ایرانیها کمتر به آنجا رفته بودند و شهرهای معروفش را هم کمتر میشناختند. تایلند آن سالها برای من که دومین سفر خارجیام را در زندگی پیش رو داشتم بسیار هیجانانگیز بود. سفر به سرزمینی دور که فرهنگش از فرهنگ سرزمین خودم، حتی از این هم دورتر بود.
سفر آن سال از زاویهای دیگر نیز برایم هیجانانگیز بود. برای بار اول بود که فضای مجازی تأثیری مستقیم بر زندگیام گذاشته بود. در یکی از چترومهای یاهو با یک دوست تایلندی آشنا شدم که اسمش Hou بود. او فرزند سیزدهم یک خانواده بود و مهندس کامپیوتر. برخورد با او نگاهم را به آدمهای غیرهمزبانم تغییر داد و اینکه دوستی چقدر ساده و سریع میتواند شکل بگیرد.
2روز از گردشهای عصرگاهی ما در بانکوک گذشت که هو پیشنهاد داد مرا به تماشای شهری ببرد که نامش در آن روزها برای ما ناآشنا بود: شهر ساحلی پاتایا.
هو پیشنهاد داد که یک روز مرخصی بگیرد تا بتوانیم شبی را در پاتایا بگذرانیم. پیشنهاد خوبی بود و بلافاصله آن را پذیرفتم. فردا صبح ماشین هو مقابل هتل بود تا سفری دو،سه ساعته را تجربه کنیم. آرامش هو، نگاه مهربانانهاش، زندگی - با همه تجربههای تلخی که پشت سر گذاشته بود - و انرژی بینظیرش برای ادامه زندگی بیهمتا بود. مخصوصاً خوش اخلاقی اغراقشدهاش در زمان رانندگی که حرص مرا حسابی درمیآورد.
حدود ظهر رسیدیم پاتایا. گرسنه و گرمازده. خودمان را پرت کردیم توی یک پیتزافروشی و زیر باد کولر نشستیم. من رفتم تا سری به دستشویی بزنم و به هو گفتم که برای من هم یک پیتزا سفارش دهد اما سوسیس و کالباس نداشته باشد. منظورم در واقع یک پیتزای مارگاریتا یا پیتزای سبزیجات یا چیزی شبیه این بود.
حدود نیم ساعت بعد پیتزا آماده شد. در تمام این مدت آنقدر از این در و آن در حرف زدیم که من اصلاً فراموش کردم بپرسم که هو برای من چه غذایی سفارش داده. شکل پیتزا اما خوب بود و اشتهاآور. یک برش برداشتم و گاز بزرگی به آن زدم. کمی آن را در دهانم چرخاندم و ناگهان عین برق گرفتهها خودم را انداختم روی جعبه دستمال کاغذی و چندتایی بیرون کشیدم و همه محتویات دهانم را توی آن خالی کردم. هو ترسیده بود و مرتب میپرسید چی شده؟
چی شده؟ پرسیدم: «این چیه سفارش دادی؟» گفت: «این بهترین پیتزاست، پیتزای اختاپوس و صدف!» پیتزا تقریباً مزه آب آکواریومی را میداد که چندماه عوض نشده باشد. سر و ته غذا را با سفارش یک ظرف سیبزمینی سرخکرده هم آوردم اما مزه پیتزای اختاپوس تا امروز زیر دندانم باقی مانده است.
پیشنهاد هو برای گرفتن هتل پیشنهاد خوبی بود. او میگفت حالا که ما ماشین داریم به جای آنکه توی شهر هتل بگیریم چند کیلومتری از مرکز دور شویم و اتاقی را در یکی از هتلهای کنار ساحل پیدا کنیم.
هتلی پیدا کردیم در فاصله 2کیلومتری شهر که هتلی کوچک اما تمیز و صمیمی بود. اتاق کوچکی که 2تا تخت از چوب بامبو داشت و حتی وان و کاسه توالت هم با بامبو پوشانده شده بود. عطر بامبو خاطرهانگیزترین حسی بود که میشد در آن اتاق تجربه کرد. هزینه اتاق با صبحانه برای هر یک از ما تقریباً 7دلار بود!
صبحانه کنار ساحل سرو شد. شهرداری پاتایا بخشهایی از ساحل را به رایگان در اختیار هتلداران قرار میداد تا غذایشان را آنجا سرو کنند. در مقابل آنها موظف بودند تا ساحل را هر روز صبح تمیز کنند. کارگران هتلها، صبح خیلی زود، بیست، سی متر در آب میرفتند و با شنکشهای بزرگ زبالههای کف دریا را جمع میکردند و به ساحل میآوردند و آن را در کیسههای مخصوص و بزرگ میریختند. چند ساعت بعد شهرداری برای جمعآوری زبالهها از راه میرسید. در ساحل پاتایا ته سیگار هم نمیشد پیدا کرد؛ یک رابطه شهروندی متقابل میان مردم و شهرداری که هیچکدام نه به فکر کلاه گذاشتن سر دیگریاند و نه به فکر پول درآوردن از طرف مقابل.
نظر شما