«رمی جمره» یعنی سنگ به سوی شیطان. پاهایم سنگین است. گویی شیطان به پاهایم چسبیده تا به جمرات نرسم. مسافت چند کیلومتری، به طولانیترین مسافتهای زندگیم مبدل شده. پنداری شیطان پاهایم را گرفته تا به مبارزه هفتگانهام نرسم. در 2 قسمت خیابان که منتهی به جمرات میشود تعداد زیادی از سیاهپوستان زیر آفتابگیرهای رنگی نشسته بودند. زیر پاهایمان انواع زبالهها که پودر سفیدرنگی روی آن برای ضدعفونی پاشیده بودند ریخته بود. کثیفی خیابانها و معابر خیلی چشمگیر است. سیاهی غیرقابل انکاری انگار سایه انداخته.
اشتباهاً به بالای پل رفته بودیم. هراس از اینکه عملی را اشتباه انجام دهم در وجودم رخنه کرده بود. به سمت زیر پل برگشتیم. ستونها و تلی از سنگریزه در مقابلمان نمایان شد.
زمانی که در معابر باریک و تودرتوی مابین چادرها که عرضشان به نیم متر میرسد راه میروم و سر از ته تراشیده شده حجاج را میبینم، ناخودآگاه حس میکنم در زندان هستم. زندانی که ما 3 روز را باید در آن بمانیم.
روزهای دهم، یازدهم و دوازدهم ذیالحجه، و منا سرزمینی است نزدیک شهر مکه که بین 2 رشته کوه قرار دارد و حدفاصل بین مشعرالحرام و مکه است. در این فرصت 3 روزه بیندیشیم به لحظاتی که شیطان در وجودمان خودنمایی میکرد. این فرصتی است تا غبار نشسته بر گوهر وجودمان را به کناری بزنیم تا درخشش آن نورانیتی به روحمان بخشد. زندانی میاندیشد؛ میاندیشد به خطاهایی که مرتکب شده است؛ میاندیشد به درون خود. خود را در آینه نمیبینی تا فرصتی داشته باشی که خود را در خود ببینی.
مراسم دعا و زیارت عاشورا در داخل چادرها برپاست.وقوف در مشعرالحرام وقوفی است به جهان پر رمز و راز درونمان.اکنون روی پلی ایستادهام که چشماندازی رویایی دارد؛ زیرپل خیمههای سفید تا کیلومترها، و زائرین سفیدپوش همه در حرکت به سوی مقصدی مشترک؛مقصدی که مقصود فرمان داده، مردی آفریقایی کنار پل خوابیده،چشمانداز چادرهای یک دست سفید منا که تا دامنه کوه ها امتداد یافته با پرچمهای برافراشته کشورها در مناطق مختص به خود.دوباره همان مسیر را همراه همه افراد گروهمان طی میکنیم. امروز آخرین مبارزه را در پیش داریم. حرکت به سوی جمرات.همه زائرین باید در محدوده منا باشند تا «الله اکبر» ظهر. بعد از پرتاب هفتسنگ به هر یک از جمرات، همه در کنار هم ایستادیم. تا زمان اذان ظهر فرا رسد. جاده در من راه میرود. من در جاده راه میروم. میپیمایم مسیر را به شادمانی در این جشن عظیم. به سوی مکه همچو سیلی سرازیر شدیم. جویندهای در این سفر بودیم؛ جویای گوهری گم گشته.
چهرهها راکه مینگرم همه را یکی میبینم. من همان مرد سیاهپوست کناریم هستم. من همان زن اتیوپیایی هستم. همه یکی هستیم. نوریم. نیرویی که در پاهای من در جریان است در او هم هست در دیگری هم هست. همگی سرمست از این همه هست شدن هستیم.
جشن است امروز و هر روز. به یاد مولانا میافتم. احتیاجی نیست که اینجا باشی یا هر جای این دنیا. مهم این است که بدانی چه هستی، که هستی. 7 سنگ را در دست آماده کردهام. نیت و بعد پرتاب سنگها، که تاکید شده بود حتماً باید به ستون برخورد کند. ستونها نماد شیطاناند که ما بار دیگر در این سفر «الله اکبر» گویان به مبارزه با شیطان برمیخیزیم. میپرستمت یا رب که چنان در لفافه و با تاکید با من سخن میگویی، میپرستمت یا رب که چنان تاکید بر نیروهای عظیم درونم داری و به من یادآور میشوی که چه گوهری در وجود همه ما برگرفته از وجود مقدس خودت به یادگار گذاردهای. کافی است که با سنگهای در دستم شیطان نفسم را و غرور و تکبر درونیم را درهم فرو ریزم.