سردسته این گروه، برادرزاده علاء الدین محمد هندو –وزیر حاکم مغول بود و هرچند خود تباری ایرانی داشت، اما مانند عمویش در خدمت مغولان بود و در ستم های ایشان همدست.
به دلیل این رابطه خونی، همگان از او حساب میبردند و او نیز به همراه سربازان مغولی که در خدمتش بودند، هیچ از زیاده خواهی و ستم به روستاییانی که می بایست به او مالیات بدهند، کوتاهی نمی کرد.
از بختِ بد او، رسیدنش به باشتین، با زمانی مصادف بود که یکی از پهلوانان بزرگ سبزوار –امیر عبدالرزاق نامی- که در کمانگیری شهرت داشت، به زادگاهش برگشته بود و نزد پدرش -پهلوان خواجه عبدالله باشتینی- و برادرانش به سر می برد.
این خانواده از طرف پدری سید حسینی بودند و از این رو شیعه محسوب می شدند و از طرف مادری از نسل برمکیان یعنی حاکمان باستانی ناحیه بلخ بودند و از این رو غیرت ملی نیز داشتند. پدر و برادران امیر عبدالرزاق همگی پهلوان بودند و در ورزش های باستانی و رزم آوری در شهرشان اسم و رسمی داشتند.
مأموران مالیاتی بی خبر از همه جا به باشتین وارد شدند و در خانه دو برادر به نام های حسن و حسین حمزه نزول اجلال کردند که از دوستان این خانواده بودند و خود در میان جوانمردان شهر شاخص بودند.
بعد چنان که رسم آن دوران، خود را مهمان کردند و دو برادر به ناچار گوسفندی کشتند و برایشان بزمی فراهم کردند. مغولان به زودی درخواست شراب هم کردند و وقاحت را به جایی رساندند که به فرزندان میزبانشان تعرض کردند. دو برادر طاقت این توهین را نیاوردند و هر 5 سرباز را کشتند و از خانه بیرون آمدند و مردم را به شورش فرا خواندند. مردم در ابتدای کار میترسیدند. اما وقتی امیر عبدالرزاق و برادرانش نیز به ایشان پیوستند، با اقبالی عمومی روبه رو شدند.
وقتی یکی از اهالی محل آنها را از شورش بر حذر داشت و گفت که شورشیان را دار می زنند، یکی از برادران حمزه گفت:« ما از همین حالا سربدار هستیم.» به این ترتیب جنبشی آغاز شد که در تاریخ به نام سربداران مشهور است. سربداران به سرعت دست به کار شدند و جوانان ده باشتین را تجهیز کردند و به کاروان های تجاری مغولان که از آن حوالی می گذشت حمله کردند. تنها از یکی از کاروان های غارت شده، که به مردی به نام امیر عبدالله مولایی- خواستگار و نامزدِ علاء الدین محمد هندو- تعلق داشت، 40 بار شتر زر و ابریشم به دستشان افتاد.
پسران پهلوان فضل الله با این پول ها سلاح و اسب می خریدند و نیروی نظامی خود را تقویت می کردند،تا آن که در نهایت پس از 2سال، سبزوار را فتح کردند و آنجا را پایتخت دولتی ساختند که تا 50 سال بعد بخش غربی خراسان را زیر فرمان خود داشت. مدت کوتاهی پس از آن که سربداران سبزوار را تصرف کردند، امیر عبدالرزاق و برادرش وجیه الدین مسعود که بر بام خانه ای ایستاده بودند، بر سر موضوعی با هم اختلاف پیدا کردند و به رسم پهلوانان با هم کشتی گرفتند.
اما امیر عبدالرزاق از بالای بام بر زمین افتاد و گردنش شکست و به این ترتیب کشته شد. سربداران خودِ مسعود را به رهبری برگزیدند و او که مریدِ یک صوفی بانفوذِ شیعه به نام شیخ حسن جوری بود، او را به عنوان استاد و راهبر خویش برگزید. به این ترتیب 2 شاخه از سربداران به همکاری با هم پرداختند. در یک سو امیر مسعود بود که حاکم سربداران محسوب می شد و ارتشی منظم را بسیج کرده بود و برنامه های منظم برای چیرگی بر دولت های همسایه را طراحی می کرد و در کنار او شیخ حسن جوری با گروهی بزرگ درویشان قرار داشتند که با تبرزین می جنگیدند و شعارهایی تندروانه سر می دادند.
این دو شاخه در تمام دوران زمامداری سربداران در کنار یکدیگر قرار داشتند و همواره هم جنگ قدرتی در میانشان برقرار بود. در هر حال، سربداران نخستین دولت شیعی دوازده امامی در ایران بودند، و قیامشان ضد مغول ها، بزرگترین و موفق ترین شورش مردمی ضد مهاجمان مغول بود.