محسن هجري:
سلام به خوانندگان خوب و نازنين دوچرخه. ما نويسندهها براي نوشتن کتاب بايد سفر کنيم. بعضي از سفرهايمان در همين دنياي واقعي شکل ميگيرد و بعضي از سفرها در دنياي خيال!
سالها پيش کتابي را بهنام «روباهي که فريبکاري نميدانست» نوشتم. قهرمان اين کتاب، بچهروباهي به اسم «دُمکوتاه» است که تصميم گرفته از پدر و مادرش جدا شود و بهصورت مستقل زندگي کند.
اما او نميخواهد مثل روباههاي ديگر با فريبکاري زندگي کند. به همين خاطر تصميم ميگيرد کسي را فريب ندهد، به ديگران دروغ نگويد و فقط با راستگويي و صداقت زندگي کند.
وقتي در حال نوشتن اين کتاب بودم، ناچار شدم به سرزمين دمکوتاه سفر کنم تا ببينم او بعد از گرفتن اين تصميم، روزگارش را چگونه ميگذراند.
پيش از اين سفر فکر ميکردم تصميم «دمکوتاه» خيلي ساده و راحت انجام ميشود. اما وقتي از نزديک به زندگي دمکوتاه نگاه کردم، ديدم عوضشدن يک بچهروباه آنقدرها هم ساده و راحت نيست. چون تمام کساني که يک عمر روباهها را با فريبکاري و حيلهگري شناخته بودند، حالا که به دمکوتاه ميرسيدند، با تعجب ميگفتند: «اين ديگه چه روباهيه؟»
چون دمکوتاه با يکرنگي و صداقت حرفهايش را به جانوران ديگر ميگفت، حتي جناب شير که همه از او حساب ميبردند. اين بود که کمکم در جنگل شايعه کردند اين کسي که فکر ميکنيم روباه است، روباه نيست، بلکه يک خر است! چون آن چيزي که در دل دارد، به زبان ميآورد. به کسي کلک نميزند. کسي را مسخره نميکند. به کسي زور نميگويد و...
راستش در آن سفر دلم براي دمکوتاه خيلي سوخت. چون فکر ميکردم در آن جنگل بزرگ تنهاست. اما چند روز پيش كه بعد از سالها دوباره به آن جنگل سفر کردم، جمع بزرگي از بچهروباهها را ديدم که به دمکوتاه پيوسته بودند.
هرچند از دمکوتاه سن و سالي گذشته بود، اما همان صفا و صميميت گذشته را داشت. حالا هرروز غروب، بچهروباهها دور او جمع ميشوند تا قصهي زندگي او را بشنوند.
نظر شما