دیوار خانه پسرها مشترک بود و اتاق مادربزرگ را جایی کنار آن دیوار ساخته بودند و اینگونه او را تقسیم کرده بودند. بیشتر اوقات دختر کوچک پسر بزرگتر یا تنها دختر پسر کوچکتر غذایش را میبردند. سینی غذا را همانجا دم در میگذاشتند و به سرعت برمیگشتند.
تنها لامپ اتاقش همیشه روشن بود و وقتی میسوخت، چند روزی طول میکشید تا آن را عوض کنند. همه فکر میکردند مادربزرگ دیگر به لامپ احتیاجی ندارد. هر روز - زمانی که سایه دیوارها دراز میشد - او از اتاقش بیرون میآمد و به آهستگی راه میرفت تا به خانه یکی از پسرها برود. این وقتها همه نشسته بودند و چای داغ سر میکشیدند و به او نگاه میکردند. وقتی میرسید، همه از بیطاقتی نفسی بلند میکشیدند؛ انگار آنها بودهاند که این همه مدت در راه بودهاند. مینشست و برایش چای میآوردند. «جان دستات» میگفت و چای را با صدا هورت میکشید.
بچهها پرس و جو کرده و فهمیده بودند که فامیل مادربزرگشان با فامیل آنها یکی نیست و این برایشان عجیب و خندهدار بود. برای همین، وقت و بیوقت میرفتند و در چوبی کثیف اتاق او را هل میدادند و میگفتند «بهزادی؟ هوی! بهزادی؟!» و به سرعت میگریختند.
بچهها هر کدام تا سن و سالی از او ترسیده بودند و تا جایی که به یاد داشتند، او همیشه به همین شکل و قیافه بود؛ غده بزرگی زیر گلویش بود و کمرش به شدت خمیده بود. هیچ کدامشان نمیدانستند که لوازم اتاق او چه چیزهایی میتواند باشد. گاهی در تاریکی اتاق، او را میدیدند که لباسهایش را درآورده و در همان حال به دیوار تکیه داده و نشسته است.
پیراهناش سیاه بود و آنها نمیدانستند که همان یک پیراهن را دارد یا چند تایی مثل هم. وقتی لباسش را درمیآورد، بچهها بیشتر از همیشه دلشان میخواست به او بگویند «بهزادی». مادربزرگ با دهان بدون دندان به آنها فحش میداد. بعدازظهر همان روزها که به آهستگی سایه، خودش را میکشاند تا کنار دیوار بنشیند، هر بچهای را که دم دستش میآمد، میگرفت و مثل مرغی که تند و تند دانه میخورد، او را میبوسید؛ بدون آنکه لبش را از روی سر و کلهشان بردارد آنها را میبوسید و وقتی از زیر دستش درمیرفتند تازه میپرسید بچه کدام یکی از پسرهایش بودهاند.
بچهها شیطنت میکردند و بچه کوچکترهای همسایه را میآوردند و جلوی او نگه میداشتند. وقتی بچهها زیر بوسههای مادربزرگشان گریه میکردند، آنها از خنده رودهبر میشدند و با هم دم میگرفتند: «بهزادی، بهزادی».
هر بار چند ماهی طول میکشید تا حمامش کنند؛ آن هم وقتی بود که عمه بزرگتر به دیدنشان میآمد و میگفت دیگ آب داغی برایش بیاورند تا پیرزن را بشوید. وقتی عمه آب داغ را روی پوست مادربزرگ میریخت، هر دو گریه میکردند. بچهها پشت به دیوار میدادند و مثل بزهای کوچک خودشان را به آن میکشیدند. در آن حال، به مادربزرگ زل زده بودند.
وقتی عمه میخواست پیراهنش را عوض کند، بچهها را دک میکرد و در حالی که دماغش را بالا میکشید، سر پیرزن داد میزد که چرا این همه شپش دارد. بعد پتوی کهنهاش را بیرون میآورد و میتکاند.
همه میخواستند بدانند بالاخره او تا کی زنده میماند. بدترین روزها، روزهایی بود که کسی از خویشان جوان میمرد و مادربزرگ هنوز زنده بود. پرس و جو میکردند تا بدانند بهزادی چند سال دارد. از خودشان میپرسیدند بالاخره کی؟ میدانستند که آن اتاق کوچک جایی را تنگ نکرده اما به هر حال این سؤالها برای هر کسی پیش میآید و مهمتر اینکه کسی از فکر کردن به این مسئله منع نمیشد. برای بچهها ماجرا این بود که مادربزرگ به آهستگی حیوان مریضی راه میرفت و از اتاقش بوی لاشه بیرون میآمد.
فامیلش بهزادی بود و وقتی گیرشان میآورد تا حد مرگ آنها را میبوسید و این قابل تحمل نبود. وقتی فوتبال بازی میکردند و توپ را به او میکوبیدند، نفرینشان میکرد. میگفت «خشکشان بزند». بچهها به نفرین و فحشهای او میخندیدند. مادربزرگ هر کجا بود، خودش را به اتاقش میرساند و بنا میکرد به نفرین کردن. مدتی طولانی نفرین میکرد.
ساعتی بعد سر کوچکش را از لای در بیرون میآورد و میآمد کنار یکی از خانوادهها مینشست و منتظر میماند تا برایش چای ببرند.
مادربزرگ موجود عجیبی بود؛ عجیب نه به معنای خوب و شگفت انگیز آن، بلکه به این معنی که تمام حسهایش از بین رفته بود. عکسالعملهایش دیگر شبیه به انسان نبود اما همه میدانستند که مرگ او بالاخره به عنوان مرگ یک انسان به شمار میآید و قبل از مراسمهای ازدواج به این فکر بودند که نکند درست طی همین روزها آن سر کوچک از لای در بیرون نیاید. آن وقتها مادربزرگ به یاد هر دو خانواده بود تا مرتب سینیهای غذا را برایش ببرند.
مادربزرگ پنکه کوچکی داشت که کسی نمیدانست کار میکند یا نه. بخاری نداشت و هنوز مثل قدیم هیزم به اتاقش میبرد و آتش میزد. خبر میگرفت که کسی این روزها به امامزاده سر زده است یا نه. میگفت خاک آنجا را برایش بیاورند. بچهها کمی از خاک کوچه برایش میبردند. او با تف خاک را خیس میکرد و به صورتش میمالید. خاک کوچه روی پیشانی و گونههای او خشک میشد و چون دهانش بیشتر اوقات کمی باز بود، قیافهاش دردناک میشد اما بچهها خوششان میآمد او را در این حال ببینند.
بچهها هر کدام وقتی به مدرسه میرفتند، توجهشان به فامیل مادربزرگ، به بهزادی، بیشتر میشد. آنها در مدرسه همدیگر را به اسم فامیل صدا میکردند. فامیل مادرهایشان را میپرسیدند و همدیگر را دست میانداختند. اینگونه فکر میکردند که اشتباه مسخرهای اتفاق افتاده و فامیل مادر یا مادربزرگشان با فامیل آنها یکی نیست. بیشتر آنها در همان سن و سال بود که متوجه میشدند مادرهایشان فامیلهای دیگری دارند. دختر کوچکتر پسر بزرگتر وقتی به مدرسه رفت، گفت دیگر برای مادربزرگ غذا نمیبرد.
زمان زیادی گذشت تا نوه بزرگ پیرزن ازدواج کرد. حساب کردند و دیدند تا مدتها وقت ازدواج کسی نمیرسد. نفس راحتی کشیدند و گاهی که اتفاق میافتاد او بعد از ظهری از اتاقش بیرون نیاید، چندان اهمیتی نمیدادند. مادربزرگ تا چند هفته هر روز به دنبال عروسش میگشت و البته بچهها بیکار نبودند و هر کس - حتی پسرها - خودش را به جای عروس جا میزد. مادربزرگ آنها را محکم میگرفت؛ انگار آخرین باری بود که میتوانست کسی را بغل کند و ببوسد. اشتباهی این را به جای آن، آن را به جای این، همسایه را به جای عروس، نوه را به جای همسایه، همه را میبوسید؛ انگار حالش خوب میشد.
با شدتی عجیب مشتاق بود کسی را در نزدیکیاش پیدا کند و ببوسد؛ او را ببوسد و قربان صدقهاش برود. بچهها خوششان نمیآمد مادربزرگ قربان کولیهایی برود که میآمدند کمی روغن یا قند گدایی کنند اما هیچ حرفی به گوش پیرزن فرو نمیرفت. کولیهای کثیف و پر از شپش را بغل میکرد و آنقدر نگهشان میداشت تا یکی برود چیزی بیاورد و کولی را وادار کند از آنجا برود.
بچهها میگفتند بالاخره یک روز او را با کولیها اشتباه میگیرند و از خانه بیرونش میکنند. بعد از اینکه چند قاشق روغن توی ظرفش ریختند، در را پشت سرش میبندند و دیگر بهزادیای در خانه وجود ندارد. قصه را اینطور ادامه میدادند که بهزادی از صبح راه میافتد و تا غروب به خانه یکی میرسد، قاشق روغنی میگیرد و تا سحر راه میرود و به چادرش برمیگردد. مادربزرگشان دیگر نمیخوابید. آنها پیرزن کوچک و پشت خمیدهای را تصور میکردند که ظرف کوچکی در دست دارد و از بام تا شام راه میرود. روغنهایی را که میگرفت، حساب میکردند و پولهایش را میشمردند. بالاخره بعد از سالها دوباره به خانه برمیگشت و میرفت طرف اتاق کوچک و تاریکی که لامپش را کسی عوض نکرده بود. میرفت و پولهایش را میشمرد.
بعدازظهر یکی از روزها، مادربزرگ دستهایش را از روی شعلههای آتش برداشت و به راه افتاد. کمتر پیش میآمد که او از خانه بیرون برود. تصمیم هر روزش تنها این بود که خودش را به کنار دیوار خانه یکی از پسرها برساند. این بار به راه افتاد و با دستهای ضعیفش در خانه همسایه را زد. بچهها از همین کارش میترسیدند؛ اینکه دیگر شروع کرده باشد. پیرزن چند بار در زد. بعد با همان کندی همیشگی به سراغ در خانه همسایههای دیگر رفت و با مشت به آنها کوبید. از کوچههای خاکی گذشت و برهها را از خواب بیدار کرد. وقتی داشت از خانه بیرون میآمد، در را باز گذاشته بود که موقع برگشتن قیل و قال نکند.
گیوههایش را نپوشیده بود و همین باعث میشد پاهای بدون گوشتش خونآلود شود. تمام بدنش پر از رعشه شده بود. به درهای چوبی مشت زد. به درهای باز و بسته مشت زد و عاقبت به بلندیای رسید که از آنجا میشد تمام خانهها را دید. آنجا ایستاد و فکر کرد که خیلی وقت است بالای تپه نیامده. بعد تمام راهی را که رفته بود، برگشت و آنجا بین 2 در بزرگ فلزی ایستاد و گواترش را خاراند. لثههایش را به هم مالید و در زد. در خانه پسر بزرگتر را زد. با فشار دستانش در باز شده بود. به جای اینکه به طرف اتاقش برود، رفت تا کنار دیوار بدون سایه بنشیند. چند بز و گوسفند از اتاقها بیرون آمدند و او را نگاه کردند. پیرزن که تازه کمرش را به دیوار سرانده بود، ایستاد و به تمام اتاقهای خالی سر کشید. در تمام اتاقها را باز کرد. هیچکس آنجا نبود. از بوی نم کهنه و پهن سرفهاش گرفت.