روزی روزگاری، زنی بود که به غیر از کودک خود، گورکنی را نیز بزرگ میکرد. هر کاری که برای کودکش میکرد، برای گورکن هم میکرد؛ به او غذا میداد، حمامش میکرد و هر آنچه را که نیاز داشت، برایش فراهم میساخت. باوجود این، به او اعتماد نداشت و با خودش میگفت: «گورکن سابقهاش خراب است اما تا وقتی که به بچهام آزاری نرساند، اهمیتی ندارد».
روزی از روزها که زن برای آوردن آب رفته و شوهرش نیز بیرون از خانه بود، ماری سیاه از لانهاش بیرون خزید و به طرف گهواره کودک رفت.
اما گورکن شستش خبردار شد و از ترس جان کودک، خود را روی مار بدجنس انداخت. جنگ سختی میانشان درگرفت و بالاخره مار را تکهتکه کرد. بعد راضی از کار قهرمانانهاش، درحالی که خون از دهانش میچکید، به استقبال مادر رفت تا به او نشان دهد چه کار خوبی کرده است.
اما وقتی مادر او را هیجانزده و با دهانی خونآلود دید، گمان برد بچهاش را خورده است. بیدرنگ کوزه آب را رویش انداخت و درجا او را کشت. بعد همانجا رهایش کرد بیآنکه دیگر به او بیندیشد و فورا به طرف خانه رفت. آنجا کودکش را صحیح و سالم و مار بزرگ سیاهی را که تکهتکه شده بود، کنار گهواره یافت.
دیگر دیر شده بود؛ فقط فهمید که شک و تردیدش تا چه حد عجولانه و نادرست بوده است و از شدت اندوه به سر و سینه خود کوفت.