در آدمهای اینطوری میتوانی یکجور تسلیم ببینی؛ تسلیم بعد از تقلایی سخت؛ آرامش بعد از توفان. این آدمها احترام و اعتماد از دست رفتهات را به زندگی، به تو برمیگردانند، توجه تو را دوباره به موهای سفید و چروکهای عمیق دو طرف بینی جلب میکنند. لوریس چکناواریان آبان امسال 70ساله شد. خودش از این موضوع خوشحال است.
وقتی از در میآید تو، موهایش بالای آن ژاکت سرخ، از سفیدی میدرخشند؛ انگار صاحبشان واقعا به آنها افتخار میکند. او متولد بروجرد و بزرگشده خیابان لالهزار تهران است. اولین کنسرتو خود را در 16سالگی نوشته، در وین موسیقی خوانده و سالها رهبری بعضی از بزرگترین ارکسترهای جهان را بر عهده داشته است.
چکناواریان بهمن 1378 به ایران برگشت. او اپراهایی بر اساس داستانهای شاهنامه و پنج گنج نظامی نوشته و اجرا کرده است و از معدود رهبران ارکستر است که وقتی برای اجرا روی سن میآید، با مردم گپ میزند و حتی ممکن است گل برایشان پرت کند.
- چرا همیشه حالتان خوب است؟ رازی دارد؟
عشق.
- اینکه خیلی کلی است.
نه، کلی نیست؛ اتفاقا خیلی خصوصی است. اینطور نیست که در دسترس همه باشد. در دسترس همه هست ولی همه آن را نمیبینند. من هر کاری را به عهده میگیرم، سعی میکنم با عشق و علاقه انجام بدهم.
- یعنی تصمیم میگیرید عاشق باشید؟
نه، اخلاقم اینطوری است. برای همین کارهایی را که دوست ندارم انجام نمیدهم؛ یعنی سعی میکنم انجام ندهم. مثلا من هیچجا تدریس نمیکنم. کارمند هیچجا و هیچکس نیستم. مطیع کسی نیستم. به عشق خدا زندگی میکنم.
- خب، به نظرتان همه میتوانند این کار را بکنند؟
خواستن مهم است، خیلی از سرحدها را میشکند. هر کس میتواند به آسمان برسد، اگر بخواهد. چیزی در دنیا نیست که ما نتوانیم انجام بدهیم، منتها ایمان و خواست عمیق میخواهد.
- کمی دقیقتر میگویید؟ خوانندههای ما جواناند و جوانهای الان کاتالوگ میخواهند برای همه چیز.
ولی این کاتالوگ ندارد. اصولا در زندگی روحیه آدم باید آزاد باشد؛ اگر نباشد نمیتواند خودش باشد. آدم باید خودش را پیدا کند. بعضی وقتها به من میگویند نمیخواستی جوانتر میبودی؟ نه، اصلا نمیخواهم. آنقدر سختی کشیدهام تا به اینجا برسم، تا مفهوم زندگی را بفهمام که دیگر نمیخواهم آن را از دست بدهم.
- جوان بودید همین طوری فکر میکردید؟
جوانی فرق دارد. قشنگی جوانی این است که آدم دیوانه است. باید یک مسیری را ادامه بدهد تا پخته شود و برای این، عشق باید باشد.
- جوانهایی که الان میبینید، به این چیزی که دارید توصیف میکنید، چقدر شبیهاند؟
من متاسفانه با جوانها و مردم در تماس نیستم. کارم طوری است که تماسم کم است. 95 درصد اوقات من در تنهایی میگذرد.
- سختتان نیست؟
عادت کردهام. تنها نباشی نمیتوانی خلق کنی. هر چیزی بهایی دارد. میخواهم بگویم جوانها هم اگر میخواهند به چیزی برسند باید قیمتش را بپردازند.
- از این بهایی که پرداختهاید، راضی هستید؟
ببینید، هر کسی در این دنیا برای یک کاری آمده. بعضی وقتها فکر میکنم دنیا شاید زندانی است که ما را به خاطر گناهانمان به آن محکوم کردهاند؛ بعضیها را به 10 سال، بعضیها را به 70 سال.
- اول مصاحبه گفتید آدم باید خودش باشد، این یک راز خوشحال بودن است...
این را بگویم که فکر نکنید من از صبح که بلند میشوم میخندم تا شب. اتفاقا در تنهایی خیلی هم گریه میکنم، ناراحتی هم میکشم ولی تمام این درد برای یک تولد است؛ مثل مادری که بچهای را به دنیا میآورد. یک روز صبح ممکن است بیدار شوی و اصلا بخواهی خودت را بکشی. خیلی شبها ممکن است وقتی داری میخوابی، بگویی خدایا فردا دیگر مرا بیدار نکن! اینها در زندگی ما هست، منتها من چون کارم را دوست دارم و میدانم وظیفهام چیست در این دنیا، تحمل میکنم ناراحتیها را.
- پس به خودکشی هم فکر کردهاید...
هر کس فکر میکند. عاشق میشوی به عشقت نمیرسی، فکر میکنی دنیا به آخر رسیده، میخواهی خودت را بکشی. بدهکاری همینطور. دنیا که گلخانه نیست.
- شما میگویید میدانید در این دنیا چه کارهاید ولی خیلیها نمیدانند؛ مخصوصا جوانها، سرگردانند.
الان دنیا سرگردان است. جوانها در همه جای دنیا نمیدانند چه میخواهند؛ ایران، آمریکا، اروپا، ارمنستان. دورهای که من متولد شدم، مثلا یک دوره رمانتیک بود. بچه لالهزار نو بودم. مردم با هم حرف میزدند. گاریها آب میآوردند. صبح جمعه همه بقچه به دست حمام میرفتند. پسربچهها از پشت درشکههایی که داشتند میرفتند شمیران، آویزان میشدند و... الان ببینید، ما تماس نداریم با هم.
- الان دنیا تراژیک است؟
نه، نمیشود گفت تراژیک است؛ هر گلی یک بویی دارد. هر زمانی خوبی و بدی خودش را دارد. آن موقع جمعهها که خانواده ما جمع میشدند دور هم، شاید 20 نفر میشدیم. الان یکی اتریش است، یکی آمریکاست؛ دیگر آن ارتباط انسانی وجود ندارد، دیگر در جمع نیستیم.
وقتی در جمع خانواده نیستی، ضعیف میشوی. خانواده، خودش قدرت میدهد به آدم. الان ما هیچکدام دیگر خانواده نداریم. همهمان رفتهایم دنبال «ماتریال» (material). همهمان شبیه هم شدهایم، تنها شدهایم. به خاطر همین هم افسردگی بیشتر شده. ماتریال آدم را خفه میکند. (مکث) من دلم نمیخواست الان متولد میشدم؛ در این زمان. دنیایی که من متولد شدم فرق میکرد. البته شاید جوان الان هم دلش نمیخواست در زمان من دنیا میآمد.
- بچههای خودتان چطوریاند؟
کم میبینمشان. یک پسرم ویولنیست است، آن یکی کارگردان است؛ هنرمندند، مثل خودم هستند، مثل من دیوانهاند. همیشه هم بهشان میگویم همینطور دیوانه بمانید چون بهترین زندگی در این دنیا همین است. هیچ موقعی سعی نکنید عاقل و مرتب بشوید. دیوانگی بهترین چیز است در دنیا؛ آزادی میدهد به تو.
- با جوانهای دیوانه مشکلی ندارید؟
نه، منتها جوانها الان دیگر دیوانه نیستند. جوانهای الان – نه فقط در ایران، در همه جای دنیا – دنبال ماتریال هستند؛ زندگی درونی ندارند، عشق ندارند و نمیتوانند از آن لذت ببرند. وقتی دنیا عشق را از دست میدهد، همهچیز را از دست میدهد. دارم حرفهای بیخود میزنم، هان؟!
- نه، حرفهای خوبی میزنید. ماه گذشته 70 ساله شدید، احساس پیری نمیکنید؟
نه، واقعا احساس نمیکنم. یک داستانی برایتان تعریف کنم؛ وقتی جوان بودم قد من 2 متر بود، قشنگ بودم و همه اتاقم را آینه زده بودم. خودم از نگاهکردن به خودم لذت میبردم. هر سال که گذشت، یکی از این آینهها آمد پایین. حالا که 70 سالم است توی خانهام هیچ آینهای نیست. آینه من شمایید و از این راضیام.(مکث) میدانید پیری چیست؟ اینکه امید نداشته باشی، فکر و هدف نداشته باشی. ممکن است یک نفر 20 سالش باشد و پیر باشد.
- چطوری باید امید داشت؟
باید مبارزه کنی. همیشه در حرکت باشی؛ از این خانه به آن خانه، از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور. میدانید من چقدر راه رفتهام؟ هیچجا بیشتر از 2 سال دوام نیاوردهام. آب وقتی توی حوض میماند، بو میگیرد. من اصلا احساس 70 ساله بودن نمیکنم. تنها حسرتی که دارم این است که کاش بیشتر میدیدم، بیشتر حرکت میکردم.
کاش کمتر نوکر اتاق، خانه و چمدانم بودم. اینها بندهایی به پای آدم هستند. آرزوی من این است که یک روزی درویش بشوم، توی خیابان بخوابم. پدربزرگ پدرم اسمش «چکناوار» بود؛ یعنی تارک دنیا. او تا 70 سالگی در کوههای ارمنستان زندگی میکرد، بعد نمیدانم چرا به سرش زد، از کوه آمد پایین، ازدواج کرد و صاحب 5 تا پسر شد که یکی از آنها پدربزرگ من بود. حالا من میخواهم در 70 سالگی درویش بشوم که حلقه کامل شود. (میخندد)
- دلتان نمیخواست بچههایتان را اینطوری تربیت کنید؟
نه، من در زندگی آنها دخالت نمیکنم، هیچ حرفی نمیزنم ؛ رابطه انسانی دارم باهاشان ولی هیچوقت چیزی را به آنها تحمیل نکردهام.
- یعنی اصولا بچههایتان را تربیت نکردهاید؟
تربیت یعنی چی؟ اینکه یکی را دیدند بگویند سلام؟ مودب باشند؟ این مهم است ولی اصل نیست. ما به بچههایمان چی میخواهیم بدهیم، وقتی حداقل 2نسل با آنها فاصله داریم؟ پسر کوچک من 12 ساله است. من چطور میتوانم دنیای او را بفهمام؟ او را زندانی افکار خودم میکنم و او منتظر است که 18 سالش بشود و از خانه فرار کند. (مکث) میدانید اشتباه دنیای ما کجاست؟ اینکه فکر میکنیم جوانها باید از ما یاد بگیرند، درحالی که برعکس باید باشد؛ چون جوان دارد میرود، در حرکت است.