عمده آثار او را شهلا حائری به فارسی برگردانده اما در فهرست مترجمان اشمیت، نام مترجمهای کهنهکاری چون قاسم صنعوی و سروش حبیبی هم پیدا میشود.
به تازگی، حائری با ترجمه نمایشنامه «مهمانسرای دو دنیا» و مجموعه داستان «یک روز قشنگ بارانی» (که در سال 2006 چاپ شده و خود اشمیت براساس یکی از داستانهای آن ـ «اُدت معمولی» ـ فیلم ساخته) کتابخانه آثار او به زبان فارسی را پر و پیمانتر کرده است.
باید صبر کنیم و ببینیم این مد اخیر چه سرنوشتی پیدا میکند؛ آیا مثل دیگر مدهای این سالها ـ بوبن و کوئیلو ـ آثارش پس از مدتی فراموش میشود و از دهان میافتد یا اینکه بالعکس سرنوشتی عجیب و شگفتانگیز پیدا میکند و تا سالیان سال میماند.
زندگی اریک امانوئل اشمیت – داستاننویس، نمایشنامهنویس، فیلمساز، فلسفهدان و موسیقیدان– بیش از آنچه فکرش را بکنید عجیب و غریب است. با اینکه اسمش به آلمانیها میخورد، فرانسوی است؛ در لیون فرانسه به دنیا آمده (1960) و امروز در بروکسل بلژیک، توی دفتر کارش به اسم «محل گوش دادن» در یک اتاق زیر شیروانی نورگیر – که مثل یک آتلیه هنری است – زندگی میکند.
امانوئل اشمیت از بچگی شیفته موسیقی بود و از 9سالگی پیانو یاد گرفت. به جز موسیقی عشقش این بود که یک شاهزاده باشد اما وقتی فهمید پدر و مادرش از خانواده سلطنتیای نیستند، خیلی زود مأیوس شد. یک وقتی هم رؤیایش این بود که «والت دیسنی» باشد چون میدید که مردم با رفتن به شهربازی چطور به هیجان میآیند و پر از لذت میشوند. اما استاداناش او را به جای رؤیاپردازی، به نوشتن تشویق میکردند و مدام به او گوشزد میکردند که استعداد خوبی برای نویسندگی دارد.
همین شد که اشمیت جوان از 11سالگی نوشتن را شروع کرد و در 16سالگی اولین نمایشنامهاش را با نام «گرهگوار» یا «چرا نخود فرنگی سبز است؟» منتشر کرد. اما چون عاشق آرسن لوپن بود و کارش را در مقایسه با ماجراهای او بیارزش میدید، ترجیح داد نوشتن را رها کند.
پدر اشمیت، قهرمان مشتزنی فرانسه بود و مادرش هم قهرمان دو و میدانی. طبیعی بود که همه فکر کنند امانوئل جوان بعد از کنار گذاشتن نویسندگی سراغ ورزش برود. اما همه اشتباه میکردند؛ اشمیت دور از همه این ماجراها، به دانشگاه رفت و فلسفه خواند. در 26سالگی تز دکترایش را ارائه داد و بلافاصله مشغول تدریس فلسفه شد.
ولی 3 سال بعد (1989)، امانوئل اشمیتی که در خانوادهای غیرمذهبی به دنیا آمده بود، در محیطی غیرمذهبی بزرگ شده بود و به هر چیزی سرک کشیده بود جز مذهب، یکباره زیرورو شد و تبدیل به نویسندهای شد که رگههای مذهب در آثارش بیشتر از هر چیز دیگری خودنمایی میکرد.
داستان از این قرار بود که در بهار 1989، اشمیت و دوستاناش در یک سفر تفریحی به بیابانهای آفریقا، گم میشوند و اشمیت از همه جدا میافتد؛ «از آنجایی که چیزی همراهم نبود، باید میترسیدم اما برعکس، احساس متفاوتی داشتم و شب مطلق را تجربه میکردم.
این جمله مدام در ذهنم قوت میگرفت و تکرار میشد که هر چیز حکمتی دارد و من مفهوم مرگ را در تنهایی، مثل یک رویداد غافلگیرانه پذیرفتم. در طول شب، جاودانگی را تجربه کردم و از آن به بعد فهمیدم که در درونم چیزی بیشتر از خودم هست. از همان روز توانستم بنویسم.»
امانوئل اشمیت از سال1991 و با نمایشنامه «شب والونی» دوباره نوشتن را از سر گرفت؛ بعد هم «میلارپا» را نوشت که یک تکگویی بر اساس تعالیم بودا ست. «مسیو ابراهیم و گلهای قرآن» را تحت تاثیر تصوف یک پیرمرد مسلمان و «اسکار و بانوی صورتی» را با محوریت دین مسیح نوشت.
«فرزند نوح» را بر اساس آموزههای یهودیت و رمان مهم و تاثیرگذار «انجیلهای من» را هم بر اساس داستان انجیلی تصلیب نوشت اما از دید پینتوس پیلاطس – حاکم رومی آن روز- که در حل معمای رستاخیر مسیح با عقل منطقی ناکام مانده. طرح داستانها و نمایشنامههای امانوئل اشمیت معمولا ساده و شبیه به هم است.
مثلا هر دو نمایشنامه «خرده جنایتهای زناشویی» و «نوای اسرارآمیز» فقط 2کاراکتر و یک پرده دارند و در فضایی نزدیک به هم میگذرند. عامل پیشبرنده ماجرا، دیالوگهای میان 2پرسوناژ متضاد از هم است.
در «خردهجنایتها» زن و شوهری بین سنت و مدرنیته گرفتار هستند و در «نوای اسرارآمیز» یک نویسنده نوبل برده درونگرا با یک مصاحبهگر برونگرا درگیر است و در هر دو نمایشنامه، یکی از کاراکترها رازی را میداند که دیگری میخواهد از زبانش بیرون بکشد و هیچکدام از این دو نمایشنامه، پایان باز ندارند و گفتوگوهای پینگ پنگی، بالاخره یک برنده دارد.
این نداشتن پایان باز، شاید ویژگی اصلی کارهای امانوئل اشمیت باشد. او در همه داستانهایش نتیجهگیری و پیام دارد؛ حالا این پیام ممکن است مثل داستان «مسیو ابراهیم و گلهای قرآن» - که در سال2004 در رده 14 پرفروشترین کتابهای جهان بود – نزدیکی ادیان باشد، یا مثل «خرده جنایتهای زناشویی» سست بودن روابط خانوادگی در دنیای مدرن.
اشمیت خودش میگوید که در ادبیات، دنبال فلسفه میگردد و عاشق متنهایی است که پر از معنا هستند. کتابهای مورد علاقهاش «آلیس در سرزمین عجایب» و آثار نیچه هستند.
او خودش را نزدیک به آنهایی میداند که فلسفه را به زبان روشن و واضح بیان میکنند؛ کسانی مثل ولتر و دیدرو (او داستانی به نام «فاجر» هم درباره زندگی دید رو نوشته که تبدیل به فیلم هم شده).
اشمیت میگوید دوست دارد گاهی با پنهان شدن در کتابها، فیلمها و موسیقیها زندگی را فراموش کند. در جایی هم گفته: «من تنها نویسندهای هستم که از قرن18 باقی مانده. چیزهای زیادی از قرن18 مورد علاقه من هستند که میخواهم از طریق داستانهایم آنها را انتقال بدهم».
عرفان سوپرمارکت
داستانهای اشمیت دوستداشتنیاند ولی فقط لحظههای اول بعد از خواندنشان حس خوبی بهجا میگذارند؛ ماندگار نیستند و پروندهشان زود در ذهن بسته میشود.
داستانهایش در درون ادامه پیدا نمیکنند. دلایل زیادی هم هست که باعث این نتیجه میشود ولی فقط از یکی دوتایش نام میبرم؛ یکی از آنها استفاده بیش از اندازه از عنصر غافلگیری است؛ یعنی اشمیت حاضر است حتی کارهایی بکند که حواسمان را پرت کند یا به اشتباه بیندازدمان برای اینکه لحظه غافلگیری داستانش تاثیرگذارتر بشود.
این را مقایسه کنید با داستاننویسهایی مثل سلینجر و سینگر که دیگر این قدر از داستانگوییشان و از کاری که میخواهند بکنند مطمئناند که همان خطهای اول داستان، کل ماجرا و حتی ته تهاش را هم میگویند. به نظر میآید دیگر نباید این همه روی غافلگیری حساب باز کرد چون داستان را تاریخ مصرفدار میکند و بارهای دوم یا سوم خواندن داستان لطف خیلی اندکی دارد (برای مثال این موضوع به داستان «اسکار و بانوی صورتی» و «خرده جنایتهای زناشویی» نگاه کنید).
نکته دیگر در داستانهای او دستمالیکردن عرفانهای مختلف و راه پیدانکردن به اعماق آنهاست. واقعا حجم «مسیو ابراهیم و گلهای قرآن» و عبور سریع از این همه شخصیت که گاه مثل پدر پسرک، کلیشهای و سریع محکوم میشوند برای واردشدن به مقولهای به این بزرگی کافی نیست. فکرش را بکنید اگر طرف فرانسوی نبود و مثلا ایرانی یا عرب بود و داستانی با درونمایه عرفانی اینقدر رو و سطحی نوشته بود، چی میگفتیم! ولی خب باز هم بگویم هیچ شکی نیست که اشمیت شیرین داستان تعریف میکند و شیرینی واقعا خودش چیزی است.
کتابخانه امانوئل اشمیت
انجیلهای من
کتاب دو بخش به هم مرتبط دارد؛ یکی «شب باغ زیتون» که روایت زندگی حضرت مسیح است از کودکی تا نجارشدن و به پیامبری رسیدن؛ روایت دوم «انجیل به روایت پیلاطس» که از فردای تصلیب شروع میشود. پیلاطس که حاکم شهر است و خودش دستور مصلوبکردن مسیح(ع) را داده، هنوز در شک و حیرت است. این کتاب در سال 2004 در یک نظرسنجی، کتاب محبوب زنان فرانسه شد.
خردهجنایتهایزناشویی
ژیل که به خاطر افتادن از پلهها، 15 روز در بیمارستان بوده، حالا دچار فراموشی شده است و همراه همسرش لیز به خانه برگشته. او مــیخــواهد با تعریفهای لیز از گذشته و دیروزش، خودش را پیدا کند. اما ظاهرا نه ژیل حافظهاش را از دست داده، نه لیز راست میگوید، و نه هیچچیز دیگری سر جایش است.
گلهای معرفت
مجموعه 3 داستان بلند «میلارپا»، «مسیو ابراهیم و گلهای قرآن» و «اسکار و بانوی صورتی». داستانها به ترتیب تمی بودایی، اسلامی و مسیحی دارند. اشمیت اسم اصلی این مجموعه را «نامرئی» گذاشته. معروفترین داستان این مجموعه «مسیو ابراهیم و گلهای قرآن» است که در آن پسربچهای یهودی، پسر خوانده مسیو ابراهیم مسلمان میشود.
مهمانسرای دو دنیا
نمایشنامهای است در یک پرده؛ 6نفر در یک مهمانخانه به هم رسیدهاند، هیچ کدامشان مطمئن نیستند کجا هستند، هیچکدام نمیدانند اینجا چه کار میکنند، هیچکدام نمیدانند تا کی اینجا هستند و هیچکدام نمیدانند به کجا خواهند رفت. بازهم نباید به حرفهای رد و بدل شده اعتماد کرد...
نوای اسرارآمیز
اریک لارسن جوان، خبرنگاری است که بعد از درخواستهای فراوان برای مصاحبه، حالا به جزیرهای آمده که ابل زنورکو، نویسنده برنده نوبل، آنجا تک و تنها زندگی میکند. لارسن قرار است در مورد آخرین کتاب زنورکو، «عشق و ناگفتهها» مصاحبه بگیرد. اما پای زنی به نام هلن در وسط صحبتها به میان میآید و... . این نمایش پارسال در تالار چهارسو روی سن رفت.
یک روز قشنگ بارانی
آخرین کتابی که از اشمیت به فارسی برگردانده شده، مجموعه 5 داستان کوتاه است که هرکدام داستان یک زن را تعریف میکنند. هرکدام از این 5 زن، باوجود همه تفاوتها، یک شباهت کلی دارند؛ همه در جستوجوی حقیقت و معنای زندگی هستند. با نقل قولی که اشمیت از رومن گاری در ابتدای کتاب آورده، خودش به شباهت داستانهایش با رومن گاری مهر تایید زده.
چیزی شبیه زندگی
محسن آزرم: آدمی را میشناختم که خیال میکرد «لبخند» بلای جان آدمی است و آدمی که «لبخند» میزند، یکجای کارش ایراد دارد. اما حیف که این آدم نماند تا لبخندهای مرموز «اریک امانوئل اشمیت» را ببیند و حرفش را پس بگیرد. شاید اگر عکسهای «اشمیت» را میدید و نوشتههایش را میخواند، «تجدید نظر» میکرد و ـ اصلا ـ به یکی از عشاق سینهچاک این فرانسوی بدل میشد. حیف که نماند...
«ویرجینیا وولف» سالها پیش نوشته بود که «تجربههای زندگی ارتباطناپذیرند و این است دلیل تنهایی انسان». و سالها بعد از وولف، «اریکامانوئل اشمیت» پیدا شد که در همه نوشتههایش به این «تنهایی انسان» پرداخت و «ادبیات» را به خوانندگاناش تحویل داد که «چراغ راه زندگی» است؛ به همین صراحت.
توضیحش کار سختی است اما نوشتههای «اشمیت» عملا به چیزی فراتر از یک نوشته بدل شدهاند؛ به چیزی شبیه زندگی. قبول دارم که این «کلیترین» چیزی است که میشود درباره اشمیت نوشت اما شما هم قبول کنید که بعضی چیزها «توضیحناپذیر»ند؛ فقط میشود «توصیف»شان کرد و داستانهای اشمیت ـ بهگمانم ـ در شمار این چیزها هستند...
دارم به این فکر میکنم که برای دعوت به مراسم «اشمیت»خوانی، باید خواننده را به کدام نوشتهاش ارجاع داد؛ به «ابراهیم آقا و گلهای قرآن» که خود «زندگی» است، یا به «اسکار و خانم صورتی» که تجربه غریبی است یا اصلا به «میلارپا» که حتی اگر صاحبِ دلی باشید به عظمت زمین، بعید است که در پایانش، دنیا را از پشت حلقهای اشک نبینید. بله، داستانهای اشمیت سرشار از احساساتاند و چهکسی میتواند ادعا کند که فرار از دست احساسات، آدمی را به راه درست زندگی هدایت میکند؟
میشود «نوای اسرارآمیز»اش را هم پیشنهاد کرد که نمایش تکاندهندهای است و هرچه پیشتر میرود، حجاب ادبیات را کنار میزند و به اثری بدل میشود درباره دلدادگی و دلسپردگی؛ چیزی عظیمتر از همه احساسات بشری. و همین است که حتی پس از مرگ دلدار، باقی میماند و بیش از پیش به زندگی ادامه میدهد...
و چرا راه دور برویم؟ همین نمایشنامه «مهمانسرای دو دنیا»، که تازه ترجمه شده. مهمانسرای دو دنیا، برای خواننده «اشمیت»خوانی که دنیای نویسنده را میشناسد، ظاهرا چیزی ندارد؛ اما کمترین چیزی که از این نمایشنامه نصیب خوانندهاش میشود، این است که دل آدمی اگر برای دیگری نتپد، زندگی سودی ندارد.
«اریکامانوئل اشمیت» نام غریبی دارد؛ درست مثل نوشتههایش و درست مثل حس غریبی که در نوشتههایش هست و درست مثل گرمایی که از نوشتههایش نصیب خوانندهها میشود. کافی نیست؟