مدتي خيره ميشود به عكس، وقتي سرش را بلند ميكند ديگر از آن مرد جوان شاكي كه اصلا حاضر نبود با يك خبرنگار همكلام شود، خبري نيست.
پشت آن چشماني كه حلقه اشك محاصرهاش كرده، تنها ميتواني تصوير يك پدر پژمرده و دلتنگ را ببيني و بس. ادامه ميدهد:« جاي من بودي تو هم از اين شهر بدت ميآمد! اين شهر تبعيدگاه من است. بهخاطر يك لقمه نان آواره شدهام. ميداني چرا 45روز است به شهرم نرفتهام تا خانوادهام را ببينم!؟ چون وقت خداحافظي و دل كندن از آنها به هم ميريزم. به شهرستان كه ميروم، چند روز كه ميمانم، ديگر پايم نميكشد به تهران بيايم. آخرين بار از ماكو تا تهران گريه كردم. 2روز در همين پارك، درب و داغان زانوي غم بغل كردم تا كمي حالم بهتر شد و نشستم پشت فرمان.كي گفته بهشته! اينجا براي هركي بهشت است براي ما جهنم است.»
اين صحبتهاي مرد 34سالهاي بود كه با ليسانس برق از شهر ماكو آمده به پايتخت تا با پرايدش مسافركشي كند و خرج خانوادهاش را درآورد. آن مرد اين جملات را گفت و گذاشت رفت! حاضر نبود به ديگر سؤالاتم پاسخ دهد. اما هنوز مردان بيشتري در اين شهر با شرايط او هستند كه حاضرند در اين مورد با يك خبرنگار حرف بزنند. اين روزها با جمعيت روبه ازدياد مسافركشها با پلاك شخصي شهرستان در پايتخت صدها سؤال بيپاسخ در ذهن شكل ميگيرد و ازهمه مهمتر آسيب و تبعات اجتماعي مهاجرت مردان تنها و مجرد را بيش از پيش گوشزد ميكند. گزارش پيش رو نتيجه گذراندن يك روزكاري خبرنگار همشهري با چندين مسافركش مهاجر شهرستاني است. شناسايي آسيبهاي اجتماعي از لابه لاي اين گفتوگوها حتي براي افرادغيركارشناس و شهروندان عادي جامعه هم روشن و واضح است.
پيداكردن مسافركشهاي شخصي شهرستاني در پايتخت كارچندان دشواري نيست اما همكلام شدن با آنها بسيارسخت است؛ بهخصوص اينكه اين اواخر خبر« توقيف مسافركشهاي پلاك شهرستان» به گوششان خورده و هرغريبهاي را مأمور توقيف ميبينند.
ميدان آزادي، پايانه جنوب، پايانه شرق و جاده دماوند فرقي نميكند، كافي است بعدازظهرها از ساعت 2تا 3يا از نيمهشب به بعد به نزديكترين پارك و فضاي سبز اطراف پايانهها مراجعه كنيد، حتما گوشهاي ازاين فضا در قرق خودروهايي است با پلاك شهرستان و تك سرنشيني كه پشت فرمان خفته.
- شهرستاني نيستم!
ساعت 9صبح است، ميدان آزادي روبهروي پايانه شهيد نظري. مسافركشهاي شخصي با داد و بيداد مشغول جذب مسافرهستند، گاهي اين وسط با هم حرفشان ميشود اما نميتواني تشخيص بدهي كه عصباني شدهاند يا نه و كار به دعوا ميكشد يا نه!؟ آنقدر اين سبك زندگي و اين شغل تأثيرگذار بوده كه حتي خوش و بششان هم با فرياد است. حدودا 20خودروي شخصي ميبينم كه حداقل 30درصد آنها پلاك شهرستان دارند. گرمِ كار و مسافر گرفتن هستند؛ هيچيك حاضر به مصاحبه نيستند. ميگويند:«شهرستاني نيستيم! خانه مان همينجاست.» چارهاي نيست بايد صبر كرد تا زمان استراحتشان فرارسد. بعد شايد در پاتوقها بتوان با آنها گفتوگو كرد. به نزديكترين بوستان در اطراف ميدان آزادي ميروم. كمي بالاتر از پايانه شهيد نظري روبهروي متروي صادقيه، بوستاني است كه در حاشيه آن خودروهاي پلاك شهرستان پارك كردهاند. چندراننده پشت فرمان در حال استراحت هستند، ميروم سراغ رانندهاي كه جوانتر ازهمه است، اينجور مواقع جوانترها بيمحاباترعمل ميكنند و بدون واهمه نطق ميكنند. هر دو پايش را گره كرده در فرمان سمند، صندلي را تا نيمه خوابانده وسرش در تلفن همراهش است. نخستين تيرم به سنگ ميخورد ميگويد: «مسافر است نه مسافركش!» به سمت 2مرد ميانسالي ميروم كه آن گوشه پارك زير سايه درخت نشستهاند و سيگار دود ميكنند. ميپرسم:
- ماشين شماست!؟
(اشاره ميكنم به 2خودروي پرايدي كه با پلاك شهرستان آن روبهرو پارك شده)
آره. چطور؟
- خبرنگارم (كارت شناسايي را نشان ميدهم)
كه چي!؟
- هيچي. فكر كنم شما آقايون از شهرستان آمدهايد براي مسافركشي، نه؟
خير!!! اشتباه فكر كردي. خانه مان همينجاست.
- خب. پس هيچي. حيف شد!
چي حيف شد!؟
- همين كه كسي از مشكل تون خبردار نميشه، همين كه صداتون به گوش مسئولان و مردم نميرسه و...
از بيچارگي است
اين چند جمله كافي است كه 2مرد ميانسال سفره دلشان باز شود.مهدي 49ساله است، او ميگويد 13سال است از سلماس ميآيم تهران براي مسافر كشي! «پيمانكار ساختمان بودم. اوضاع كار كساد شد. 5تا بچه دارم همه محصل و 2تا از آنها هم دانشجو هستند. چه ميكردم!؟ ميداني سلماس كجاست!؟ آمار بيكاران را داري؟ فقط تا اين اندازه بدان كه اگر يك موقعيت شغلي كوچك آنجا پيدا ميكردم هيچوقت 13سال ازعمرم را دور از خانواده در اين شهر نميگذراندم.»
- آخرين بار كي خانواده ات را ديدي؟
يكماه پيش
- چقدر درآمد داري!؟
2ميليون تومان درماه
- بد هم نيست؟
بله، منتها اگر خلافي ماشين رو ببيني نظرت مطمئنا عوض ميشود.
- چطور!؟
اينجا اگر با يكي دو مسافر مسافتهاي طولاني را طي كني، فقط خرج بنزينت درميآيد. اگر هم بخواهي بايستي تا ظرفيت مسافران تكميل شود پليس سر ميرسد و جريمه ات ميكند. از 70تا 100هزار تومان در يك قبض، جريمه ميشوي.
- پس مسافركشي شما منفعتي ندارد!؟
نه، مجبوريم، چه كنيم.
- همه مسافركشهاي شهرستاني اين منطقه رامي شناسي؟
اغلبشان را ميشناسم. از استانهاي كرمانشاه، همدان، اردبيل، تبريز و اروميه آمدهاند.رانندههايي كه از استانهاي غربي كشور ميآيند در ميدان آزادي و آنهايي كه از جنوب و شرق كشورمي آيند در ترمينالهاي جنوب و شرق پايتخت مشغول به كارمي شوند. شايد به اين علت باشد كه اين مناطق تهران را بهتر ميشناسند.
- اينجور كاركردن چه مشكلاتي دارد؟
هزارو يك مشكل دارد. دراين شهرغريب، چيزهايي ميبينم كه شايد خود شما هم نديده باشي. نگاه كن(اشاره ميكند به گوشه پارك. آن گوشه تعدادي دختر و پسر جوان مشغول مصرف موادمخدر هستند) در اين شهر بايد با اينجور آدمها زندگي كنيم. ما جاي خواب و زندگي نداريم اينها هم ندارند.اين افراد اصلا همسايگان خوبي نيستند. براي مصرف يكبار موادمخدر حاضرند آدم بكشند. از صبح تا شب بايد در ترافيك تهران نيم كلاچ رانندگي كنيم، نيمه شب هم مثل جغد با چشماني نيمه باز بخوابيم تا معتادان و خيابانگردها بلايي سرمان نياورند. غم و غصه خانه و خانواده هم داريم. به هرحال مشكل هر خانوادهاي كه فقط نان نيست، مشكلات ديگر هم هست. بالاي سر خانوادهمان نيستيم، اين خودش مشكلات را صدچندان ميكند.
درددل و مشكلات اين دو مرد ميانسال شباهت زيادي به يكديگر دارد. شايد به همينخاطر است كه اينطور با هم اياق شدهاند. با پادرمياني و اطميناني كه آقا مهدي ميدهد، آقا سعيد حاضر ميشود با من مصاحبه كند. جواني كه آن ابتدا پشت فرمان سمند لم داده بود و حاضر نشد با من مصاحبه كند الان با اصرار آقا مهدي ميآيد مينشيند كنارمان. مهدي رو به من ميكند و ميگويد:« حرف هايش را بشنو و باور كن، من شاهد ماجرايي كه ميخواهد تعريف كند هستم. واقعا وحشتناك است.»
قصهِ تلخِ نادر
سعيد 25ساله است. ديپلم رياضي فيزيك دارد. 2سال پيش وقتي از كرمانشاه به تهران آمدند براي مسافركشي، 2نفر بودند؛ او و رفيق گرمابه و گلستانش، آقا نادرِ 25ساله. ميپرسم:
- پس نادر كجاست؟
(سرش را به نشانه تأسف تكان ميدهد) مرده!
- مرده!؟
چه فرقي ميكند، حبس ابد گرفتن با مردن!
- چرا!؟
در همين پارك با دختر جواني آشنا شد؛ (اشاره ميكند به چند زن معتادي كه در پارك حضور دارند) از اينجور دختران. چندماه بعد نادرهم به شيشه اعتياد پيدا كرد. كم كم از من فاصله گرفت و در جمع مسافركشها نميآمد. يك روز نگرانش شدم آنقدر زنگ زدم به تلفن همراهش كه سرانجام جواب داد. قرار ملاقات گذاشتيم، با پژو پارس آمد قبلا پرايد داشت. ميگفت كارو بارش سكه شده و از من هم خواست با او همكاري كنم. اما قبول نكردم.
- چه كاري؟
كار در آشپزخانه. توليد ماده مخدر شيشه. با آن دختر وارد باند توليد و قاچاق شيشه شده بود. به هر دري زدم كه حالياش كنم كارش آخرو عاقبت ندارد اما به گوشش نرفت. 7ماه بعد دستگير شد با چند كيلو شيشه، ميخواستند اعدامش كنند اما شانس آورد كه مشمول عفو شد و حبس ابد گرفت. آقاي خبرنگار همه آدمهايي كه اينجا ميآيند براي مسافركشي، سالم به شهرشان بر نميگردند. مسافركشي كه درآمد ندارد، خيلي از آنها مجبورميشوند وارد كار خلاف شوند يا با اين نوع زندگي، وضع بهداشت و اسكان دچار بيماري شوند.
نظر شما