همهچیز شاید از دالان تاریکی شروع میشود که برای رسیدن به خانه باید از آن گذشت و چشمها تا بخواهند به تاریکیاش عادت کنند دوباره به نور میرسند یا به روشنایی روزی که در کسری از ثانیه جایش را به نور دلمردهی خانه میدهد
خانهای که قرار است جنازهی پیرمرد را دوباره به آن برگردانند و اینبار روی زمین اتاق دختری بگذارندش که حرف پدرش را گوش نکرده و دل به مردی باخته که از دید او آدم درستی نیست و سر درآوردن از اینکه پیرمرد چرا هیچوقت چشم دیدن دامادش را نداشته اصلا آسان نیست بهخصوص در خانهای که آدمهایش یا فراموشی دارند، یا حرفی را که سالها پیش باید به زبان میآوردهاند نگفتهاند
یا حرفی که میزنند واقعا ربطی به حقایق سالهای دور و نزدیک ندارد و صرفا راهی است برای عوض کردن بحث و فرار از جوابی که میدانند اگر به زبان بیاورند همهچیز دود میشود و به هوا میرود.
آرامشی که قاعدتا سراغش را باید از خانه گرفت اصلا وجود ندارد و عصبیت و تنشی که از همان ابتدا در کوچه شکل میگیرد درست مثل آدمهایی که مردهی بختبرگشته را روی شانههایشان به خانه برمیگردانند
پا به چهاردیواریای میگذارد که هرچند در این سالها رونقی نداشته اما رنگ آرامش را دیده و بیحافظگی پیرمرد هم فرصت خوبی بوده تا همهی آن اتفاقهای ناخوشی که پشت هم افتادهاند زیر فرشهای کهنهی خانه پنهان شوند و فقط آدمهای کنجکاو ممکن بوده حس کنند چیزی زیر این فرشها هست که صافی معمول را ندارد.
بعد گوشهاش را بزنند بالا و برسند به ماجرای عروسی سایه با نادر و تصادف سعید که هیچوقت معلوم نشده رانندهای که او را زیر کرده کی بوده و کجا رفته است
وقتی از همهچیز میشود سر درآورد و هر پروندهای بالاخره روزی به سرانجام میرسد چرا این تصادف اینهمه سؤالبرانگیز است و سؤالها دربارهی این خانه و آدمهایی که یکییکی غایب شدهاند تازه از اینجا شروع میشوند.
اینکه یک جای کار سایه میلنگد اصلا عجیب نیست و معلوم است آدمی که درست مثل اسمش در این سالها نبوده و با تلفن پسرعمهاش مجید سروکلهاش پیدا شده و چنان گریهوزاریای راه میاندازد که عصبیت و تنش را به کوچه و خانه میکشاند دارد چیزی را زیر فرش پنهان میکند
آدمها را از کنار فرش دور میکند که کسی خیال بالا زدن گوشهی فرش به سرش نزند و البته اصرار عجیب و پافشاری بیحدش بر اینکه مهم نیست پیرمرد در آخرین سالهای زندگی چه وصیتی کرده و مردهها بالاخره مردهاند و زندهها هستند که باید حواسشان را جمع کنند
مراقب باشند کسی سرشان را کلاه نگذارد و اصلا چرا باید جنازهای را که میشود زیر خروارها خاک گذاشت و هفتهای چندبار به مزارش سر زد و فاتحهای برایش خواند به کف باکفایت پزشکان تیغبهدستی سپرد
هیچ نمیدانند پیرمرد واقعا کی بوده و در زندگیاش چه کرده و همین تأکید بیحد سایه است که شک ما را برمیانگیزد.
دستآخر وقتی زن و شوهر کنار جنازهی پیرمرد مینشینند و با صدایی که قرار نیست به گوش دیگران برسد پرده از راز بزرگی برمیدارند که قرار نبوده کسی سر از آن درآورد میفهمیم که آن گریهوزاری و آن عصبیت و تنش واقعاً بیدلیل نبوده
هر حرکت دانشجوهای پزشکیای که میخواهند جنازهی پیرمرد بختبرگشته را تشریح کنند و اعضا و جوارحش را بیرون بکشند ممکن است دست سایه و نادر را رو کند و هیچ بعید نیست بعدِ این پای تصادف سعید هم به این داستان باز شود و
اینجا است که یادمان میآید آن کسی که ماجرای سالهای کودکی نادر را برای پدر سایه تعریف کرده همین برادر بختبرگشتهای است که هیچکس نمیداند چرا تصادف کرده و چهکسی او را زیر کرده و خانه را خالیتر از قبل کرده است.
اینجا است که خانه را میشود به چشم فیلمی دید که شکل معماییاش شبیه هر داستان معمایی/ جناییای است که پیش از این دیده یا خواندهایم
خیلی وقتها هم خیال نکردهایم داستان آنطور که فکر میکنیم پیش نمیرود و آدمی که ظاهرا بیدستوپاتر از آن است که دست به کاری بزرگ بزند یا مقدمات قتلی را فراهم کرده یا شخصا دست به قتل آدمی زده که حالا با جنازهاش روبهرو شدهایم و هرطور که حساب میکنیم نمیفهمیم چطور ممکن است چنین اتفاقی افتاده باشد
اینجا است که اول از همه باید حرفهای مجید را به یاد بیاوریم که لابهلای حرفهایش میگوید پیرمرد میگفته دختر و دامادش به او سر میزدهاند و برایش غذا میآوردهاند
خلاصه انگار در نبودِ مجید که همهی این سالها کنار داییاش بوده و اتاق دخترداییاش را همانطور که بوده حفظ کرده اتفاقهایی افتاده که کار را به اینجا رسانده و از آنجا که طبق قاعدهی داستانهای کلاسیک معمایی/ جنایی قاتل بالاخره به صحنهی جرم بازمیگردد
سایه هم از همان ابتدای کار از مردمی که جنازهی پدرش را روی دست گرفتهاند تا به خانه برگردانند میخواهد که جنازه را بیاورند در اتاق سالهای کودکیاش و تازه او دستیار قاتل است و قاتل اصلی نادری است که دیرتر به صحنهی جرم بازمیگردد.
ظاهرا علاقهی زیادی هم نداشته به خانهی پدرزنش برگردد و بیشتر دنبال این بوده که ببیند ممکن است در نتیجهی آزمایشها و تشریحهای دانشجوهای کنجکاو پزشکی دستشان رو شود یا نه و اتفاقا قاتل و دستیارش بیشتر از دیگران کنار جنازه اشک میریزند
اصلا تنهاییشان کنار جنازهای که کمکم بویش دارد همهی خانه را میگیرد بیشتر مایهی شک و تردید است و شاید فقط آدمی مثل مجید که زیروبم این زندگی را میشناسد
از همان سالهای کودکی دل به دخترداییاش بسته بفهمد که یک جای کار سایه میلنگد و با اینکه همه فکر میکنند نادر آدمی معمولی است ابتدای کار در کوچه میگوید داماد این مرحوم واقعا آدم تیز و زرنگی است و حتما راهی برای فروش این خانه پیدا میکند.
مهم است که هر خانهای را از نگاه آدمهایی ببینیم که بیرون آن زندگی میکنند یا از چشم آنها كه رحل اقامت در آن افکندهاند و روزگار را در آن میگذرانند و تازه در این صورت است که میشود فهمید آن امنیت و آرامشی که قاعدتا باید در هر خانهای پیدا شود در این خانه نیست و خانه وقتی جایی برای آرامش و امنیت نباشد آدمها درِ همهی اتاقها را باز نمیکنند.
همین است که سایه وقتی پا به اتاق سالهای کودکیاش میگذارد از دیدن عکسهایش حیرت میکند و بعدتر که سروکلهی نادر هم پیدا میشود
از زبان شوهر میپرد که این اتاق را ندیده بودم و این وقتها است که خانه بدل میشود به جایی معمولی و پیشپاافتاده و اینجا است که میشود خانهی خانه را به همان دالان تاریکی شبیه دید که دو سویش نورانی است و تاریکی در آن خانه کرده و حالا همهی امید سایه و نادر این است که از این تاریکی گذر کنند.
این همان چیزی است که مجید اصلا نمیخواهد و گذر از روشنایی حیاط و رسیدن به تاریکی دالان برایش کافی است تا بغضی را که همهی این سالها در گلو نگه داشته بترکاند
در تاریکی اشک بریزد و خیالش آسوده باشد که هیچکس در این لحظهی بخصوص آنجا نیست و هیچکس نمیداند او واقعا برای از دست رفتن داییاش گریه میکند یا برای دیدن سایه و نادری که جای او را گرفته است.
حالا اگر این خانه را بفروشند و خراب کنند مجید جایی برای ساختن اتاق خلوتی ندارد که ساعتها به سایه و عشقی که به نتیجه نرسیده فکر کند و زندگی اگر جایی به پایان برسد ظاهرا همینجا است که او حس میکند.
منبع:همشهري 24
نظر شما