جمعه ۷ دی ۱۳۸۶ - ۱۳:۳۷
۰ نفر

حامد فرح‌بخش: «پیدا می‌شه ان‌شاء‌الله؛ توکلتون به خدا باشه». شهلا این را گفت و چای را گذاشت جلویش.

- دست‌ات درد نکنه مادر، مثل همیشه به آدم امید می‌دی. خدا امیدت رو  ناامید نکنه که همیشه دلت روشنه.

پیرزن در حالی که با محبت به شهلا نگاه می‌کرد، این را گفت. او را از سال‌های جوانی می‌شناخت؛ یعنی از آن وقتی که به عنوان خدمتکار به خانه‌شان آمده و کنار پدر و مادرش در خانه آنها شروع به کار کرده بود.

وقتی که والدین‌اش مرده بودند، او همان‌جا کنار آنها مانده بود و کم کم شده بود یکی از اعضای خانواده‌شان؛ شاید حتی مثل فرزندشان.

پیرزن با خودش فکر کرد چه خوب شد او را در خانه‌شان نگه داشتند، وگرنه بدون او در این روزگار پیری از تنهایی و بی‌کسی دق می‌کردند و می‌مردند؛ بدون آنکه کسی حتی یک استکان آب دستشان بدهد.

پیرزن نشسته بود روی بالکن خانه قدیمی و بزرگ که حالا دیگر از آن شکوه و زرق و برق 50-40 سال قبل در آن خبری نبود؛ از آن خانه اشرافی تنها خاطراتی شیرین باقی مانده بود.

چند هفته بود که کابوس آن روز لعنتی دست از سرش برنمی‌داشت؛ چشم‌هایش را که روی هم می‌گذاشت دوباره آن کابوس سیاه به سراغش می‌آمد و اعصابش را به هم می‌ریخت.

حالا هم دوباره آن کابوس به سراغش آمده بود و صحنه‌ها از جلوی چشمانش رد می‌شدند. همه چیز در کمتر از 20دقیقه اتفاق افتاده بود اما برای او انگار سال‌ها گذشته بود.
زنگ در که به صدا درآمد، از پشت آیفون پرسید: «کیه؟».

- در رو باز کنید حاج خانوم، مامور آب و فاضلاب هستیم؛ اومدیم کنتور رو ببینیم.
«بفرما مادر»،پیرزن این را گفت و دکمه را فشار داد تا در باز شود و بعد خودش چادر سر کشید و لنگ لنگان به سمت حیاط رفت.

در که بازشد، 2 مرد خیلی زود خودشان را کشیدند توی حیاط و در حالی که دستپاچه به نظر می‌رسیدند، با حرکتی عجیب در را پشت سرشان بستند. دلش گواهی  به اتفاق بدی می‌داد؛ چرا این بار 2 نفر برای بازدید کنتور آمده بودند...

- سلام مادر، کنتور اینجاست.

این را گفت و به کنتور اشاره کرد اما همین که صورتش را برگرداند، یکی از مردان ناشناس را دید که اسلحه‌ای را به سمت او گرفته و تهدیدش می‌کند که اگر صدایش دربیاید، او را می‌کشد.

انگار دهانش قفل شده باشد، نتوانست حتی یک کلمه حرف بزند؛ مات و مبهوت چشم دوخت به مهمانان ناخوانده‌ای که قدم به خانه‌اش گذاشته بودند.

یکی از آنها - درحالی که دستش را به علامت سکوت روی بینی‌اش گذاشته بود - با صدایی آرام گفت: «پیری، شوهرت کجاست؟ اگه کلک بزنی حساب هر دوتون رو می‌رسیم».
پیرزن وحشت‌زده با دست اتاقی را نشان داد که همسرش در آنجا استراحت می‌کرد. یکی از 2 مرد پاورچین پاورچین به سمت اتاق رفت و پیرمرد را - که روی تخت دراز کشیده بود-  غافلگیر کرد.

در لحظاتی که پیرزن و شوهر سالخورده‌اش - در حالی که دست و پا و دهانشان با چسب بسته شده بود - وحشت‌زده کنار هم روی زمین نشسته بودند، مرگ را در یک قدمی خودشان می‌دیدند.

پیرزن دلش برای شوهرش می‌سوخت که با این وضع جسمانی بدی که داشت، حالا با این وحشت هم روبه‌رو شده بود. می‌ترسید نکند خدای ناکرده طاقت نیاورد و سکته کند.

تنها خدا در این شرایط می‌توانست به آنها کمک کند؛ ته دلش روشن بود که کمکشان می‌کند و  شروع کرد به زمزمه آیه‌الکرسی زیر لب...

غریبه‌های خشن بعد از آنکه خیالشان از بابت پیرزن و پیرمرد راحت شد، با خونسردی شروع کردند به جست‌وجوی اتاق‌ها. از سر و صدایشان معلوم بود دارند با گاوصندوق ورمی‌روند.

چند لحظه بعد یکی از آنها به سراغ شوهرش آمد و با تهدید او را کشان‌کشان تا نزدیک گاوصندوق برد؛ این را از صدای قدم‌هایشان فهمید. آنها با تهدید، پیرمرد را مجبور کردند رمز گاوصندوق را بگوید و کلیدش را هم به آنها بدهد. او هم از ترس جان خودش و همسرش بدون هیچ مقاومتی به دستورات آنها عمل کرد.

لحظاتی بعد صدای خنده و شادی 2 مرد فضای اتاق را پر کرده بود. آنها با دیدن طلا و جواهرات و چک‌های مسافرتی ذوق زده شده بودند. پیرزن نمی‌دانست بعدش چه اتفاقی خواهد افتاد؛ آیا آنها رهایشان می‌کنند یا آنکه برای شناسایی نشدن، دخلشان را می‌آورند؟ از ترس انگار یخ زده بود.

- ما داریم می‌ریم؛ نگران نباشید بالاخره یکی پیدا می‌شه نجات‌تون بده، اگر هم نشد که اجل زودتر رسیده.

صدای خنده سارقان که اتاق را پر کرد، نزدیک بود حالش به هم بخورد. صدای باز و بسته شدن در حیاط را که شنید دلش آرام گرفت؛ بالاخره همه چیز به آخر رسیده بود، آنها رفته بودند و ماجرا نسبتا به خوبی تمام شده بود. حالا باید منتظر می‌ماندند شهلا - خدمتکار خانه - که برای خرید بیرون رفته بود برگردد و نجاتشان بدهد.

نیم ساعت بعد صدای شهلا که از پله‌های حیاط بالا می‌آمد را شنیدند؛ این صدا برای آنها آهنگ زندگی و نجات را می‌نواخت. در این مدت 30 سالی که شهلا در خانه‌شان بود، هرگز این‌قدر از شنیدن صدای پایش خوشحال نشده بودند.

شهلا - انگار که بار سنگینی به همراه داشت - آرام آرام از پله‌ها بالا می‌آمد و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد؛ در اتاق را که باز کرد، یکباره صدای جیغش بلند شد...

وحشت‌زده چشم دوخت به پیرزن و شوهرش که در گوشه‌ای از اتاق کز کرده بودند. در حالی که قربان صدقه آنها می‌رفت، دوید سمت آشپزخانه و چاقویی آورد و شروع کرد به بریدن چسب‌هایی که دور دست‌ها و چشم و دهان آنها پیچیده شده بود.

دست و پایشان  را که  بازکرد به سراغ تلفن رفت و با پلیس110 تماس گرفت و از آنها کمک خواست. پیرزن و پیرمرد از اینکه شهلا در کنارشان بود، احساس خوبی داشتند. حالا که همه حتی بچه‌ها هم آنها را رها کرده و رفته بودند، این زن هنوز هم در کنار‌ آنها بود.

زمان زیادی نگذشت که خودروهای پلیس جلوی خانه متوقف شدند و ماموران پلیس آگاهی برای یافتن سرنخی از سارقان، قدم به خانه گذاشتند.

پیرزن تمام ماجرا را از اول برایشان تعریف کرد اما آن‌قدر وحشت‌زده بود که نمی‌توانست چیز زیادی از مشخصات ظاهری سارقان به خاطر بیاورد. در بازجویی از همسایه‌ها هم مشخص شد هیچ‌کس این 2 مرد مرموز را ندیده و بنابراین پلیس هیچ سرنخی در اختیار نداشت که بتواند سارقان خشن را به دام بیندازد.

کارآگاهان در مرحله بعدی به فهرست برداری اموال مسروقه پرداختند و مشخصات جواهرات ربوده شده و چک‌های مسافرتی مسروقه را به طور دقیق یادداشت کردند اما کارآگاهان در همان بررسی‌ها به موضوعی عجیب مشکوک شدند؛ سارقان چگونه از وجود طلا و جواهرات و چک‌های مسافرتی در خانه اطلاع داشته‌اند که به محض ورود به خانه دنبال گاوصندوق می‌گشته‌اند؟

حالا تنها کاری که پلیس می‌توانست انجام دهد، ردگیری چک‌ها و طلاهای مسروقه بود. آنها باید منتظر می‌ماندند تا سارقان با تصور اینکه آب‌ها از آسیاب افتاده، اقدام به خرج‌کردن چک‌ها کنند تا آن‌وقت آنها را به دام بیندازند، اما سارقان زیرک‌تر از آن بودند که به راحتی دم به تله بدهند.

یک‌سال از ماجرای سرقت گذشته بود که کارآگاهان دریافتند سارقان شروع به خرج‌کردن چک‌ها کرده‌اند و با خرید اجناس مختلف آنها را در بازار خرج می‌کنند.

با مشخص شدن این موضوع، عملیات پلیسی برای ردگیری آنها آغاز شد. بیشتر خریدها توسط چند زن صورت گرفته بود و فروشندگان چیز زیادی درباره چهره و مشخصات خریداران - که در زمان شلوغی وارد مغازه شده و اقدام به خرید کرده بودند - به خاطر نداشتند؛ ضمن آنکه در تحقیقات بعدی نیز مشخص شد که زنان خریدار در کلیه خریدها، مدارک و مشخصات جعلی ارائه کرده و به این ترتیب هیچ ردپایی از خود برجای نگذاشته بودند.

در این مدت، پیرزن هر یک یا 2 هفته یک‌بار همراه خدمتکار وفادار خانه به پلیس آگاهی می‌رفت و از آنها درباره پرونده‌اش سؤال می‌کرد. کارآگاهان نیز قسمتی از اطلاعات جدیدی را که به دست آورده بودند، در اختیار او می‌گذاشتند.

نکته عجیب این بود که هربار پلیس درباره اقدامات جدید و یافتن ردی از سارقان در یکی از بازارهای تهران، اطلاعاتی به او می‌دادند، سارقان برای مدتی فعالیت‌شان را متوقف می‌کردند یا آنکه دیگر در آن بازار اقدام به خرید نمی‌کردند. این نکته عجیبی بود که پلیس با آن مواجه بود و پلیس آن را به دقت تحت بررسی قرار داده بود.

نخستین سرنخ

تحقیقات ادامه داشت تا اینکه مدتی بعد، مرد طلافروشی با پلیس تماس گرفت و مدعی شد زن جوانی که مشکوک به نظر می‌رسد، قصد فروش مقدار زیادی طلای بدون فاکتور دارد.

با این تماس، کارآگاهان پلیس به سرعت به طلافروشی رفتند و زن جوان را - که نمی‌توانست توضیحی درباره این طلا و جواهرات بسیار گران‌قیمت بدهد - به کلانتری منتقل کرده و تحت بازجویی قرار دادند.

زن جوان ابتدا مدعی بود طلاها متعلق به خودش است و آنها را هنگام عقد و  عروسی از اقوام و آشنایان هدیه گرفته، اما وقتی که نتوانست هیچ آدرس و مشخصاتی از آشنایانی که طلاها را به وی داده بودند دراختیار پلیس قرار دهد، تحت بازجویی‌های فنی و تخصصی پلیسی قرار گرفت و سرانجام لب به اعتراف گشود.

- طلاها را چند جوان در اختیار من و چند زن دیگر قرار می‌دادند تا آنها را به طلافروشی‌های مختلف برده و در آنجا بفروشیم. درصدی از فروش سهم ما بود و بقیه را به آنها می‌دادیم. آنها علاوه بر این، برای نقد‌کردن چک‌های مسافرتی هم از ما استفاده می‌کردند و برای این کار شناسنامه‌های مسروقه را به نام ما جعل کرده بودند که با آنها به بانک رفته یا چک‌ها را در بازار خرج می‌کردیم.

با اطلاعاتی که این زن دراختیار پلیس قرار داد، کارآگاهان دریافتند که با یک گروه سارق بسیار حرفه‌ای روبه‌رو هستند که با تشکیل باندی چند لایه، اقدام به سرقت و سپس نقد‌کردن و فروش چک‌ها و جواهرات مسروقه می‌کنند.

وقتی که زن جوان در بازجویی‌های بعدی مشخصات و مخفیگاه چند عضو باند را لو داد، در عملیاتی ضربتی مخفیگاه‌های آنها به محاصره پلیس درآمد و چندین زن و مرد جوان دیگر نیز به دام افتادند.

اما پیرزن صاحبخانه و شوهرش هیچ‌کدام از آنها را به عنوان سارقان خشنی که دست به سرقت از خانه آنها زده بودند، شناسایی نکردند.

به این ترتیب، سارقان تحت بازجویی قرار گرفتند و در این هنگام بود که مشخص شد دستگیر شدگان مهره‌هایی بوده‌اند که 2 سارق اصلی باند با کنار هم قرار دادن آنها، نقشه‌های خود را به اجرا  گذاشته‌اند  و سهم اندکی از پول‌های دزدی را هم به آنها می‌داده‌ان.

به این ترتیب، تمام تحقیقات برای به دام انداختن سارقان اصلی متمرکز شد و کارآگاهان با جمع‌بندی اطلاعاتی که هر یک از اعضای باند درباره 2 سرکرده داشتند، توانستند سرانجام این 2سارق حرفه‌ای و بسیار خشن را شناسایی کنند.

اطلاعات پلیسی نشان می‌داد آنها مدتی قبل از سرقت از زندان مرخص شده‌ بودند و به این ترتیب دستگیری آنها در دستور کار پلیس قرار گرفت و کارآگاهان تمام پاتوق‌ها و مخفیگاه‌های آنها را تحت کنترل نامحسوس قرار دادند.

مدتی بعد هنگامی که 2 سردسته باند، برای یک ملاقات در یکی از مخفیگاه‌های خود جمع شده بودند، آنها را به دام انداختند و به این ترتیب، ماجرا به آخرین سطرهای خودش نزدیک شد.

اما نکته مبهمی که هنوز برای پلیس حل نشده باقی مانده بود، این بود که سارقان چگونه از وجود طلاها و چک‌های مسافرتی در خانه پیرزن و پیرمرد اطلاع یافته و علاوه بر آن توانسته بودند نقشه بدون عیب و نقصی را طراحی کرده و به اجرا بگذارند.

- خدمتکار، او مغز متفکر نقشه‌مان بود؛ همان کسی که نقشه این سرقت را طراحی کرد و ما هم آن را به اجرا گذاشتیم.

این ادعای یکی از سارقان بود که ادعا می‌کرد از مدتی قبل با زن خدمتکار ارتباط داشته و او بوده که وسوسه این سرقت را به جانش انداخته است.

این سارق حرفه‌ای به کارآگاهان پلیس پایتخت گفت : «تازه از زندان آزاد شده بودم که با این زن آشنا شدم. با تصور اینکه اگر بفهمد که من یک سارق سابقه‌دار هستم از من جدا خواهد شد دائم سعی می‌کردم این موضوع را  از او مخفی کنم. اما یک روز که او متوجه موضوع شد، برخلاف تصورم خیلی خوشحال شد و گفت که این آشنایی ما می‌تواند هردویمان را ثروتمند کند.

وقتی از او در این باره سؤال کردم، گفت که صاحب‌خانه‌ اشرافی‌ای که در آنجا کار می‌کند، مرد ثروتمندی است که با همسر پیرش زندگی می‌کند. او گفت که پیرمرد توانایی انجام هیچ کاری را ندارد و همسرش از او مراقبت می‌کند و آنها در ایران کسی را ندارند و به این ترتیب، اگر بتوانیم قدم به خانه آنها بگذاریم، به‌راحتی می‌توانیم نقشه سرقت را به اجرا گذاشته و پول زیادی به دست بیاوریم.

روز سرقت، او به بهانه‌ای از خانه خارج شد و با اطلاعاتی که در اختیارمان گذاشته بود، به عنوان مامور آب و فاضلاب به جلوی خانه رفتیم و به راحتی نقشه سرقت را به اجرا گذاشته و با سرقت طلا و جواهرات، چک‌های مسافرتی و اسنادی که در گاوصندوق خانه وجود داشت، از آنجا خارج شدیم.

بعد از سرقت، پلیس تحقیقات گسترده‌ای را آغاز کرده بود اما در این مدت شهلا - به خاطر اعتمادی که زن صاحبخانه به او داشت - همیشه همراه او به اداره پلیس می‌رفت و تمام اطلاعات جدیدی را که در پیگیری پرونده وجود داشت، دراختیار ما می‌گذاشت؛ بنابراین ما هر بار در جریان تحقیقات قرار می‌گرفتیم و وقتی می‌فهمیدیم که پلیس ردمان را در منطقه‌ای گرفته است، یا فروش جواهرات و خرج‌کردن چک‌ها را کاملا متوقف می‌کردیم یا آنکه محل فعالیت‌مان را تغییر می‌دادیم».

با این اعترافات، راز پرونده گشوده شده بود و به این ترتیب، شهلا به عنوان همدست سارقان شناسایی و دستگیر شد.

پیرزن وقتی موضوع دستگیری سارقان را شنید، اگرچه از دستگیری آنها بسیار خوشحال شده بود اما هر وقت فکر می‌کرد که شهلا - خدمتکاری که از جوانی به او محبت کرده بود - برای رسیدن به پول بیشتر چنین کاری را با او و شوهرش کرده، دلش بدجوری می‌گرفت.

کد خبر 40285

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز