شنيدن پاسخ اين سؤال از زبان افراد مختلف خيلي جالب است. مخصوصاً اگر آن افراد خودشان دستي بر قلم داشته باشند و صدها شخصيت ريز و درشت داستاني را در كتابهاي مختلف خلق كرده باشند.
دوچرخه بهمناسبت هجدهم تير، روز ملي ادبيات كودك و نوجوان كه مصادف با سالروز درگذشت مهدي آذريزدي است، تصميم گرفت سراغ چند نفر از نويسندگان كودك و نوجوان برود و از آنها بپرسد كه اگر ميتوانستند به دنياي يك كتاب سفر كنند يا جاي يكي از شخصيتهايش باشند، چه كتابي را انتخاب ميكردند و چرا؟
شايد اگر خود مهدي آذريزدي هنوز در بينمان بود، پاسخ ميداد كه دلش ميخواهد به يكي از داستانهاي «قصههاي خوب براي بچههاي خوب» سفر كند يا جاي يكي از شخصيتهاي قصههايي باشد كه خودش بازآفريني كرده، اما از او يك اسم بهجا مانده و يك دنيا داستان و يك روز ملي به نام «روز ادبيات كودك و نوجوان».
- جعفر ابراهيمي (شاهد)
نوجوان كه بودم در محلهمان يك كتابفروشي بود كه هيچ قفسهاي نداشت و كتابها روي زمين روي همديگر چيده شده بودند. هربار ميرفتم و كتابها را زير و رو ميكردم تا چيزي پيدا كنم. هنوز هم بعد از حدود 50 سال آن كتابفروشي را خواب ميبينم. آن روزها گاهي كتابي اتفاقي به چشمم ميخورد و انتخابش ميكردم. دو تا از همان كتابهاي اتفاقي بود كه مرا به ادبيات و نويسندگي علاقهمند كرد.
يكي از آنها «استوارت ليتل» نوشتهي «ئي. بي. وايت» بود. داستان بسيار خيالپردازانهاي داشت. ماجراي بچهي كوچكي كه به اندازهي يك بند انگشت بود، از سوراخ حمام رد ميشد، از يك قوطي كبريت بهجاي تخت استفاده ميكرد و با يك ماشين اسباببازي همراه دوستش جهانگردي ميكرد.
دلم ميخواست مثل او بتوانم با يك ماشين كوچك همراه يك دوست به گشتوگذار بروم. دومين كتاب هم «بيخانمان» اثر «هكتور مالو» بود كه همراه خانواده، آن را دستهجمعي ميخوانديم و چون تصوير نداشت، چهرهها و اتفاقهاي داستان را در ذهنمان ميساختيم.
- عزتالله الوندي
من فكر ميكنم شخصيتي جاافتاده و باورپذير است كه بتواند مخاطب را با خود همراه كند. براي همين اگر داستاني بخوانم كه نتوانم با شخصيتهايش همراه شوم، رهايش ميكنم. يكي از جذابترين كتابهايي كه تا حالا خواندهام، «جيم دگمه و لوكاس لوكوموتيوران» و «جيم دگمه و سيزدهقلوهاي وحشي» نوشتهي «ميشل انده» است.
هنوز هم دنياي جيم دگمه و جزيرهاي كه در آن زندگي ميكرد، برايم بسيار جذاب است. دلم ميخواست جاي او به سفري طولاني و پر از دنياهاي تازه بروم.
- محمد كاظم اخوان
كتابي هست كه هنوز چاپ نشده، فكر نميكنم حتي نوشته هم شده باشد، نميدانم چه كسي قرار است آن را بنويسد، شايد هم اصلاً هيچ وقت نوشته نشود؛ اين همان كتابي است كه همهي نويسندهها دلشان خواسته آن را بنويسند و بعد كتابهاي جورواجور نوشتهاند، اما هيچكدام آن كتاب نشده است.
همهي نويسندهها در مصاحبههايشان ميگويند كه ميخواهند كتاب خودشان را بنويسند و هنوز ننوشتهاند. همه ميخواهند همان كتاب را بنويسند اما هيچوقت موفق نميشوند. راز بزرگ ادبيات همين است! مدام مينويسي و بعد ميبيني چيزي را كه ميخواستي، ننوشتهاي. من ميخواهم جاي قهرمان همان كتاب باشم، يك گمشده كه هيچوقت پيدا نميشود!
- هدا حدادي
شخصيتهاي داستاني زيادي هستند كه دلم ميخواهد جاي آنها باشم، اما بيشتر از همه دوست داشتم جاي «هايدي» نوشتهي «جوانا اسپايري» باشم. هنوز هم همينطورم! فكر ميكنم بيشتر بهخاطر محيط زندگياش بود، چون من عاشق فضاهاي طبيعي و سرسبز و روستاهاي شيك و تميز بودم.
هنوز هم هستم! و البته آن پنير بزيهاي سرخشده! هايدي يك دختر روستايي سلامت و شاد و راضي است، دقيقاً چيزي كه از نظر من نهايت زندگي مطلوب است.
- مجيد راستي
دوست دارم به كتابى سفر كنم كه آن را آيندگان نوشته باشند، كه با آدمهايى آشنا بشوم كه آنقدر خوب و مهربان باشند كه بخواهند يك نفر ديگر غير از خودشان را نجات بدهند، كه توانش را براى نجات يك نفر داشته باشند، كه كارشان واقعى باشد، كه نخواهند خالى ببندند، كه خالىبستن هنر نيست، كه كارى سختتر از نجاتدادن تمام دنياست، كه امكانپذير هم هست، كه امكانات زياد هم نمىخواهد، كه نشود كارى كرد كه همه بيخودى دربارهاش حرف بزنند، كه نشد، كه نمىشود، كه...
از كتابى برمىگردم كه نوشته نشده و آدمهايى كه نديدم كه مرا ديده باشند، اما مىشود كه...
- جمالالدين اكرمي
يكي از اولين رمانهاي طولاني كه در نوجوانيام خواندم، سهگانهي «سهپايهها» اثر «جان كريستوفر» بود. ماجراي كتاب دربارهي سهپايههاي غولپيكري است كه در سن 14سالگي روي سر افراد كلاهكي كار ميگذاشتند تا بتوانند بر مغز آنها تسلط داشته باشند.
سه شخصيت اصلي به نامهاي بيل، هنري و بينپل در اين رمان حضور داشتند كه من هميشه دلم ميخواست جاي هنري باشم. هنري به هيچ وجه سلطهجويي را نميپذيرفت و دست به هر خطري ميزد تا زير بار زور نرود. اين ويژگي حتي همين حالا هم جزو شخصيت من شده است. جداي از اين، فضاي فانتزي رمان را هم خيلي دوست داشتم.
- حسن احمدي
من دلم ميخواست جاي «تيستوي سبز انگشتي» نوشتهي «موريس دروئون» باشم. چون از جنگ متنفرم و تيستو را بهخاطر اين دوست دارم كه جنگ متفاوتي را مطرح ميكند. البته جنگ كه نه! او دوست دارد به جاي تير و گلوله، گل شليك كند.
كتاب را سالها پيش خواندم اما هنوز هم دوستش دارم. يك كتاب هم به اسم «بازي دوم» نوشتهام كه زير چاپ است و در آن، شخصيتهاي داستان وارد دنياي متفاوتي در زيرزمين ميشوند و مدتي با آدمهاي مثلثي زندگي ميكنند.
آنها دنياي خيلي عجيبي دارند؛ براي همين دلم ميخواهد جاي شخصيت اصلي اين داستان باشم و به آنجا سفر كنم. البته ميدانم كه سفر سختي است، اما سفر را دوست دارم.
- مرجان فولادوند
خب راستش دلم ميخواست بتوانم دو سه هزار بار جاي دو سه هزار شخصيتِ در دو سه هزار كتاب زندگي كنم. مثلاً يک بار «جرج ويزلي» باشم در «هاگوارتز» و نقشهي غارتگر را هم داشته باشم و بتوانم يک حال اساسي از «آمبريج» بدجنس بگيرم. شيشهي شربت كوچککنندهي «آليس» را سر بكشم و «كلاهدوز» را ببينم. «مارتين» كلاس پرنده باشم يا دختري كه به سرزمين غولها سفر ميكند.
سرخپوست باشم، سياهپوست باشم. عرب باشم يا كنار ميسيسيپي داخل قايق بخوابم. در قصهي «قلب زيباي بابور زندگي كنم». «هستي» باشم و وسط جنگ با بابام دوتايي موتور برانيم يا «گردآفريد» باشم و وقتي همه پشت ديوارهاي سپيد دژ قايم شدهاند، بروم با «سهراب بجنگم». مثل «ميگل» حواسم به برههاي تازهدنياآمده باشد بالاي آلپ يا...
ميدانيد؟ فقط كتابها ميتوانند كمك كنند هزار بار جاي هزار نفر در هزار جاي مختلف زندگي كني، فقط اينطوري است كه آدم ميتواند يک كم بزرگتر بشود، فقط همينطوري...
نظر شما