت خنك مينوشي درحاليكه تلخي حرفها نميگذارد چيزي از شيريني نوشيدني حس كني. نفسي تازه ميكند و ادامه ميدهد: «ما طلاق گرفتيم و چند وقت بعد، سهيل با خواهرناتنيام ازدواج كرد. اوايل، شوهر سابقم زنگ ميزد و درددل ميكرد. ميگفت پشيمان است و تحمل اخلاق تند همسرش را ندارد. پيشنهاد ميداد بروم تهران تا دورادور هواي من و هديه را داشته باشد. ميخواست با من مثل همسر موقت رفتار كند؛ آن هم بعد از 12سال زندگي مشترك. قبول نكردم چون وعدههايش فريب بود؛ مطمئن بودم. اين بار ترجيح دادم با تمام سختيهاي زندگي براي يك زن مطلقه، خودم آستين بالا بزنم و براي تربيت هديه تلاش كنم. اين زندگي ويرانه آنقدر روي اعصابم فشار آورده بود كه بالاخره متوجه علايم بيماري شدم».
- سايه سياه بيماري
همهچيز تار و دوتايي بود. چشمهاي عطيه خوب نميديد. دست و پاهايش حس نداشت. طوري شده بود كه اگر كسي زير بغلهايش را نميگرفت قادر به حفظ تعادل و راهرفتن نبود. اين علائم براي او كه آنموقع فقط 28سال داشت، عجيب بهنظر ميرسيد. اطرافيان ميگفتند مشكل هر چه كه هست، عصبي است. دكتر هم همين نظر را داشت. وقتي جواب آزمايشهاي عطيه را ديد ظناش به يقين تبديل شد و با اطمينان گفت كه او به اماس مبتلا شده است.
عطيه اعتراف ميكند نميخواسته اين بيماري را باور كند. دشواريهاي رفتوآمد به انجمن اماس، تزريق دارو بهخود، تنگناهاي مالي، تنهايي و اينكه بايد براي فرزندش همزمان نقش پدر و مادر را ايفا كند، باعث شد پيگيريهاي درمانش را رها كند. پرستاري از سالمندان و منشيگري كارهايي بود كه به انجامشان تن داد اما هيچكدامشان ماندگار نبودند. بازاريابي كاري است كه اين روزها براي امرار معاش به آن روي آورده است. 200هزار تومان حقوق ثابت و پورسانت 5/2درصدي حتي كفاف اجاره 400هزار توماني اين زيرزمين را نميدهد. با وجود اين چطور ميتواند به توصيههاي پزشك مبني بر دوري از استرس اعتنا كند؟ خودش هم نميداند.
- مجالي براي زندگي
عطيه در مرز اميدواري و نااميدي ايستاده است. مدرك آرايشگري كه بهتازگي گرفته است را نشان ميدهد و از آرزوهايي ميگويد كه با تنگدستي فعلياش به خيالپردازي شبيه است؛ «دلم ميخواهد يك خانه بزرگتر كرايه كنم. اتاق هال بشود سالن آرايشگاه. دورتادور را صندلي بچينم. كمكم شاگرد بگيرم و كارآفرين بشوم. دلم ميخواهد خيلي كار كنم و براي هديه، مادر خوبي باشم؛ چيزي كه خودم نداشتم. همين باعث شده دوباره مصرف داروهايم را از سر بگيرم. دكتر گفته اگر اين بار دچار حمله شوم بلند شدنم با خداست.»
هديه با لبخند به آرزوهاي مادر گوش ميدهد. از نگاههاي غمگين دختر ميشود فهميد كوير دلش، تشنه خنكاي اميد است. با غرور ميگويد امسال معدلاش 18/94 شده است. او دلش ميخواهد درس بخواند؛ پزشك زنان و زايمان شود و در لحظه زيباي تولد هر نوزاد از خدا بخواهد اين نورسيده هرگز طعم تلخ طلاق را نچشد.
- شما چه ميكنيد؟
زن جوان با وجود مشكلاتي كه دارد بايد هزينه درمان بيماري ام اس پيشرفته خود را تامين كند اما نميتواند. شما براي همراهي با او چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
نظر شما