دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶ - ۰۴:۱۵
۰ نفر

مهدیا گل‌محمدی: سال قحطی تهران، تنها جای آباد روستا، قبرستانش بود. تمام زردستانی‌های بومهن پوست و استخوان شده بودند و شکم برخی‌شان به کمرشان می‌چسبید.

مي‌گفتند احمدشاه غلات را احتكار كرده و در تهران اكل ميته حلال شده است. در روستا اما كلاغ‌ها فاتحان بلامنازع آسمان بودند و سهمي از عايدي آنها نصيب هيچ‌ گرسنه‌اي نمي‌شد. ميرزا حسين‌خان خياط كه انگار نيمي از شكم بزرگش را در شهر جا گذاشته بود، دست از پا درازتر به زردستان بازگشت.

مي‌‌گفت قيمت غلات در شهر به 40تومان رسيده و آن هم سهم بريتانياست كه خرج لشگر‌كشي‌هايش كند. به لطف قحطي كار خياطي نيز از سكه افتاده بود و ميرزاحسين‌خان چاره‌اي جز بازگشت به روستا نداشت. آن روز در حوضخانه نشسته بود و هسته‌هاي خرما را داخل هاون مسي مي‌كوبيد.

دوماهي مي‌شد كه خانواده‌اش محتويات ظرف خرما را جيره‌بندي كرده بودند و نان و خرما سق مي‌زدند. هسته‌هاي خرما را كوبيد و از آرد آن نان پخت. سهم هر يك از 5بچه قدونيم قدش يك‌چهارم از قرص كوچك نان بود. ميرزاحسين‌خان اما به گواهي تمام مردم روستا نمي‌توانست جلوي شكمش را بگيرد و گاهي به سهم بچه‌هاي خودش هم ناخنك مي‌زد.

زنش منگ و وازده بي‌هيچ حرفي با چشم‌هايي كه به گودي لانه جغد در دل درخت بود، به‌جايي در آسمان خيره شده زيرلب زمزمه مي‌كرد و تسبيح مي‌انداخت. چند هفته بعد سهم هر خانواده در زردستان، كيسه كوچك برنجي بود كه به همت جنگلي‌ها از رشت و تحت‌الحفظ به تهران رسيده بود.

كيسه برنج كه آمد، ميرزا آقا حسين‌خان خياط غيبش زد. زنش مدام نفرينش مي‌كرد كه چرا او و بچه‌هايش را در اين قحطي ترك كرده و رفته است. در نبود او و اشتهاي سيري‌ناپذيرش، تمام 5بچه سهم بيشتري از برنج و نان به‌دست آمده از آرد هسته خرما داشتند. قحطي كه تمام شد، كاغذ وصيت و حلاليت طلبيدنش را كنار تن نازك و نحيفش پيدا كرده با احترام رو به قبله، تربت به حلقش ريختند.

کد خبر 388253

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha