کیتون – جوری که انگار با مفهوم تازهای روبهرو شده است – اول به گاوچران زل میزند، بعد بینتیجه به عضلات صورتش فشار میآورد و در نهایت برای بالا بردن گوشههای لبش، به انگشت متوسل میشود.
شناسه کیتون، در مقایسه با بقیه کمدینها و حتی آدمها، همین نخندیدن است؛ همین چهره سردی که انگار جزئیاتش را روی سنگ کندهاند و عضلاتش را از کار انداختهاند. باستر کیتون متولد اکتبر 1895 است.
در کودکی به جای اینکه خواندن و نوشتن و خندیدن یاد بگیرد، روی سن، وردست تردستیهای پدر و مادرش بود. بزرگتر که شد، سر از سینما درآورد و از 27سالگی تا پایان عصر طلایی سینمای صامت چند فیلم از بهترین فیلمهای این دوره – مثل «ژنرال»، «مهماننوازی ما» و «شرلوک جوان» - را ساخت.
کیتون، 3 بار ازدواج کرد، با افول سینمای صامت و بزرگ شدن استودیوها، کوچک شد و در 1966 – بعد از یک فروغ دوباره در بازیگری – از سرطان ریه مرد. این متن از مجموعه تاریخ شفاهی دانشگاه کلمبیا (1965) انتخاب و ترجمه شده است.
پدر بزرگ مادریام اسمش کاتلر بود. یک برنامه نمایش جادوگری و شعبدهبازی داشت که مادرم از 12 سالگی در آن ساز میزد؛ پیانو و ویولن باس و کرنت. بزرگتر که شد، تقریبا از پس هر آهنگی بر میآمد.
پدرم اهل ایندیانا بود. تب طلا که به آنجا رسید، آویزان قطارهای باری شد و هر طور که بود خودش را به کالیفرنیا رساند اما شانس نیاورد و دست خالی به خانه برگشت. چند وقت بعدکه تب زمین در اوکلاهما بالا گرفت، پدرم با 8 دلار از خانه بیرون زد و این بار صاحب 64 هکتار زمین شد. لب مرز اوکلاهما، یک دلار سوسیس و لوبیا و 7 دلار مهمات خریده بود.
میدانست که آنجا شب و روز باید بیدار بماند و از «قلمرو»اش محافظت کند. اگر کسی خوابش میبرد، با چیزی توی سرش میزدند، اسمش را از زمین بر میداشتند و اسم خودشان را علم میکردند. زمانه، زمانه زرنگها بود. پدرم منتظر ثبت ادعایش بود که گروه کاتلر به اوکلاهما رسید.
پدر رفت و نمایش را دید و عاشق مادر 17 سالهام شد. زمینش را که ثبت کرد، به عنوان وردست به گروه پیوست و یواشیواش، نقشهای کوتاهی در برنامه به دست آورد که البته لیاقتش را هم داشت؛ او یک دلقک بالفطره بود؛ مجهز به پاهایی فوقالعاده برای انجام کارهای عجیب و غریب. 6ماه از عضویتش نگذشته بود که با مادرم ازدواج کرد. من در یک توقف شبانه در کانزاس به دنیا آمدم. مادرم 2 هفته آنجا ماند و بعد خودش را بچه به بغل، به بقیه رساند.
من هیچ وقت نمایش کاتلرها را ندیدم. تا آن موقع پدرم از دارودسته پدر زنش جدا شده بود و بنابراین گروهی که مادرم خودش را بچه به بغل به آنها رساند، اسمش «بنگاه نمایش جادوگری و شعبده بازی هری هودینی و کیتون» بود. این همان هری هودینی بزرگ – سلطان دستبند – است. کارش را از همین جا شروع کرد و اسم «باستر» را هم او روی من گذاشت. در هتل کوچک یک شهر بودیم و من – که 6 ماه از عمرم میگذشت – چهاردست و پا از اتاق بیرون آمدم، خودم را به پلهها رساندم و از آن بالا افتادم پایین.
وقتی سراغم آمدند و دیدند سالم ماندهام گفتند: «عجب جان سخت است!». هودینی گفت: «اسم خوبی است»*. هیچ وقت عوضش نکردم. یک سالم نشده بود که پدر و مادرم، بیخیال نمایشهای جادوگری شدند و به اجرای جنگهای کوتاه رو آوردند.
اوقاتشان سخت میگذشت و با این وضع به محض اینکه توانستم راه بروم، مرا بزک کرده، روی صحنه فرستادند. در 4 سالگی عضو ثابت اجراها شده بودم؛ لباسهای غریب و مضحک میپوشیدم و ریش ایرلندی و کلاهگیس کچلی میگذاشتم. همهاش با پیشنهاد یک مدیر برنامه در ویلینگتون شروع شد که گفته بود: «ببریدش روی صحنه تا حقوقتان را هفتهای 10 دلار بیشتر کنم».
مردم میگفتند: «چطور میتوانید چنین کاری با این طفل معصوم بکنید؟». از وقتی 7 یا 8 سالم بود، ما خشنترین نمایشهای تاریخ آمریکا و اروپا را اجرا میکردیم و معمولا 2 هفته یک بار به خاطرشان بازداشت میشدیم. سنم را 2 سال بالا برده بودند چون طبق قانون ایالت نیویورک، بچه زیر 5 سال حتی حق نداشت روی سن برود، چه برسد به اجرای ژانگولر.
برای همین گفته بودند من 7 سالم است. قانون میگفت بچه 7 ساله نمیتواند آکروبات بازی کند یا روی طناب راه برود و از این چیزها، اما نگفته بود که نمیشود با لگد توی صورتش زد یا پرتش کرد وسط سن. از این نظر کار ما مجاز بود؛ با این حال، فاصله دادگاههایمان بیشتر از 2 هفته نمیشد. کودکی من، به همین ترتیب گذشت.
ساختن را در استودیو کیتون از 1922 شروع کردیم. تا قبل از انتقال به مترو گلدوین مهیر در 1928، سالی 2 فیلم میساختیم و برای هیچ کدام، هیچ فیلمنامهای نداشتیم. چطور؟
همین که من با 3 نفر نویسنده، سر یک صحنه به توافق میرسیدیم، میتوانستیم شروع کنیم. همیشه اول دنبال قصه میگشتیم و به محض اینکه کسی یک شروع خوب به ذهنش میرسید، بیخیال وسط قصه میشدیم و میپریدیم ته داستان. سؤال همیشه این بود که «کسی که در چنین موقعیتی گرفتار شود، چطور خودش را نجات میدهد؟». وقتی راه نجات را پیدا میکردیم، بر میگشتیم سراغ وسط. «وسط» همیشه از عهده خودش بر میآمد.
تا ما سروته قصه را معلوم کنیم و دربارهاش حرف بزنیم، مدیر فنی، مدیر فیلمبرداری، گریمور، مسئول لباس و بقیه آدمهای ثابت استودیو به اندازه ما از جزئیات داستان با خبر میشدند. بعد میگفتیم: «خب، ما یک صحنه میخواهیم که این طوری باشد و از اینجایش بشود وارد شد و از آنجایش بشود بیرون آمد» و مدیر فنی میگفت: «خیلی خب، ما این را میسازیم».
و ما میگفتیم: «به نظرتان کجا باید برویم؟» و او میگفت: «به نظرم، کاردویل لوکیشن خوبی برای این قصه است». ما میگفتیم: «از سکانس اول شروع کنیم؟» و او میگفت: «آره». میدانید؟ همه میفهمیدند چه میخواهی و آدم مجبور نبود همه چیز را بنویسد.
اما امروز وقتی یک استودیوی بزرگ برنامهاش را میریزد و آدمهایش را احضار میکند و مقدمات فراهم میشود، کارگردان میرود سر صحنه و طبق برنامه، صحنهها را یکییکی میگیرد؛ دیگر نمیشود مثل آنروزها بداههپردازی کرد. ما هیچ وقت آینده را نمیدانستیم. اگر چیز خوبی به ذهنمان میرسید، ولش نمیکردیم و آن را در قصه میآوردیم. الان دیگر آن انعطافپذیری وجود ندارد و میل به نوآوری و بداهه از بین رفته است؛ همه چیز زیادی مکانیکی است.
خیلی از آن شوخیها و موقعیتها همین طوری سر صحنه شکل میگرفت و واقعا خوب از آب در میآمد. ما شوخیهایی را که به قول خودمان تماشاچی را رودهبر میکرد – و آن موقع رودهبر واقعا رودهبر بود – در فیلم تقسیم میکردیم؛ مثلا «بدشانس» 4 تا از این موقعیتها داشت که آخری در یک استخر روباز میگذشت. استخر یک تخته پرش خیلی بلند برای حرفهایها داشت.
من برای خودنمایی روی آن میرفتم، ژست میگرفتم و میپریدم پایین اما به جای استخر، میافتادم روی زمین و یک چاله درست میکردم. مردم میآمدند دور چاله و پایین را نگاه میکردند و شانههایشان را بالا میانداختند و صحنه فید میشد به عبارت «سالها بعد» و دوباره استخر روی پرده میآمد که خالی و متروک بود و من با یک زن چینی و 2 بچه از چاله بیرون میآمدم، به سکو اشاره میکردم و میگفتم: «من از آنجا افتادم». فیلم آنجا تمام میشد و مردم تا رسیدن به ماشینهایشان هنوز میخندیدند.
حالا اوضاع طور دیگری است؛ از وقتی صدا به سینما آمد، همه چیز تغییر کرد. همراه با صدا، آدمها و گروههای تازه آمدند، آهنگنویسها آمدند، دیالوگنویسها آمدند، کارگردانها و تهیهکنندههای صحنه آمدند و از آن موقع، به دلایل احمقانه، هالیوود طبقهبندی شد.
آدمهایی که هفتهای 500 دلار میگیرند، دیگر با آنها که هفتهای 1000 دلار میگیرند، دیده نمیشوند. آن روزها، کسی دم در استودیو پلیس نمیگذاشت که جلوی اهالی استودیوهای دیگر را بگیرد؛ آن روزها خیلی طبیعی بود که کارگر تأسیسات به رئیس استودیو بگوید: «صبح بهخیر، جو!».
* باستر (Buster) در انگلیسی به معنی بچه قوی و خوش بنیه است و در گویش عامیانه «رفیق» هم معنی میدهد.