مجموع نظرات: ۰
یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶ - ۰۶:۵۰
۰ نفر

محمدصادق خسروی‌علیا: لاله‌زار آرام است؛ چهارراه استانبول بی‌هیاهوست؛ پیاده‌روی خیابان جمهوری هم نسبت به قبل کم‌تکاپوست.۱۰۰ قدم جلوتر بقایای حادثه سی‌ام دی‌ماه خفته است؛ سی‌ام دی ماهی که در تقویم۹۵ جاودانه شد و تلخی و شیرینی‌اش هیچ‌گاه از خاطر نمی‌رود.

پلاسکو؛ سایه پدرانه‌ای که کوتاه شد

  100‌قدم جلوتر، پلاسكو در يك روز سرد زمستاني به خواب ابدي فرو رفت. روي سنگفرش‌‌هاي آرام اين خيابان هنوز مي‌‌توان فرياد وحشت و چهره ناآرام آدم‌هاي گريزان آن روز را لمس كرد؛ فريادهايي كه در اندود دود و خاك محو مي‌شد و قلب‌هايي كه از پس آوار يك آسمانخراش فروريخته بر سر مردان فداكاري كه به جدال آتش رفته بودند، به درد مي‌ آمد. حالا 9‌ماه از آن واقعه گذشته و آوار پلاسكو پاك شده اما ياد و خاطره‌اش، نه! 10صبح است. كركره پاساژ كويتي‌ها بالا مي‌رود و مغازه‌هايش يك در ميان بازمي‌‌شوند. مرد روزنامه‌فروش، نوشابه‌ها را به داخل كيوسك روبه‌روي پلاسكويي كه ديگر نيست مي‌برد و با آرامش يكي‌يكي داخل يخچال قرار مي‌دهد. اهالي هم سرشان گرم كارشان است.

آشوب و آوار آن‌روز فرونشسته اما جاي خالي آن آسمانخراش هنوز رهگذران را به مكث و مرور ذهني خاطره روز واقعه وامي‌دارد. ايست عابران روبه‌روي ديوار، محسوس‌تر مي‌شود. حصاري از يك ديوار سيماني كوتاه كه حالا در نبود پلاسكوي 17طبقه فرصت كرده به چشم‌ بيايد، مقابل مدفن برج، قد علم كرده تا مبادا ويرانه بزرگ‌ترين آسمانخراشي كه روزي مركز پخش پوشاك كشور بود، چهره و اعتبار شهر را خدشه‌دار كند. تصوير 16‌آتش‌نشان كه با فداكاري و نثار جانشان، حادثه پلاسكو را جاودانه كردند، روي ديوار نقش بسته و اين وصله ناجور سيماني را قابل تحمل‌تر كرده است.

نخستين آسمانخراش و ساختمان مدرن خاورميانه، ديگر نيست؛ پوچ شده است. اما ساختمان چهارطبقه‌اي كه روزگاري يار‌غار و همدم پلاسكو بود، هنوز پابرجاست؛ نيمه‌ويرانه‌اي كه در خيابان جمهوري به شهر دهان‌كجي مي‌كند؛ بناي چهارطبقه‌اي كه ساختارش مانند پلاسكو است. پلاسكو را بعد از آن حادثه تلخ بسيار روايت كرده‌اند اما اين گزارش، روايت تازه‌اي است از يك كوچه بن‌بست؛ كوچه‌‌اي كه تنها يادگار برج خاموش پلاسكو را مي‌توان در انتهايش جست؛ ضلع شمالي خيابان فردوسي، بن‌بست شهيد طاهري. قدم زدن در اين بن‌بست كه حالا روايتش چسبيده به تاريخ اين شهر و جست‌وجو در احوال همسايگان و هم‌جواران برجِ خفته، پس از گذشت 9‌ماه از وقوع حادثه، حس غريبي دارد.

  • بازار پررونق ديروز در تسخير نگاه خاموش امروز

انتهاي كوچه روي تابلوي آبي‌رنگي نوشته شده: «دبيرستان دخترانه». كوچه چند انحنا دارد و در ميانه آن، جوي آبي چند پيچ خورده و كج‌ومعوج‌بودن اين برزن را بيشتر به چشم مي‌آورد. كف كوچه چند لكه سياه‌رنگ ديده مي‌شود؛ قسمت‌هايي از آسفالت ترميم شده است. از اينجا كف كوچه مثل يك پارچه بزرگ با خال‌هاي سياه است؛ نقطه‌هاي سياه‌رنگ آسفالت تازه، اين شكل و شمايل را ساخته‌اند. اينجا درست سر بن‌بست شهيد طاهري است؛ بن‌بست خاموشي كه مي‌توان ابتداي آن ايستاد و نگاه را پرتاب كرد به انتهايش و همه جزئيات كوچه را مو‌به‌مو وارسي كرد.

درست نبش بن‌بست شهيد طاهري يك مغازه بدليجات هست. صاحب مغازه مي‌گويد: «اين كوچه هميشه شلوغ بود و همه‌جور آدمي در اين كوچه رفت‌وآمد مي‌كرد. اين مغازه دونبش را به هواي پلاسكو اجاره كردم. كار و كاسبي‌ام خيلي خوب بود اما الان خيلي از روزها مي‌شود كه يك تكه هم نمي‌فروشم».

علي‌آقا هم ابتداي بن‌بست طاهري در يك مغازه 12متري اجاره‌اي، كيسه‌هاي نايلوني مي‌فروشد؛ همان كيسه‌هاي نايلوني‌اي كه پس از خريد، فروشندگان اجناس را در آن قرار‌مي‌دهند و تقديم مشتري مي‌كنند. كاسب جوان مي‌گويد: «الان در اين كوچه مگس پر نمي‌زند. گاهي همين چند رفت‌وآمد را هم نمي‌بيني اما روزهايي كه پلاسكو ايستاده بود هنوز، رونقي داشت. فروش من نسبت به آن‌روزها يك‌چهارم وحتي كمتر شده. اين درآمد حتي كفاف پرداخت اجاره مغازه را نمي‌دهد». به چند دستگاه صنعتي كه گوشه مغازه ساكت و خاموش نشسته‌اند اشاره مي‌كند؛ «نزديك 20ميليون تومان براي خريد اين دستگاه‌ هزينه كردم. كار اين دستگاه طراحي و حك‌كردن تبليغاتي از قبيل نام فروشگاه و برند پوشاك و... روي كيسه‌هاي نايلوني است. تازه خريده بودمش اما تنها 2‌ماه روشن شد. از آن روزي كه پلاسكو فروريخت اين دستگاه هم گوشه مغازه خاموش مانده و خاك مي‌خورد.»

  • احوال اين برزن خوب نيست

«زماني غصه مي‌خوردم كه چرا مغازه‌ام در پلاسكو نيست اما الان خدا را شكر مي‌كنم!»؛ اشاره مي‌كند به سمت مغازه‌هاي داخل بن‌بست كه در ميانه روز، كركره‌هايشان هنوز پايين است؛ «الانش را نگاه نكن! غلغله بود اين كوچه. از چهارراه‌استانبول تا سر كوچه جاي سوزن‌انداختن نبود. عابران پياده شانه‌هايشان به هم مي‌ساييد و به زحمت تردد مي‌كردند. نگاه كن چند وانت آمده پارك كرده! الان اين‌طور شده؛ آن‌موقع چرخي و موتورسيكلت‌سوار هم نمي‌توانست وارد كوچه شود چه برسد به وانت‌بار. درست مثل بازار بزرگ تهران! اين كوچه هم به همان شلوغي بود اما حالا از رونق افتاده. خيلي از فروشگاه‌هاي توليد و توزيع البسه مردانه تعطيل شده. مي‌خواهند تغيير كاربري دهند.» چرتكه قديمي را كه خاطرات گذشته را براي او زنده مي‌كند روي ديوار مغازه‌اش ميخكوب كرده. اطرافش را بسته‌هاي لباس محاصره كرده‌اند؛ «مي‌بيني! مغازه‌ام شبيه به انبار شده. مشتري نداريم.

همه اجناس روي دستم مانده.» از روي صندلي بلند مي‌شود، دستانش را پشت سر مي‌گيرد و دانه‌هاي تسبيح را از بين انگشتان چروكيده و لرزانش رد مي‌كند. آرام قدم برمي‌دارد و به سمت در ورودي مي‌رود. با سر اشاره مي‌كند «بيا». جلوي در مغازه، رو به كوچه مي‌ايستد. زير نور آفتاب گرد سفيدي كه به چهره دارد مي‌درخشد. سر مي‌چرخاند و نگاهي از انتها تا ابتداي گذرگاه خلوت مي‌اندازد؛ «همه مغازه‌هاي اين بن‌بست و اين حوالي كارشان توليد و توزيع لباس است؛ بيشتر، لباس مردانه. 15سالم كه بود آمدم در همين مغازه و شاگردي كردم. 40سال پيش لباس‌‌ها را همين‌جا توليد مي‌كرديم و همين‌جا مي‌فروختيم؛ الان كارگاه توليدي‌مان پايين‌تر از ميدان شوش است. آنقدر زحمت كشيدم كه بالاخره بعد از اوستاي خدابيامرز، توانستم اين مغازه را بخرم. الان 25سال از آن روز مي‌گذرد. من نگران خودم نيستم؛ با رفتن پلاسكو 35كارگر توليدكننده‌اي كه دارم، بيكار مي‌شوند. حداقل از قِبَل همين مغازه 50خانواده نان مي‌خورد.»

  • خاطرات يك مانكن در بن‌بست طاهري!

از ابتدا تا انتهاي بن‌‌بست شهيدطاهري كه قدم برداري تقريبا 150 قدم راه است. مغازه پيرمردي كه يك عمر خاك اين بازار را خورده، ابتداي كوچه است؛ تقريبا در 20 يا 30متري بن‌بست. چند قدم پايين‌تر از آن، پستوي بن‌بست شهيد طاهري ظاهر مي‌شود. ساختمان چهارطبقه باقيمانده از برج پلاسكو نسبت به مغازه‌هاي ديگر عقب‌تر نشسته و اين پستو را ساخته است. انتهاي كوچه از ابتداي آن عريض‌تر است؛ مي‌شود گفت اينجا عرضش 3برابر است.

كل اين معبر در قرق 8نفر است؛ 4راننده‌اي كه وانت‌هايشان را روبه‌روي ساختمان پلاسكو پارك كرده‌اند و مشغول خوردن ناهار هستند، به‌علاوه 4مرد پابه‌سن‌گذاشته‌اي كه هركدام روي يك گاري خالي نشسته‌اند و در عالم خودشان هستند. از بين آن 4مرد كه روي گاري نشسته‌اند فقط آن مردي كه چين‌‌هاي روي چهره‌اش نشان مي‌دهد يكي‌دو پيراهن بيشتر از بقيه همكارانش پاره كرده، حرف مي‌زند؛ «40سال است كه اينجاييم. در همين كوچه كار مي‌كنيم. يك عمر اجناس مردم را روي همين چرخ بار كردم و بردم انتهاي اين بن‌بست تحويل صاحبش دادم. كجا برويم با اين سن و سال؟ جايي نداريم. نشسته‌ايم و از صبح تا شب زل مي‌زنيم به ويرانه پلاسكو تا ببينيم عاقبتش چه مي‌شود. اگر پلاسكويي نو بسازند كسب‌وكار رونق مي‌گيرد و اگر به اين منوال باشد ما بيچاره مي‌شويم.»

مردي كه دوستانش عموغلام صدايش مي‌كنند، ادامه مي‌دهد: «روز حادثه از آن ساختمان ـ نبش تقاطع خيابان فردوسي و جمهوري ـ با تلفن همراهم فيلمبرداري مي‌كردم. آن بالا روي پشت‌بام ساختمان بنياد ايستاده بودم. پلاسكو در آتش مي‌سوخت و هيچ‌كس تصور نمي‌كرد كه در يك آن، يك برج 17طبقه تبديل به تلي از خاك شود. بعد از آن حادثه حدودا 2هفته اين محله تعطيل شد و بعدش هم ديگر مثل سابق پررفت‌وآمد نشد. پلاسكو اينجا براي همه مثل پدري بود كه مرد و سايه‌اش از سر خانواده كم شد و خانواده كلا پاشيد».

هر دو درِ ورودي ساختمان، قفل و زنجير شده و روي پلاكاردي نوشته‌اند: «به دستور قضايي ورود به ساختمان ممنوع است». از پشت ويترين طبقه يك، مانكني با تي‌شرت سفيدرنگ، زل ‌زده به داخل كوچه. روي كاغذي كه به شيشه همان ويترين چسبيده، نوشته شده: «سرقفلي اين مغازه واقع در طبقه يك ساختمان چهارطبقه پلاسكو به فروش مي‌رسد.

شماره تماس... 0912356». نگاه مانكن پر از خاطرات و حوادثي است كه در اين بن‌بست رخ داده؛ خاطراتي كمي دورتر؛ از روزهايي كه هنوز برج پلاسكو ايستاده بود و آدم‌‌ها در اين كوچه با هم شانه‌به‌شانه مي‌شدند. شايد روايتش اين‌طور بوده: پشت ويترين، صاحب مغازه تي‌شرت سفيدرنگ را تن مانكن مي‌كند، كاغذ فروش سرقفلي را مي‌چسباند به شيشه و مانكن را قرار مي‌دهد سرجايش تا زل بزند به بن‌بست طاهري و جمعيتي كه به چشم خريدار، ويترين‌ها را رصد مي‌كنند. و بعد پلاسكو آتش مي‌گيرد، آتش‌نشان‌ها وارد كوچه مي‌شوند تا براي مهار آتش از درهاي پشتي وارد ساختمان شوند.

مانكن همان‌جاست هنوز؛ كنار آگهي فروش، زل زده به تكاپوي مردم و آتش‌نشان‌‌ها. دقايقي بعد برج فرومي‌ريزد، بن‌بست طاهري خلوت مي‌شود، شيشه ويترين مغازه طبقه يك غبار مي‌گيرد، ورود به ويرانه باقيمانده قدغن مي‌شود اما مانكن هنوز به كوچه زل زده؛ به تمام دارايي اين بن‌بست؛ به 4نفري كه روي گاري نشسته‌اند و ناهار مي‌خورند و 4خودروي وانت و 7-6 گاري خالي كه آن گوشه ساكت ايستاده‌اند.

  • فلسفه سكوت مطلق‌كوچه پرهياهوي ديروز

مراد يكي از 4 راننده‌اي است كه روي گاري نشسته و ناهار مي‌خورد؛ مردي ميانسال است و ساندويچي در دست دارد. مي‌گويد: «8سالي مي‌شود كه محل كارم همين بن‌بست است. قبلا وانت را پارك مي‌كردم چند خيابان پايين‌تر. اين بن‌‌بست مثل يك پاساژ روباز بود. وسيله نقليه اجازه نداشت وارد آن شود. خيلي شلوغ مي‌شد. از همه شهرهاي كشور مي‌آمدند براي خريد؛ شهرهاي شمالي، جنوبي، غربي و شرقي. توليدكننده‌ها و كاسب‌ها بيشتر به ‌صورت عمده معامله مي‌كردند اما خيلي از مشتري‌ها هم مستقيم مي‌آمدند از اينجا خريد مي‌كردند. از جلوي اين فروشگاه‌ها با چرخ، اجناس را انتقال مي‌داديم سر كوچه و بار وانت نيسان مي‌كرديم. كاسبي خيلي خوب بود. اما حالا مي‌بيني كه... خبري نيست».

ميان صحبت‌هاي مراد، صداي ممتد چرخ در كوچه مي‌پيچد؛ صداي يك چرخ ‌خياطي كه بر نسيم ساكت اين بن‌بست غلبه كرده و به گوش مي‌رسد. خياط يا خياطاني همين نزديكي‌ها پشت چرخ خياطي نشسته‌اند. براي اهالي غمگين و كوچه خاموش، نداي اميدواركننده‌اي است. اين، صداي توليد و رونق است. بندبند نخ‌هايي كه به پارچه‌ها تنيده مي‌شود، روزگاري رونق پلاسكو را رقم مي‌زد. بازار پررونق و بربادرفته ديروز اين بن‌بست را رقم زد و حالا درست روبه‌روي بقاياي ساختمان پلاسكو دري باز است. صداي چرخ ‌خياطي از داخل اين حياط مي‌آيد؛ حياطي كه اطرافش را مغازه‌هاي توليدكنندگان لباس محاصره كرده است.

محوطه مثل كوچه از وجود عابران خالي است. فقط صداي چرخ مي‌آيد. داخل نخستين مغازه، 3جوان پشت چرخ نشسته‌اند و مي‌تازند. حضور يك غريبه كه مي‌تواند يك مشتري باشد، فاصله مي‌اندازد بين پاهاي خياطان و پدال چرخ خياطي. وقتي متوجه مي‌شوند كه به ‌خاطر حضور يك خبرنگار دست از كار كشيده‌اند، كمي ترش‌رو مي‌شوند. انتظار داشته‌اند مثل قبل در چارچوب اين در، مشتري ظاهر شود نه شخص ديگري. يكي از خياطان مي‌گويد: «همه مغازه‌هاي اين كوچه و اين اطراف به هواي پلاسكو داير شدند.

رونق بازار در اين راسته به‌خاطر برجي بود كه ديگر نيست. با ويراني پلاسكو فقط امثال ما كه كارمان توليد و توزيع پوشاك است آسيب نديده‌ايم؛ از فست‌فودي و رستوران‌هاي سر كوچه بگير تا چرخي‌ها و كاسبان دوره‌گردي كه لقمه‌هاي صبحانه و عصرانه مي‌فروختند، همه بيچاره شده‌اند. پلاسكو تنها يك ساختمان نبود كه بگوييم خراب شد و رفت؛ يك مركز بزرگ تجاري شناخته‌شده در صنعت توليد و توزيع پوشاك ‌به كشور بود. به‌واسطه آن برج پيشاني‌سفيد و معروف بود كه همه متقاضيان مي‌آمدند. هزاران نفر در اطراف آن آسمانخراش نان شب خانواده‌شان را تأمين مي‌كردند. در روز هزاران مغازه‌دار از شهرهاي مختلف كشور به قصد خريد عمده پوشاك به اينجا مي‌آمدند اما با ويران‌شدن پلاسكو همه‌چيز از بين رفت. حالا، هم توليدكنندگان سرگردان شده‌اند هم مشتريان».

پايش را مي‌فشارد روي پدال و خطي از دوخت سفيدرنگ روي پارچه آبي نقش مي‌بندد. سرش را بلند مي‌كند و درحالي‌كه پارچه را از زير چرخ درآورده و طرف ديگرش را زير چرخ قرار مي‌دهد، مي‌گويد: «ما هم فقط به‌ خاطر چند مشتري كه از شهرستان داريم دوام آورده‌ايم. نگاه كن اطرافت را! از ظهر گذشته و خيلي از مغازه‌ها هنوز كركره‌شان را بالا نداده‌اند! بقيه هم كه بازند، مگس مي‌پرانند».

روايت پلاسكو و بن‌‌بست طاهري از زبان زن ميانسالي كه خود و خانواده‌اش شاهد جز‌ءبه‌جزء حوادث آن‌روزها بوده‌اند، شنيدني‌تر است. خانم اسماعيلي، سرايدار دبيرستان دخترانه اماميه است؛ مدرسه‌اي كه در اصلي آن در بن‌بست طاهري باز مي‌شود. او و خانواده‌اش تنها كساني بوده‌اند كه در روز حادثه و روزهاي آواربرداري اجازه داشته‌اند در محل و مدرسه بمانند.

خانواده اسماعيلي سال‌‌هاست در انتهاي بن‌‌بست طاهري زندگي مي‌كنند و لحظه به لحظه تاريخ پلاسكو را به ‌خاطر دارند. آنها شاهد روزهاي پررونق بزرگ‌ترين برج تجاري پوشاك كشور، حادثه آتش‌سوزي، شهامت آتش‌نشانان در ميان شعله‌هاي آتش، فروريختن يك آسمانخراش و تلخ‌تر از آن بيرون‌كشيدن اجساد آتش‌نشان‌ها از زير خاك و آتش بوده‌اند. او آن‌روزها را اين‌طور روايت مي‌كند: «قيامت بود. آن روز از داخل حياط مدرسه به همراه همسر و خانواده‌ام شاهد سوختن پلاسكو بوديم. شيشه‌هاي ساختمان شكسته مي‌شد و سقوط مي‌كرد داخل كوچه.

پلاسكو در چند قدمي ماست. اصلا تصور نمي‌كرديم كه فروبريزد. محو تماشاي آتش‌سوزي بوديم كه يك لحظه آتش خاموش شد. من و همسرم خدا را شكر كرديم اما يكباره دوباره از پايين، آتش زبانه كشيد و به چند ثانيه نكشيد كه پلاسكو مقابل چشمانمان آوار شد. وحشتناك بود. محله زير دود و خاك دفن شد. من و خانواده‌ام در حياط مدرسه كنار هم ايستاده بوديم اما آن‌قدر حجم دود و خاك زياد بود كه يكديگر را نمي‌ديديم. باور كنيد ما هم تا چند لحظه تصور مي‌كرديم زير آوار مدفون شده‌ايم».

به گفته خانم اسماعيلي بعد از اين حادثه، 2 روز مدرسه تعطيل شد؛ «پلاسكو روز پنجشنبه ويران شد. آن روز مدرسه تعطيل بود. باز هم جاي شكرش باقي است كه بچه‌ها داخل مدرسه نبودند. وقتي از شوك فروريختن ساختمان بيرون آمديم، در مدرسه را باز كردم و وارد كوچه شدم. بيچاره آتش‌نشان‌‌ها، چه حال‌وروز غم‌انگيزي داشتند. همپاي آنها، من و خانواده‌ام هم نشستيم وسط كوچه و همراه ضجه‌هايشان، اشك ريختيم. بعد از چند ساعت به ‌خودم آمدم و آب و چاي به ‌دست آتش‌نشانان دادم. تا 2هفته پس از ويران‌شدن پلاسكو اين منطقه در محاصره دود و خاك بود. ما همين‌جا بوديم. پيكر 3نفر از شهداي آتش‌نشان وقتي كشف شد از روبه‌روي در همين مدرسه به داخل آمبولانس بهشت زهرا انتقال يافت. چه غوغايي بود!» اشك در چشمان سرايدار مدرسه اماميه حلقه مي‌زند و مي‌گويد: «خدا به مادرانشان صبر بدهد».

  • مكث و ترديد

بن‌بست طاهري قبل از وقوع حادثه پلاسكو، گذرگاه پرجنب‌وجوشي بود؛ معبري كه در دل آن روايت صدها آدم نهفته بود؛ اما حالا تسليم تنهايي و بي‌مهري شده. روايتش، روايت سكوت است. همين چندنفري كه با آنها گفت‌وگو شد در كوچه حضور دارند، به علاوه چند فروشنده ديگر كه اصلا حاضر نيستند با توصيف احوال امروز خاطرات تلخ را دوره كنند. ترجيح مي‌دهند به جاي قياس گذشته اين پاساژ روباز با حال و روز الانش، سرشان را گرم حساب و كتاب كنند؛ چند چك برگشتي دارند، كدام كارگاه‌ها سفارش ندارد و... . درست مانند آن مرد دوره‌گردي كه روي چرخش باميه و نان قندي تازه مي‌فروشد و سر بن‌بست طاهري ايستاده، مردد هستند. دوره‌گرد مكث مي‌كند و نگاهي به قد و قامت كوچه بي‌مشتري و سوت‌وكور مي‌اندازد. پرنده پر نمي‌زند. لپ‌هايش را پر و خالي مي‌كند و چرخ را حركت مي‌دهد و دور مي‌شود. شايد او يكي از فروشندگان دوره‌گرد روزهاي پررونق كوچه بوده كه حالا باورش نمي‌شود به اين راحتي اين بازار شلوغ از تب‌وتاب افتاده باشد. هر روز مي‌آيد و سري به كوچه مي‌زند. شايد بخت‌واقبال باز هم به او و برزن خاموش رو كند.

  • روايت آخر و پرسش بي‌پاسخ

روايت آخر، روايت دكه‌اي است كه همنشين پلاسكو بود اما روز واقعه، ساختمان بر سرش آوار شد. كيوسكي كه درست در پياده‌رو و در چند قدمي پلاسكو بود، اين‌روزها بازسازي شده و در جاي قبلي‌اش قرار گرفته است. بيرون و داخل آن مثل دكه‌هاي ديگر اين خيابان پروپيمان نيست و اجناس و نشريات، قسمت محدودي از گيشه‌اش را اشغال كرده است؛ «2‌روز پيش دكه را دوباره برپا كردم. اجازه نمي‌دادند. همين الان هم مي‌گويند پلاسكو هنوز آواربرداري دارد و بعدش هم ساخت‌وساز. تعهد داده‌ام كه هروقت نياز شد دكه را به مكاني ديگر انتقال بدهم.»

مرد جوان كه مانند همه آدم‌هايي كه در اين گزارش صحبت كرده‌اند، تمايلي به ادامه گفت‌وگو ندارد روز حادثه را در چند جمله توصيف مي‌كند: «وقتي آتش به جان پلاسكو افتاد دكه را رها كردم. مأموران همه را به سمت چهارراه استانبول و لاله‌زار هدايت كردند و دو طرف خيابان را بستند». اشاره مي‌كند به پياده‌روي روبه‌روي خيابان لاله‌زار؛ «وقتي ساختمان آوار شد روي دكه، من آن‌طرف بودم؛ داشتم تماشا مي‌كردم. بعد هم فقط دود بود و خاك. همين»!

پرسشي كه در آخر بي‌پاسخ ماند مربوط به بي‌ميلي همه آدم‌هايي است كه در بن‌بست طاهري و اطراف پلاسكو فعاليت مي‌كنند. وقتي از حادثه پلاسكو و احوال اين‌روزها از آنها سؤال مي‌شود، از همان ابتدا سعي دارند از زير بار پاسخ‌دادن به اين پرسش شانه خالي كنند. اگر از آنها بپرسي «چرا!؟» هم فقط سكوت مي‌كنند. عجيب‌تر آنكه برخي از آنها هنوز هم هراس دارند در مورد اين موضوع حرف بزنند!

  • پلاسكويي كه نيست

پلاسكو ساختماني تجاري در ضلع شمال شرقي چهارراه استانبول تهران بود.
از آن به‌عنوان نخستين آسمانخراش و ساختمان مدرن خاورميانه ياد مي‌شد.
اين برج ۱۷ طبقه و سازه آن اسكلتِ فلزي بود.
سال ۱۳۴۱ افتتاح شد.
يكي از مهم‌ترين مراكز توليد و فروش پوشاك در تهران بود.
اين برج شامل 560واحد تجاري بود.
ساختمان پلاسكو نماد تهران جديد و معماري مدرن در پايتخت و به‌عنوان يك نماد شاخص شهري محسوب مي‌شد.
ارتفاع آن۴۲ متر و در زمان اتمام ساخت در سال ۱۳۴۱ بلندترين ساختمان تهران بود.
مالكيت پلاسكو متعلق به بنياد مستضعفان بود.
عمر مفيد آن را ۲۰۰ سال تخمين مي‌زدند.
متراژ تقريبي زيربناي ساختمان پلاسكو ۲۹ هزار مترمربع بود.
ارزش سرقفلي برخي مغازه‌ها به ۴ تا ۵ ميليارد تومان مي‌رسيد.
ساختمان پلاسكو در روز پنجشنبه ۳۰ دي ۱۳۹۵ پس از ۵۴ سال از زمان ساخت بر اثر آتش‌سوزي فرو ريخت.
ساختمان پلاسكو بعد از 3.5 ساعت سوختن، فروريخت.
ارزش اجناس هر واحد توليدي درهنگام آتش‌سوزي به‌طور ميانگين، حدود ۲۰۰ميليون تومان بوده است.
عمليات آواربرداري پلاسكو حدود ۹روز به طول انجاميد و طي آن ۱۹۰۰ كاميون حدود ۲۰هزار تن خاك و نخاله را از محل خارج كردند.

کد خبر 388166

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار شهری

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha