به چه دليلي بايد همان فعاليتهاي سابق را از پي بگيريم و روز را به شب برسانيم؟» چراكه اين امر (يعني زندگيكردن) براي ما آنچنان بديهي است كه نيازي به مورد پرسش قرارگرفتن ندارد. هركداممان بهانه و دلخوشيهاي ريز و درشتي براي ادامه حيات خود داريم اما همه اينها سواي «معناي زندگيمان» است؛ معناي زندگي به مثابه آنچه حيات يا حتي برخي مواقع مرگ ما را تفسير ميكند و چرايي ميبخشد. اين امر مهم (پرسشگري از چرايي زندگي) در حالي براي ما چنين بياهميت است كه هر امر كوچك و جزئي زندگي را اگر معنا و چرايي نداشته باشد، فاقد ارزش ميدانيم.
به اينكه «پرسش دائم از معناي زندگي براي بهبود زندگي ما مفيد است يا خير؟» كاري نداريم اما اينكه حتي يك بار هم به سراغ اين پرسش بنيادين نرويم قطعا نشانه بيتوجهي به زندگيمان است. اگر اين كار را هيچگاه به اختيار انجام ندهيم بالاخره زندگي، جايي اين پرسش را پيش روي ما قرار خواهد داد و چه بهتر كه آن هنگام به سلاح جوابي براي خود مجهز باشيم. در رابطه با اين مسائل گفتوگويي با دكتر اميرحسين خداپرست ـ عضو هيأت علمي مؤسسه حكمت و فلسفه ايران و مترجم آثار فلسفي ـ انجام دادهايم. او به همراه غزاله خداپرست كتابي با عنوان «معناي زندگي» از گرت تامسون ترجمه كرده كه بسيار مورد توجه اهل فن و عموم علاقهمندان قرار گرفته است.
- هنگامي كه از معناي زندگي صحبت ميكنيم از چه چيزي صحبت ميكنيم؟ معناي زندگي، خود به چه معناست و در رابطه با چه چيزي صحبت ميكند؟
بخش مهمي از مباحثي كه حول معناي زندگي شكل گرفته، به اين اختصاص دارد كه «اصولا در حال سخنگفتن از چه چيزي هستيم؟»؛ پس اين، خود جزئي از مشكل است كه منظور ما از اين پرسش چيست و واقعا در پي چه هستيم؟
از اين رو، معمولا در ابتداي آثاري كه با موضوع معناي زندگي نوشته ميشوند، نويسنده به تحليل اين پرسش ميپردازد. موضوع از آنجا اهميت دارد كه ما معمولا به صورتي آشنا از معناي كلمات يا واژگان يا حتي حالات بدن، مانند تكاندادن سر رو به پايين يا بالا، سخن ميگوييم. ميتوانيم، با قدري تسامح، از معناي امور يا اشيا هم سخن بگوييم و منظورمان اين باشد كه هدف از آنها چيست؛ براي مثال، وقتي ميپرسيم «معناي كاري كه كردي چيست؟» يا «هدف از اين ابزار چيست؟» گويي در پي غايت فاعل يا كسي هستيم كه از ابزاري استفاده ميكند اما وقتي از معناي زندگي سخن ميگوييم، سردرگم ميشويم كه اساسا از معناي چه چيزي ميپرسيم و حتي «معنا» را در اين عبارت به چه معنا به كار ميبريم.
عموم فيلسوفاني كه در اين زمينه قلم زدهاند نخست به اين پرسشها توجه كردهاند؛ از جمله گرتتامسون ـ فيلسوف كانادايي ـ در كتاب معناي زندگي ميگويد نخست بايد موانعي مقدماتي را برطرف كرد كه در آغاز بحث درباره معناي زندگي پيش روي ما هستند و يكي از اين موانع، معناي خود پرسش است. اگر از اختلاف نظرهاي بسياري كه در بررسي معناي «معناي زندگي چيست؟» وجود دارد بگذريم، به نظر ميرسد تحليل تامسون از اين پرسش تا حد زيادي دقيق و روشنگر است. به گمان او، وقتي از معناي زندگي ميپرسيم، ميتوانيم 4پرسش متمايز در ذهن داشته باشيم و بحثمان را بر يك يا چند پرسش از آنها متمركز كنيم. اين 4پرسش از اين قرارند: 1ـ چرا بايد زندگي كنم؟ اين همان پرسشي است كه آلبر كامو ـ نويسنده و متفكر فرانسوي ـ آن را فوريترين پرسشها ميدانست؛ يعني پرسشي كه تلاش براي انديشيدن به آن بر همه پرسشهاي نظري اولويت دارد. 2ـ بايد با بقيه زندگيام چه كنم؟ روشن است كه اين پرسش درباره ادامه زندگي فرد است. در اينجا منظور اين است كه بايد چه هدفي را دنبال كنم يا چگونه ميتوانم زندگيام را بهتر كنم؟ 3ـ به زندگيام ـ از تولد تاكنون ـ چه معنايي بدهم؟ برخلاف پرسش قبلي كه معطوف به آينده بود، در اينجا نظر پرسشگر به گذشته است. فرض كنيد فردي در انتهاي عمر خود به سر ميبرد.
گويي پرسش او را از معناي زندگي بيشتر بايد در اين قالب فهميد كه «عمري كه بر من گذشت چه معنايي داشت؟». او در پي روايتي است كه زندگياش را قابل فهم كند. البته به گفته گرت تامسون، قابلفهمشدن زندگي دو صورت دارد؛ مطابق صورت نخست كه نظامهاي مابعدالطبيعي عرضه ميكنند، زندگي فرد درون روايتي عام از زندگي آدميزاد قابل فهم ميشود. مطابق صورت دوم، خواست فرد، دستيافتن به روايتي شخصي است كه زندگي خودش را مستقل از نوع بشر قابل فهم سازد. 4ـ زندگي من ميتوانست چه تفاوتي داشته باشد؟ در اينجا معناي زندگي به همه امكانها و قابليتهايي اشاره دارد كه ميتوانستهاند در زندگي فرد محقق شوند و به فعليت برسند. وقتي كسي به تجربههايي نظر ميكند كه در زندگي نداشته است يا تجربههايي را پيش چشم ميآورد كه در زندگي داشته و زندگياش را خوشايند يا ناخوشايند كرده است درباره تفاوتهاي ممكن در زندگياش ميانديشد كه ميتوانستهاند «معناي زندگي» او را تغيير دهند. علاوه بر اين تحليلهاي چهارگانه، از پرسش معناي زندگي چيست مسئله مهم ديگري كه درك ما را از پرسش تغيير ميدهد و جهت تلاشهايمان براي مواجهه بهتر با آن را متفاوت ميسازد اين است كه ببينيم در پي دستيافتن به معنايي براي زندگي نوع بشر يا حتي همه موجودات هستيم يا زندگي شخصي تكتك آدميان را در نظر داريم. اگر نظرمان به گزينه نخست باشد، معناهاي شخصي زندگي اهميتي ندارند مگر آنكه بر معناي كلي اثري داشته باشند و اگر نظرمان به گزينه دوم باشد، معناي كلي اهميتي ندارد مگر آنكه بر معناي زندگي شخص انسان اثري بگذارد. روشن است كه اين دو تلقي گرچه با هم تعامل دارند، در نهايت روي به دو سوي متفاوت دارند و تلاشهاي ما براي كاوش در آنها و ارزيابي پاسخهاي عرضهشده را به 2 گونه متفاوت سامان ميدهند.
- تفكر به معناي زندگي، در زندگي روزمره و عادي ما چه تأثيري دارد؟
در اينجا به اين اشاره ميكنم كه انديشيدن به معنا و نحوه زندگي اصولا نيازمند سطح خاصي از توان تفكر است. منظورم اين نيست كه فقط افراد تحصيلكرده ميتوانند به معناي زندگي بينديشند؛ منظور اين است كه اين مسئله غموض خاصي دارد و از پس تأملات و تجربههايي وجودي ظاهر ميشود. اگر كسي هرگز در زندگياش گوشهچشمي به اين تأملات نداشته باشد و مطلقا دستخوش احوالي وجودي نشود، اصولا بعيد است كه معناي زندگي براي او به مسئله يا رازي تبديل شود اما اگر اين فرض را بپذيريم كه بالاخره همه انسانها تا حدي با اين پرسش دستبهگريباناند كه «معناي زندگي چيست؟»، آنگاه ميتوانيم بگوييم كه زندگي روزمره شخص به هر ميزان كه بيشتر با اين مسئله درگير باشد، به همان ميزان دستخوش دگرگوني ميشود. به نظر ميرسد صرف توجه به اين مسئله و كاويدن در آن، به زندگي شخص عمق ميبخشد؛ از اين رو ممكن است انديشيدن به معناي زندگي، بر خوشي ظاهري زندگي ما نيفزايد يا حتي از آن بكاهد اما با توجه به عمق تأثيري كه ميگذارد، ميتواند آن را به زندگي بهتري تبديل كند.
- بين زندگي شادكامانه و معناي زندگي چه نسبتي برقرار است؟ آيا ميتوان زندگي شاد اما بدون معنا داشت؟
براي پاسخ به اين پرسش، نخست بايد معناي «زندگي شادكامانه» را روشنتر كرد. از شادكامي، تفاسير متعددي ارائه شده است. من در اينجا آن را به اين معناي نسبتا رايج در مباحث فلسفي ـ اخلاقي معاصر ميگيرم كه شادكامي به معناي برآوردهشدن اميال است؛ گويي هر چه اميالمان بيشتر ارضا شوند، شادكامتريم و هر چه اميال ارضانشده بيشتري داشته باشيم، تلخكامتر. اگر شادكامي را بدين معنا بگيريم، بايد گفت معناي زندگي، همان شادكامي در زندگي نيست. بگذاريد از آزمايش فكري مشهور رابرت نوزيك استفاده كنم. نوزيك ميگويد فرض كنيد دستگاهي هست كه با اتصال به آن همه تجربههاي لذتبخش ممكن و مورد علاقه شما تجربه ميشوند.
اگر در پي لذت خوردن و نوشيدن باشيم، به محض اينكه اين انديشه از ذهن ما بگذرد، دستگاه، تجربه آن را براي ما محقق ميكند؛ اگر در پي لذت سفر باشيم، همينطور و مانند اينها. حتي اگر قدري درد براي افزودن بر لذت ضروري باشد، دستگاه تجربه همان ميزان درد را فراهم ميكند. نوزيك ميپرسد آيا ما ميخواهيم همه عمر، خود را به اين دستگاه متصل كنيم؟ ظاهرا نه! علت اين است كه اين دستگاه ما را صرفا به حالات ذهنيمان تقليل ميدهد، در حالي كه زندگي چيزي بيش از حالات ذهني است و فعاليتهاي ما در زندگيمان چيزي بيش از ابزارهاي غيرضروري براي حالتهاي ذهني لذتبخش است. زندگي ما ابزاري پردردسر و پرهزينه براي دستيابي به لذت يا شادكامي نيست كه بتوان با وصلشدن به دستگاه توليد حالات ذهني لذتبخش، آن را كنار گذاشت. زندگي انسان ارزشي غيرابزاري دارد و فرايندهاي آن به نحو واقعي براي ارزيابي كيفيتش اهميت دارند. به علاوه، اين مهم است كه اگر از ارضاي اميال سخن ميگوييم، ارزيابي خود آن اميال را نيز در نظر داشته باشيم. اميال ما امور را ارزشمند نميكنند؛ امور ميتوانند مستقل از اميال ما ارزشمند باشند يا نباشند. پس صرف ميلداشتن به امري و ارضاي آن موجب معنادار شدن (به معناي ارزشمندشدن) زندگي ما نميشود. از اين رو شادكامي به مفهوم ارضاي اميال، همان معناداري زندگي نيست.
- ممكن است هر فردي در برهههايي، در زندگياش دچار فقدان معنا شود؛ به اين معنا كه حتي ادامه حيات برايش عليالسويه شود. در اين شرايط او چگونه ميتواند دوباره براي خودش معنايي تعريف كند و به زندگياش معنا ببخشد؟
اين سؤال جنبهاي شخصي دارد كه از آن جدانشدني است و قاعدتا براي پاسخ به آن بايد به اين توجه كرد كه چه اموري موجب شدهاند كه او در مقام شخصي خاص، به گونهاي دچار فقدان معنا شود كه زندگي برايش بي معني شود. هر كوششي براي بازيابي يا خلق معناي زندگي بايد به عوامل معنازدا در زندگي او معطوف باشد و آنها را تدبير كند. با اين حال، شنيدن اين نكته از برخي فيلسوفان و متفكران خالي از لطف نيست كه معناي زندگي امري كشفشدني نيست بلكه جعل و ايجاد ميشود؛ يعني شخص بايد خود در پي معنادادن به زندگياش برآيد. اگر اين نكته را كه البته بر سر آن مناقشههايي بسيار وجود دارد، در نظر داشته باشيم، نتيجه ميگيريم كه انفعال در برابر حوادث روزگار اوضاع را بدتر از پيش ميكند. حتي اگر به امكان كشف معناي زندگي در برابر جعل و ايجاد آن هم معتقد باشيم رويكرد انفعالي و بيعملي، سودي در پي نخواهد داشت.
براي كشف امور در جهان نيز بايد آنها را فعالانه بجوييم. اما به نظرم فوريترين تدبيري كه ميتوان انديشيد جعل و ايجاد فعالانه معناهايي است در زندگي از طريق فعاليتهايي كه اولا براي شخص محبوب و مطلوباند و ثانيا به نحو غيرمستقيم و تدريجي به كمرنگشدن و زوال عوامل معنازدا در زندگي ميانجامند. تأكيدم بر «غيرمستقيم و تدريجي» از آن رو است كه در مواجهه با چنين مسائل حادي بايد واقعبين بود و در نظر داشت كه مسئله، صبورانه و گامبهگام قابلحل است، نه فوري و يكباره. بهعلاوه بخشي از رويكرد فعالانه شخص به اين بازميگردد كه براي كمكگرفتن از ديگران ـ چه رواندرمانگران و چه كساني كه شخص ميتواند به نحوي به آنها اعتماد كند ـ ترديدي به خود راه نميدهد. ما براي رفع مسائلي پيشپاافتاده در زندگيمان از ديگران كمك ميگيريم؛ براي مواجهه با معنا و نحوه زندگي نيز بايد چنين كنيم از قضا در اين مورد، دستمان بازتر است: آثار و انديشههاي متفكران و فرزانگان از گذشته دور تاكنون و از غرب تا شرق عالم، ياريدهندگاني بيدريغ و پُرمايهاند كه منتظر رجوع و تأمل فردفرد ما هستند.
نظر شما