در ويژهنامهي روز جهاني نوجوان قرار گذاشته بوديم كه با آثارتان نوجوانيتان را امضا كنيد و حالا كه حوالي روز ملي نوجوان است، امضاهايتان را مرور ميكنيم.
مسابقهي «امضا: نوجوان»، پنج بخش داشت؛ مسابقهي داستان (در آينهي نوجواني)، مسابقهي شعر (پرواز به وقت نوجوان)، مسابقهي عكس (نوجواني در قابعكس)، مسابقهي امضا (امضاي نوجواني) و مسابقهي تلفني (يادگاري از نوجواني).
و حالا اين شما و اين آثار برندههاي مسابقه؛ بفرماييد!
تصويرگري: سرژ بلاك
- دستهاي رنگي
او کيست؟ موجودي عجيب از آسمانها؟
يا گونهاي نادرتر از اورانگوتانها؟
او کوچک است و بچه است و خرسِ گنده
در دستهبنديهاي حساس مامانها
گاهي که در خود ميرود با غصههايش
بيرون ميآيد يک به يک آتشفشانها
پايش ميان امتحانها گير کرده
دستانش اما ميرسد تا کهکشانها
باور نکن اين غصههاي زرد او را
قلبش پر است از شادي رنگينکمانها
بعله! همين يکدندههاي سرکشِ شاخ
امروز شايد دق کنيد از دست آنها
روزي ولي گل ميکند «دنياي بهتر»
از دستهاي رنگي اين نوجوانها
سارا درهمي، 16ساله
خبرنگار افتخاري از يزد
رتبهي اول مسابقهي شعر
- من يک نوجوانم
بعضي مواقع دوست دارم
هي بپرم اين سو و آن سو
مي پرسم از خود بنده هستم
يک نوجوان يا بچهآهو
يک روزهايي ميل دارم
يک ساندويچ همراه کولا
يا خوابهاي وقت و بيوقت
من نوجوانم يا کوالا
ترکيبي از گاو و پلنگم
باغ وحشم حالا گمانم
در من هزاران جور من هست
درواقع من يک نوجوانم
ياسمنسادات شريفي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از اراك
رتبهي دوم مسابقهي شعر
- نو،جوان
اينروزها
طوري دوستت دارم
که در پيري
با خاطرات نوجوانيام
از نو، جوان خواهم شد!
سايه برين، 17ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
رتبهي دوم مسابقهي شعر
عكس: صفورا كمالي، 16ساله از يزد / رتبهي اول
- اژدها
اين زنجيرها را بشکن
بگذار بالهايم را باز کنم
تا نهايت اوج بگيرم
و خورشيد را دنبال کنم
با من بيا
بگذار دنيا را نشانت بدهم
ترسهايت را آتش بزنم
و زندگي کردن را به يادت بياورم
آزادم کن
و بگذار من اژدهايت باشم
هليا معيريفارسي، 16ساله
خبرنگار افتخاري از لاهيجان
رتبهي دوم مسابقهي شعر
- نوجوانِ قدمزن
نوجوان که باشي
زندگيات در هواست
دوربينت روي تخت و
خودکارت در غذاست
نوجوان که باشي
اولويتت آبنبات است
جيبت پر پول خرد و
مغزت پر از مثلثات است
نوجوان که باشي
زندگي لحظهاي است
خوشيها ماندگار و
ثانيهها رفتني است
نوجوان که باشي
قدم ميزني
آهنگ گوش ميدهي و
لبخند ميزني
فاطمه نريمان، 14ساله
خبرنگارافتخاري از کرج
رتبهي سوم مسابقهي شعر
عكس: صبا خوشكلام، 15ساله از همدان / رتبهي دوم
- غوغا
در فرودگاه نشستهام
و انتظار ميکشم
براي پرواز به وقت نوجواني
ميخواهم در پروازم
غوغايي به پا کنم
مهسا اسفندياري محبوب، 15ساله
خبرنگار افتخاري از قم
رتبهي سوم مسابقهي شعر
- سهم ديگري
ميگذارم رؤياهايم با باد برود
هرکجا خواست
اصلاً برود بنشيند توي دل يک آدم ديگر
شايد وقتي سهم کس ديگري شد
برآورده شود!
زهرا وطندوست، 16ساله
خبرنگار افتخاري از رشت
رتبهي سوم مسابقهي شعر
عكس: نازنين حسنپور، 15ساله، خبرنگار افتخاري از تهران / رتبهي اول
- روزهاي خوش مدرسه
نامههايي كه بين من و دوستانم رد و بدل ميشد، تولدهايي كه براي هم در مدرسه ميگرفتيم، خاطرههاي مدرسه، عكسها... اين روزهاي خوش بايد يادم بماند و وقتي بزرگ شدم، با به ياد آوردنشان لبخند بزنم.
حديث بابايي، 16ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
برندهي مسابقهي تلفني
- لحظههاي خاص نوجواني
بايد يادم بماند دختري بازيگوش هستم و نقطهي شروع و پروازم نوجواني است. بايد يادم بماند كه دوست خوبي به اسم دوچرخه دارم كه حرفهايم را چاپ ميكند. حتماً يادم ميماند خدايي كه نوجواني را به من بخشيده بزرگتر از اين حرفهاست و بايد هميشه شاكرش باشم. بايد يادم بماند كه نوجواني بهترين دورهي زندگي است؛ دورهاي پر از لحظههاي خاص.
مريم خالقي هرسيني، 16ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
برندهي مسابقهي تلفني
- پنجشنبههاي رنگي
بايد يادم بماند چه كسي پنجشنبههايم را رنگي ميكند و همراه او بمانم. نگاه متفاوتي را كه به زندگي دارم و هيجانهايي كه كاملاً صادقانه است و مانند خيلي از بزرگترها هيچ نقابي روي صورتم نيست. آرزوها و خيالهاي رنگارنگي كه براي خودم با كتاب خواندن بافتهام در ذهنم نگاه دارم.
متينا عروجي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از شهريار
برندهي مسابقهي تلفني
- احساسات عجيبوغريب نوجواني
در روزهاي نوجواني بايد احساسات عجيب و غريبم يادم بماند. اينكه يك روز به لطافت گلبرگ شمعدانيها هستم و يك روز همصدا با خشخش برگهاي پاييز. بعضي وقتها از پرستو بال و پرش را قرض ميگيرم و گاهي از فيل وزنش را. چرا كه نوجوان هستم و اين احساسات و اين موقعيتها سراغ نوجواني ميآيد.
مليكا نادري، 15ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
برندهي مسابقهي تلفني
عكس: خورشيد شيخانصاري، 15ساله، خبرنگار افتخاري از تهران / رتبهي اول
- روح در دبيرستان
- سر کاريما! آخه روح مگه بيکاره بياد پيش ما؟
مائده که سعي ميکند روي نوکپا از پلهها پايين بيايد ميگويد: «حالا کدوم روح؟ نکنه روح جد ناظمه؟!»
آسيه که برگهي احضار روح را زير بغلش گرفته عصباني ميگويد: «اينقدر سروصدا کنين که ناظم خبردار شه!»
مائده ميپرسد: «کجا اين روحخان رو احضار کنيم؟»
آسيه جدي ميگويد: «انباري!»
کمي ميترسم. ميگويم: «حالا... چرا اونجا؟ همينجا هم خوبه ديگه.»
آسيه با صدايي که سعي ميکند ترسناک باشد ميگويد: «ترسيدي؟»
سرم را بالا ميگيرم و ميگويم: «نه بابا، اين مسخرهبازيا ترس نداره که.»
دنبال آسيه به انتهاي راهرو ميرويم. آسيه در را هل ميدهد. دعا ميکنم قفل باشد، اما در با صداي قيژ باز ميشود.
سهتا دختر دبيرستاني با مقنعه و مانتوي طوسي بدرنگ، جلوي در ايستادهايم و به انباري تاريک زل زدهايم.
آسيه سکوت را ميشکند: «بريم ديگه... نکنه منتظر ناظم هستين؟» و وارد انباري ميشود.
به مائده نگاه ميکنم. دوتايي سر تکان ميدهيم و پا به انباري تاريک ميگذاريم.
در شعاع نور بيرمقي که از پنجره ميتابد، قفسههايي را ميبينم که پر از دستساختههاي خاكگرفتهي دانشآموزان است.
آسيه برگهاش را روي زمين پهن ميکند. مائده هم کنارش مينشيند. من محو عروسکهايي هستم که در تاريکي شبيه خونآشاماند!
مائده صدايم ميكند. از خيالهاي خونآشامي بيرون ميآيم و کنارشان مينشينم.
آسيه سکهاي از توي جيبش در ميآورد و بين «بله» و «خير» روي برگه ميگذارد. به صورت آسيه نگاه ميکنيم. ميگويد انگشتهايمان را روي سکه بگذاريم. بعد با صداي رسا ميگويد: «اگه روحي اينجاست که ميخواد با ما ارتباط برقرار کنه، اين سکه رو تکون بده.»
سهتايي زل زدهايم به سکه. باريکهي نوري روي برگه افتاده است. صداي شلوغبازي بچهها و فريادهاي ناظم به گوش ميرسد. سکه هيچ حرکتي نميکند. ترسم ميريزد. با خنده ميگويم: «بيخيال بابا! همهمون سرکاريم.»
آسيه يک «خفهشو» حوالهام ميکند و دوباره به سکه زل ميزند. ناگهان سکه تکان ميخورد و به سمت بله ميرود. نفسمان حبس ميشود. مائده با صداي ضعيفي ميگويد: «يعني روح اينجاست؟»
آسيه اينبار اسم روح را ميپرسد و دوباره نگاهها ميرود به سمت صفحه. يک لحظه انگار سايهي سياهي ميبينم. فکر ميکنم توهم زدهام! آب دهانم را قورت ميدهم و توي دلم به آسيه بد و بيراه ميگويم. هنوز سکه تکان نخورده. دوباره زل ميزنم به پشت قفسهها. نه، توهم نيست، يک صورت پشت قفسههاست. چشمهايش را ميبينم!
مائده ميگويد: «تکون خورد! سکه تکون خورد!»
سکه به سمت حرف «ميم» ميرود. يک چشمم به سکه است و يک چشمم به صورت پشت قفسهها. سکه به سمت حرف «ه» ميرود، صورت تاريک پشت قفسهها تكان ميخورد. قلبم از جا کنده ميشود. طاقت نميآورم و جيغ ميکشم. آسيه و مائده هم که انگار منتظر جيغ من بودند، جيغ ميکشند. صداي دويدن از راهرو ميآيد. ناگهان نور به انباري ميپاشد و ناظم را ميبينيم که دست به کمر در چارچوب در ايستاده است.
ناظم از انباري بيرونمان ميکند. لحظهي آخر توي روشنايي صورت تاريک را ميبينم؛ صورت رنگپريدهي يک دختر دبيرستاني با مقنعهي طوسي!
محدثهسادات حبيبي، 15ساله
خبرنگار افتخاري از تهران
رتبهي اول مسابقهي داستان
عكس: فريدا زينالي، 17ساله، خبرنگار افتخاري از تبريز / رتبهي اول
- ماسك ماست
پشت در كمين كردم. سمانه درازبهدراز جلوي تلويزيون ولو شده بود و ليموترش را در ليوان چاياش ميچلاند و گاهي در جواب سؤالهاي تلويزيون چيزي زير لب ميگفت. مامان هم با چرخ خياطي قراضهاش دوختودوز ميكرد.
هوار كشيدم: «سمانه! سمان... بيا ببين چي پيدا كردم.»
سمانه ليوان چاياش را روي زمين گذاشت و ليمو را توي لپش جا داد و دويد سمت اتاق. همين كه پايش را روي چارچوب در گذاشت، پريدم بيرون. سمانه از ترس زَهره تركاند و من از خنده ضعف رفتم!
- روي آب بخندي با اون قيافهاي كه براي خودت درست كردي!
با ژست دعوا به سويش خيز برداشتم، فرار كرد و از اتاق پريد بيرون. نگاهم افتاد به آينهي قدي. با ماست روي صورت و خيارهاي زير چشم و ليموترشهاي آويزان از زير چانه حسابي چندشآور شده بودم!
- مامان... مامان... سميرا همهي ماستها رو ماليده به صورتش... سميرا همهي ماستها رو تموم كرده...
نگاهم را به مامان دوختم. خونسرد و بدون اينكه چشم از چرخ خياطي بردارد، پرسيد: «چرا؟»
سمانه جلو آمد، سقلمهاي به من زد و چشمهايش را مثل بازجوها ريز كرد و پرسيد: «چرا؟»
- واسه پوست خوبه.
- مامان! ميگه مرض دارم!
دستم را مشت كردم و پشت سر سمانه دويدم. سمانه بدو، من بدو. پاي سمانه خورد به ليوان و چاياش پخش سراميك و قالي شد. بعد دويد توي تراس و در را هل داد تا ببندد.
تق!
خردشدن ناخن انگشت كوچك پايم و بعد داغي نردههاي روي در را روي صورتم احساس كردم. با صداي افتادنم به زمين مامان از جا پريد و آمد بالاي سرم.
- خدا مرگم بده! سمير؟ سالمي؟
چشمهايم را بستم. غلتيدن خون روي لپم خيارها را جابهجا كرد. غرولند مامان را شنيدم: «هي مثل سگ و گربه بيفتين به جون هم! سمان، پنبه و بتادين رو بيار ببينم. مردم بچه دارن، من هم بچه دارم!»
زينب عليسرلك، 14ساله
خبرنگار افتخاري از پاكدشت
رتبهي دوم مسابقهي داستان
عكس: شادي موسايي، 17ساله، خبرنگار افتخاري از كرج / رتبهي دوم
- آينده در آينه
در آينه خودش را نگاه ميکند و در آينده چرخ ميخورد. زير لب ميگويد: «بهبه، عجب خانم دکتري! عجب خانم معلمي!» ميخواهد اين لحظه را با دوربينش ثبت کند. بوي آشرشته ميآيد و رشتهي افکارش را قطع ميکند. کتاب را برميدارد و غرق داستان ميشود. بعد از يک ساعت سرش را بلند مي کند.
- دختر، اگه زيست زير 17 بشي، از مدرسه پرتت ميکنن بيرون.
دوباره در آينه خودش را نگاه ميکند.
- چهقدر ترسيدي، خودت رو نباز.
ميرود سراغ زيست.
- هرچي ميخونم، توي كلهام نميره!
سراغ لباسهايش ميرود.
- مهموني فردا چي بپوشم؟
کمدش را به هم ميريزد. لباسها را امتحان ميكند. ميرود آشپزخانه.
- مامان، خوشتيپ شدم؟
- واي... آره محدثه! آخرش طراح لباس ميشي.
برميگردد توي اتاقش. در آينه خودش را ميبيند که دارد لباس طراحي ميکند. ميخواهد برود توي رؤيا که چشمش به كتاب زيستشناسي ميافتد.
- واي زيست!
به قسمت قلب که ميرسد.
- من جراح قلب ميشم.
صداي مامان بلند ميشود: «شام حاضره.»
سر شام فکر فرداست و قيافهي معلم. شام خورده و نخورده ميرود سراغ زيست. هنوز يک صفحه هم نخوانده که پلکهايش روي هم ميافتد.
* * *
صبح در آينه خودش را نگاه ميکند.
- تو هم که با اين درس خوندنت...
محدثه بوربوررنجبر، 14ساله
خبرنگار افتخاري از پيشوا
رتبهي سوم مسابقهي داستان
- چليك
داد ميزند: «فرار کن!» گوشيام از دستم درميرود و مستقيم ميافتد توي بستني. سرم را بالا ميآورم. ميخواهم چيزي نثارش کنم که ميبينم دستش را از روي زنگ برداشته و به طرف من ميدود. من هم ميدوم. لحظهي آخر سرم را برميگردانم و صاحبخانه را ميبينم که به دويدن ما نگاه ميکند.
ميپيچيم توي يك كوچه. از حرص بستني روي گوشيام را با دست پاک ميکنم و محکم ميزنم به صورت مريم. لبولوچهاش آويزان ميشود. ميآيد نزديکم و بغلم ميکند. جا ميخوردم. معمولاً اينوقتها بايد فرار ميکردم! ميگويد: «حيف بستنيات!» و شروع ميکند به خنديدن.
نگاهم به مقنعهام ميافتد. يک گلولهي آدامس رويش چسبيده. عصباني ميشوم ميخواهم خفهاش کنم، اما فکر بهتري به ذهنم ميرسد. بطري آبم را از کيفم درميآورم و مريم را خيس ميكنم. ماتش ميبرد.
آخرش ميگويد: «باشه بابا... حالا بيحساب شديم. بيا جلوي آينهي در اين خونه عكس بگيريم.» و دوربينش را از کيفش درميآورد. ميگويم: «اول دستهات رو بگير بالا ببينم چيزي نداري.» ميخندد و دستهايش را نشان ميدهد.
کنارش ميايستم. خودمان را در آينه نگاه ميکنيم. ناگهان چهرهي صاحبخانهاي که زنگشان را زده بوديم پشتمان ظاهر ميشود و صداي چليک!
صبا خوشکلام ، 15ساله
خبرنگار افتخاري از همدان
رتبهي سوم مسابقهي داستان
عكس: ياسمنسادات شريفي، 15ساله، خبرنگار افتخاري از اراك / رتبهي دوم
- پريزادها در ماه
سينا خودش را در آينه نگاه ميكرد كه چشمش به ساعت در آينه افتاد. بايد زودتر راه ميافتاد. كولهپشتياش را برداشت و از خانه بيرون رفت. وقتي در حياط را باز كرد، دو نفر را ديد كه صورتشان مثل ماه شبچهارده زيبا بود.. انگار از سرزمين ديگري آمده بودند. پرسيد: «شما كي هستيد؟»
آنها گفتند: «ما پريزاديم.»
سينا كه داشت از خوشحالي بال درميآورد، پرسيد: «پريزاد؟ از كجا آمدهايد؟ وطنتان كجاست؟»
يكي از پريزادها جواب داد: «وطن ما در كرهي ماه است. دوست داري با ما بيايي؟»
سينا نوجواني ماجراجو بود و دوست داشت به وطن پريزادها برود و ماه را از نزديك ببيند. گفت: «خيلي دوست دارم، اما چهطوري؟» يكي ديگر از پريزادها لبخند زد و گفت: «خيلي راحت! بايد دستمان را بگيري و چشمهايت را ببندي و بگويي: بَم، بوم، بام!»
سينا چشمهايش را بست و گفت بَم، بوم، بام. وقتي چشمهايش را باز كرد ديد در خانهشان جلوي آينه ايستاده و اگر زودتر راه نيفتد به مدرسه نميرسد. كولهپشتياش را برداشت و از خانه بيرون رفت. وقتي در حياط را باز كرد، جلوي در كتابي ديد. روي جلد كتاب نوشته شده بود: «پريزادها در ماه.»
نويد صنعتي، 14ساله از ملارد
رتبهي سوم مسابقهي داستان
نظر شما