توي ذهنت ميگردي دنبال خوراکي يا چيز بهدردبخوري که توي کيفت داري. فعلاً زورت همينقدر ميرسد که اينطوري بچههاي شهر را براي لحظهاي خوشحال کني.
بادکنک و شکلات همرنگي را جور ميکني و ازش ميپرسي: «شکلات ميخوري؟» شکلات و بادکنک را ميدهي به او. دخترک کمترين لبخندي به تو نميزند. خوشحال نميشود. ناراحت هم انگار نميشود. با بيحسي نگاهت ميکند و تو دستپاچه ميشوي. برايش با لبخند دست تکان ميدهي و راهت را ميکشي و ميروي.
بغض ميکني... فکر ميکني يعني اين بچه آنقدر سرد شده که ديگر خوشحال نميشود يا تو همين نيمچه تواناييات را از دست دادهاي؟ قدت به هيچچيز نميرسد. اينروزها زياد داري با خودت روبهرو ميشوي.
از خودت و ترحم قلابيات بدت ميآيد. از شهر بدت ميآيد. از سرما و از شکلاتهايي که دهني را شيرين نميکنند بدت ميآيد. نگاه دختربچه عجيب در سرت مانده و تا شب هي پيش خودت يخ ميکني، يخ ميکني، يخ ميکني...
مبارکهسادات مرتضوي
خبرنگار جوان از تهران
عكس: سارا ضيايي
خبرنگار جوان از تهران
نظر شما