محمد صادق خسروی علیا: گاهی‌‌وقت‌ها این سوژه است که دَرِ خانه‌ات را می‌زند؛یک روز گرم تابستانی، ماموریتم برای تهیه گزارش از معتادهای کارتن‌خواب عسلویه تمام‌شده و در سه‌راه عسلو که حالا خلوت‌تر از همیشه به‌نظر می‌رسد ایستاده‌ام.

قاچاف گزارش

 فرودگاه عسلويه امروز پرواز تهران ندارد. يك انتخاب براي برگشت به تهران، رفتن به شيراز است. آن طرف چندنفر با سرعت در حال جابه‌جا كردن يك جعبه بزرگ از يك ون سورن به داخل پرايد سفيدي هستند. راننده پرايد كارش كه تمام مي‌شود مي‌نشيند پشت فرمان، تازه متوجه من شده است؛ «كاكا، اگر مي‌ري شيراز من هم با شما بيام.» و نگاهي مي‌كنم به صندلي جلو كه خالي است. شايد گفتن كلمه «كاكا» كار خودش را كرده، شايد هم عرق‌هاي شره كرده روي سر و صورت و لباسم. هر چه كه هست، در را باز مي‌كند و بفرما مي‌زند. بگذاريد آخرش را همين اول لو بدهم، من با يك قاچاقچي همسفر شده بودم؛ يك قاچاقچي «همه‌‌چيز جز مواد»!

توي آن گرماي تندوتيز، كولر پرايد نمي‌تواند راننده تپل را به اندازه كافي خنك كند. يك لُنگ خيس را چنگ مي‌زند و مي‌اندازد روي سر و گردنش. مي‌خواهم سر حرف را باز كنم. اشاره به جعبه بزرگ عقب مي‌كنم.
- مباركه، چي هست؟ چند خريدي؟
- اون كه مبارك بود، غلام شما بود. اينكه اينجاست كولر گازي18هزاره. نخريدم، مي‌خوام بفروشم.
- پس فروشنده‌اي، خودت وارد مي‌كني؟!
- من با اجازه‌ات قاچاقچي‌ام كاكا!
مي بيند كه روي صندلي جابه مي‌شوم و آب دهانم را قورت مي‌دهم.

- نترس، من قاچاقچي مواد نيستم؛ يعني همه چي قاچاق مي‌كنم جز مواد؛ از شير مرغ تا جون آدميزاد؛ از انواع نوشيدني راني و شاني گرفته تا يخچال، كولر گازي و لوازم آرايشي. الان هم نترس. از جاده اصلي نمي‌رم.
حتي اگر مي‌ترسيدم هم ديگر فايده‌اي نداشت. از شهر خارج شده بوديم و در يك سه‌راهي او از جاده‌اي رفت كه بعد فهميديم اسمش «گله‌دار» است. چند‌دقيقه‌اي در جاده پيش مي‌رويم. شعاع‌ديد خيلي باشد يك كيلومتر است و باقي سراب. از آينه، پشت سرمان را نگاه مي‌كنم. هيچ خودرويي در جاده نيست. سكوت راننده بيشتر مرا مي‌ترساند؛ مخصوصا اينكه هر چنددقيقه يك‌بار با تلفنش عربي صحبت مي‌كند. سناريوهاي مختلف را با خودم مرور مي‌كنم. اينكه اگر بخواهم در بيابان فرار كنم، كفش‌هايم را در بياورم يا نه؟ كيفم را بردارم تا سبك‌تر فرار كنم؟چيزي هست كه با كمكش از خودم دفاع كنم؟

غرق در خيال‌هاي پليسي‌ام كه زير يك پل كه حسابي سايه انداخته مي‌ايستد. بعد از چنددقيقه جز خودمان چندآدم و 2 خودروي ديگر مي‌بينم. راننده مي‌خواهد پياده شود. نگاهش مي‌كنم. دوباره مي‌گويد: «نترس كاكا، ما آدمكش نيستيم. پياده نشو. صبر كن، الان ميام».

و مي‌رود سراغ آن 2 راننده ديگر، با هم عربي صحبت مي‌كنند و دوباره سوار مي‌شود. بعد از آن 2خودروي سمند نيز با ما همسفر مي‌شوند. راننده زياد مرا در كنجكاوي و استرس نمي‌گذارد.
- اين دو ماشين كه سپربه‌سپر با ما مي‌آيند؟
- اينها همكارند. ما سه‌تا تو يه كاروانيم!
- نزديك به 50خودرو هستيم كه با هم حركت مي‌كنيم.
چرا؟
- براي اينكه مأموران حريف‌مون نشن!
- از اينكه اينها رو به من كه غريبه‌ام مي‌گي؟
- اصلا گيرم كه مأمور باشي، مي‌خواي چي كار كني!؟ فكر مي‌كني مي‌توني از پس يه كاروان قاچاق يه تنه بر بياي!؟
- خب، حداقلش اينه كه مسير، پاتوق و حتي شما رو مي‌تونم شناسايي كنم!
- پسر خوب! اينجا جاده مخفي كه نيست. همه مي‌دونن. ما الان اول گردنه گله‌دار هستيم، جاده قاچاق، چيزي هم براي از دست دادن نداريم.

دره كوچكي در حاشيه اين جاده باريك كوهستاني و پر پيچ و خم وجود دارد كه تبديل به گلوگاه قاچاقچيان شده است. بيش از 100خودرو اينجا با موتورهاي روشن پارك كرده‌اند. وانت كمتر مي‌بينم و اغلب سواري هستند، زانتيا، پژوپارس، پژو 405 و حتي از برند ماشيني كه خودم مسافرش هستم، يعني پرايد. جاده قرق اين كاروان قاچاق است. كمي جلوتر جايي انگار دعوا شده است. سرم را از شيشه بيرون مي‌آورم اما چيزي مشخص نيست. راننده خودش جواب سؤال نپرسيده‌ام را مي‌دهد:
«راننده تريلي به اشتباه وارد اين مسير شده، قرق رو شكسته و پررو بازي هم در مياره! جلوش روگرفتن. الان كه يه مشت بخوره ياد مي‌گيرد كه از اين مسير نياد.

- خب، چرا نبايد بياد توي اين جاده، تو كه گفتي مخفي نيست.
- مخفي نيست اما بي‌صاحاب هم نيست. اينجا مال شوتي‌هاست. اگر يكي از شوتي‌ها گير كنه پشت سر اين كاميون‌ها و تريلي‌ها كه سرعت‌شون كمه، كارش تمومه. اينا نبايد بيان تو اين جاده.

- شوتي!؟
- به‌خودروهايي كه قاچاق مي‌برن مي‌گن «شوتي». يعني راننده‌هايي كه با سرعت زياد رانندگي مي‌كنن... .
چند دقيقه بعد جايي براي استراحت توقف مي‌كنيم. خيلي شبيه استراحتگاه‌هاي عمومي نيست. قرار مي‌شود بدون اينكه سؤالي بپرسم به قول خودش «چيزهايي» ببينم. وارد «پاتوق» شده‌ايم. همه مشغول بسته‌بندي، جاسازي و محكم‌كردن محموله‌ها هستند. اما گوشه پاتوق عده‌اي جوان به جان پلاك‌هايشان افتاده‌اند و پلاك‌ها را مي‌كنند. «مي‌بيني! همه‌شان زير 25سال سن دارن. عده‌اي از اينا مسلح هستن! كلت كمري دارن. پلاك‌ها رو جدا مي‌كنن تا شناسايي نشن. اصلا كاري به آمار جاده ندارن كه پليس هست يا نيست. مي‌نشينن پشت فرمون ماشين بي‌پلاك، هر چه گاز بخوره، گاز مي‌دن.
- تو چي؟ تو پلاكت رو نمي‌كني؟

- نه. من كار سنگين نمي‌كنم. در حد همين كولر و راني. مشروب هم نمي‌برم. سود كمتر مي‌كنم اما كار خطرناك نه.
- سود كم يعني چقدر؟
- پول بنزين رو كم كنم، بدون كرايه شما، 150كاسبم. ماهي 20 تا مسير برم، خودت حساب كن. حدود 3ميليون كاسبم، هيچ وقت به 4ميليون نمي‌رسه.
- خب، اگر گير پليس بيفتي چي؟

- نمي‌افتم، پيش‌قراول داريم. يكي هست كه جلو مي‌ره و آمار جاده رو مي‌ده. من خودم صبر مي‌كنم تا اوضاع آروم بشه. مخبر تا 4- 3 كيلومتر جلوتر رو خبر مي‌ده. بايد طوري بروني كه وقتي از پشت پيچ ظاهر مي‌شي، اگر پليس در كمين باشه فرصت نكنه از كمين بيرون بياد. بايد طوري بروني كه برسي به پيچ بعدي و به واسطه كوه از تيررس پليس فرار كني.
هنوز در ايستگاه لاورگل هستيم. اينجا مرز استان فارس با استان بوشهر است. قاچاقچي‌ها از اينجا با مخبرهايشان هماهنگ مي‌شوند. مخبر مي‌گويد: «نيا جاده خرابه». درست مانند فيلم‌هاي جمشيد هاشم‌پور كه مي‌گفت «هوا ابري است.» قاچاقچيان هم نمي‌آيند و صبر مي‌كنند تا زمانش فراهم شود. هر قاچاقچي كه به دام پليس مي‌افتد 2‌راه پيش‌رو دارد، اينكه تسليم شود و همه اموالش را تسليم پليس كند. ماشينش به پاركينگ مي‌رود، جريمه سنگين هم دارد.

راه دوم اين است كه از دست پليس فرار كند. در اين مواقع بايد باجانش معامله كند! مأموران با پهن كردن سيخك كف‌جاده و تيراندازي به سمت خودروي قاچاقچيان سعي مي‌كنند آنها را متوقف كنند. ته اين ماجرا بيشتر شليك به لاستيك خودروي قاچاقچيان و منحرف شدن و واژگوني خودروهاست.

ما كه مي‌خواهيم حركت كنيم، پيش‌قراول پيام مي‌دهد كه «جاده صاف است». اين يعني تا مي‌تواني گاز بده و پيچ‌ها را با سرعت بشكن! 140كيلومتر در ساعت، آن هم با پرايد. به پيچ اول مي‌رسيم راننده ترمز‌هاي كوتاه و پياپي مي‌زند و فرمان را مي‌چرخاند، چشمانم را مي‌بندم و اشهدم را مي‌خوانم! با خودم مي‌گويم پرايد نمي‌پيچد با اين سرعت؟ شانه‌هايم چسبيده به شانه راننده و بار سنگيني روي گردنم احساس مي‌كنم. انگار بار اين پيچ روي دوش من است نه پرايد. صداي جيغ لاستيك‌ها بلند مي‌شود چشمانم را باز مي‌كنم. مثل قايق تندرويي كه در پيچ دريا تسليم موج‌ها شده، پرايد هم به همان اندازه منعطف شده، «خدا به خير كنه». راننده ولي انگار نه انگار.

به خير مي‌گذرد پيچ اول، به وحشت عادت كرده‌ام و سعي مي‌كنم اطراف را خوب ببينم. خودروي پژوي 405 چند قدم آنطرف‌تر از جاده منحرف شده به كوه اصابت كرده است. يك پژو بي‌پلاك در حاشيه جاده رها شده. راننده مي‌گويد شنيده كه ديشب يكي را با گلوله زده‌اند. محدوده خطر را رد كرده‌ايم و حالا سرعت ماشين كمتر است. پيش‌قراول حالا آنقدر مطمئن شده كه تا ته جاده پيش رفته. خبر مي‌رساند: «جاده صاف است».

- تا چند دقيقه ديگه مي‌رسيم به جاده فيروزآباد. از بيراهه مي‌ريم تا به ايست بازرسي نخوريم.
- خطر تا كجاست؟
- تا شهرستان كوار؛ يعني 80كيلومتر. اگر ايست‌بازرسي زده باشن ديگه راه فراري نداريم.
- اگه پليس باشه چي مي‌شه!؟
- توقيف بار، جريمه و توقيف خودرو.

كمي بعد جاده شلوغ‌تر مي‌شود، ماشين‌هاي زيادي پشت‌سر هم حركت مي‌كنند؛ سپر به سپر. راننده توضيح مي‌دهد كه از اينجا به بعد بايد كارواني حركت كنند. براي اينكه اگر پليس يك‌دفعه سر راه سبز شد نتواند همه را دستگير كند! 15كيلومتر تمام مي‌شود و وارد يك جاده كوهستاني فرعي مي‌شويم و پليس‌راه فيروزآباد را دور مي‌زنيم. از پشت پليس راه وارد جاده فيروزآباد - كوار مي‌شويم؛ جاده‌اي كه چند تونل دارد و سيروس نگران اين تونل هاست!

- اگه پليس ها پشت تونل كمين كرده باشن ديگه راه فراري نداريم.
جاده شلوغ است و كاروان قاچاق بين انبوه ماشين‌هاي در حال تردد پراكنده مي‌شود. تماس‌هاي تلفني سيروس با ديگر رانندگان بيشتر شده، مرتب به هم آمار مي‌دهند. در مسير 2ماشين‌ پليس مشاهده شد اما جاده آنقدر شلوغ بود كه امكان بازرسي وجود نداشت. از كوار هم به سلامت عبور مي‌كنيم.

هوا رو به تاريكي است. تا شيراز مثل يك خودروي معمولي به مسير ادامه مي‌دهيم. ابتداي شيراز كاروان تقسيم مي‌شود و هر‌كس به مسيري مي‌رود كه بايد محموله‌اش را تحويل دهد. سيروس هم تماس مي‌گيرد با مشتري كولر گازي‌اش و آدرس مي‌دهد. نزديك‌ترين مسير به فرودگاه شيراز مي‌خواهم پياده شوم. چندساعت هيجان و ترس، رنگ و رو برايم نگذاشته است. سيروس مي‌گويد نترس. چيزي نمي‌شه.

-ولي به‌نظرم تو بترس، شايد چيزي بشه. اين همه استرس و خلاف فقط براي 700هزار تومن؟! بهتر نيست بري كار بهتري در همان عسلويه پيدا كني؟
- ديپلم هم ندارم. با اين هيكل چاق به‌نظرت مي‌توانم زير آفتاب عسلويه شركت‌هاي نفتي رو جارو بكشم. اون هم براي يه ميليون؟ خودت چقدر مي‌گيري؟ گفتي دانشجويي؟
- خبرنگارم، ترسيدي!؟
-نه براي چه!؟
-روزي كه با هم گذرونديم رو مي‌خوام تو روزنامه بنويسم.

بنويس! ولي اينو هم بنويس كه از بيكاري و نداري به اين روز افتاديم.
سيروس با اصرار كرايه را قبول مي‌كند. مي‌گويد كرايه نده اما خدا وكيلي بنويس اگر كار شرافتمندانه باشد با دل و جان حاضريم كار كنيم. اوليش هم خودِمن، شماره تلفنم رو داشته باش، اگر خواستند به يك قاچاقچي كار بدن، من‌رو معرفي كن...

کد خبر 382822

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha